شاید ما پشت آینه باشیم.
به قلم پرنیا رخشا
مقدمه:
شاید ما انسانها مرده باشیم و در اصل مرگ را برایمان اشتباه معنا کرده باشند؛ شاید خود نفس کشیدن مردگی محسوب شود!
باید پذیرفت که ما سری معانی و اصطلاحاتی را به کار برده و یاد گرفتهایم که شاید در اصل معنای متفاوت و دقیقاً برعکسی داشته باشند.
تعریف واحدی از «آینه» برای مردمان تفسیر شده است؛ وسیلهای است که به علت صافی و بازتاب بالا بر رویهی خود، تصویر اجسام را نشان میدهد.
آیا این تعریف از آینه صحیح است؟ شاید این هم جزو مواردی باشد که در لغتنامه اشتباه معنا شده؛ شاید ما تصویر اجسام و اشخاصی هستیم که در پشت آینه کاری انجام میدهند.
«به روایت دانای کل»
اولین باران پاییزی بر روی زمینهای خشکیده و ترک برداشته میبارید و باعث میشد صدای شرشرش در همهجا طنینانداز شود.
درب یخچال را باز کرد و پاکتی شیر از آن بیرون آورد.
– فردا میری؟
نگاهش بر روی قطرهای آب که از پشت شیشهی بخار گرفته به سمت پایین سر میخورد، متوقف شد.
– نمیدونم؛ به احتمال زیاد ماشینی نباشه که بشه باهاش رفت.
سری تکان داده و روی صندلی چوبی نشست که این حرکتش باعث شد صدای جیرجیر آرامی به گوش رسد.
– شیر بریزم؟
– با دوتا بیسکوییت خوب میشه.
او هم سرش تکان داده و مشغول پر کردن دو لیوان از شیر شد. پاکت شیر را دوباره به محل قبلیاش برگردانده و خود نیز بر روی صندلی روبهروییاش جا خوش کرد.
– بفرما.
عرفان تشکر زیر لبی مثل همیشه زمزمه کرد که حتی از شنیده شدنش توسط نوشین، اطمینان نداشت.
– امروز پیش دانو رفته بودم. خوشبختانه یه بسته بیسکوییت شکلاتی داشت تا برات بیارم.
لبخند آرامی بر روی لبان نوشین نشست. با اینکه هیچگاه از او درخواست این خوراکی را نداشت؛ ولی عرفان میدانست که نوشین از کودکی بیسکوییت شکلاتی میپسندد.
– به نظرت باروون چند روز میباره؟
نوشین جرعهای از شیر سرد نوشید و سپس تصمیم گرفت منتظر بماند تا کمی ولرم شود؛ شاید بهتر میشد تا آن را کمی داغ میکرد.
– اولین باروون شیرین میشه، فکر کنم دو روزی بباره.
عرفان نصف لیوان را نوشید و به دنبالش یک بیسکوییت در دست گرفت.
– وایسا ببینم چطوره.
گازی زد و مشغول خورد کردن بیسکوییت بین دندانهایش شد. در ادامه لب زد:«آره خیلی خوشمزه هست. امتحانش کن!»
باقی ماندهی بیسکوییت را هم کاملاً در دهانش گذاشته و از پشت میز بلند شد.
– من میرم یه دوش بگیرم، چیزی نیاز داشتی بگو.
نوشین در جواب عرفان سرش را تکان داد و او روانهی حمام شد. یکی از آن بیسکوییتها را برداشته و عطرش را چشید؛ بوی خاطرات قدیمی را میداد.
طعم شکلات تلخ در دهانش پخش شد و او این طعم را با اندکی شیر، لذت بخشید. دوباره بیسکوییت دیگری برداشته و آرام مشغول خوردن شد.
***
نوشین دو لیوان را از روی میز برداشته و نصف شیر باقی مانده در لیوان عرفان را داخل سینک ریخت. بعد از شستن آن دو، پاکت بیسکوییت را هم برداشت و داخل کمد همیشگی قرار داد تا فردا برای صبحانه نیز بتواند از آن طعم خوش، بهرهمند شود.
باران شدت گرفته بود و باعث میشد نوشین نتواند صدای شیر آب حمام را بشنود؛ از این رو به سمت حمام رفت و پشت در ایستاد.
– عرفان چیزی نیاز نداری؟
صدای بلند «نه» که از زبان عرفان شنیده شد، از در فاصله گرفته و به سمت اتاق خودش رفت.
سالها بود که دیگر آسوده زندگی میکرد. وقتی عرفان بار کمک به او را پذیرفت، بار دیگر امید به زندگی روانهی تنش شد. دو سال میشد که با او دور از شلوغی شهر، کنجی خلوت برگزیده و به امکانات خانهی چوبی راضی شده بودند.
دیگران به او تشخیص یک بیماری روانی گذاشته بودند؛ شاید هم راست بود. هر چه که بوده باشد، در شهر حس میکرد مدام تنی او را کنترل میکند.
اینجا دیگر خبر از آن نبود و یک زندگی عادی داشت. صبح اندکی صبحانه میخورد و با عرفان از خانه بیرون میرفت. عرفان به محل کارش، یعنی کارخانهی نزدیک شهر، میرفت و نوشین با یک قطار راه دو ساعته را میپیمود تا به روستا برسد. کارش بسته بندی شیرهای دوشیده شده توسط زنان کشاورزان بود و او از آرامش آن مزرعه لذت میبرد. آخر سر، شب به این خانهی چوبی میرسیدند و شامی کنار هم نوش جان میکردند.
لباسهای تنش را با لباس خواب سبز رنگ ساتن تعویض کرده و کش موهای سیاهش را باز کرد. دیگر خبری از آن شبهای بیخوابی نبود؛ چرا که از صبح از بس درگیر کار میشد، به هنگام شب اولین لحظهی خزیدن در تخت به خواب عمیقش فرو میرفت.
لباسها را داخل کمد گذاشته و دوباره به سمت حمام رفت. عرفان مشغول گرفتن نم موهایش با حولهی سفید بود.
– من میرم بخوابم. کاری نداری؟
عرفان به رویش لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی گفت:«شبت بهخیر.»
***
ساعتی از شب سپری و از شدت باران کاسته شده بود؛ اما هنوز هم صدای چکهچکهی آب از بام خانه به گوش میرسید. چشمانش خمار خواب شده بودند که ناگهان با فرود آمدن قطرهای آب بر روی بینیاش، هشیار شد.
از سقف آب میچکید. خواست به عرفان بگوید؛ ولی بعد منصرف شده و از رخت خواب، به تخت خواب تغییر مکان داد.
نمیدانست در آن تخت چه بود که دلش نمیآمد بر روی آن بخوابد و زمین سفت و سخت را به آن تشک نرم و گرم ترجیح میداد.
چشم بسته؛ اما همچنان هوشیار بود. گویا خواب از سرش پریده بود و فقط چشم میبست تا به خواب تظاهر کند. رفته رفته صداها مشخصتر شدند و عضلاتش منقبض. دستهایش را بر روی سینه قلاب کرده و نفس راحتی کشید تا دوباره به خواب رود.
صدای ناله بود، صدای ترس و داد. کمی در جایش تکان خورد تا شاید ذهنش آرام گیرد؛ ولی همچنان صدای اطراف داشت پیشروی میکرد. یکی از دستانش را کنار پهلویش گذاشت و ناخودآگاه اخمهایش در هم رفتند.
دیگر خبری از صدای قطرات باران نبود، کسی ناله میکرد که داد آرامش بسیار به گوشهایش آشنا به نظر میرسید. کلافه از این رویایی که میدید، کمی پلکهایش را از هم فاصله داد که ناگهان وحشت بر روی تنش آوار شد. او… او در آینه بود و سخت تقلا میکرد تا از دست کسی رها شود. انگار کابوس میدید؛ ولی نمیدید! راست نشست و نگاه ترسیدهاش را به آینه دوخت. چشمان خودش را دید و نتوانست از آن نگاه بگیرد.
در عرض یک ثانیه دستش جلو رفت و دادی کشید که باعث شد چشم ببندد. نوشین از چه ترسیده بود؟
***
چشم باز کرد و نالهی آرامی سر داد. خواست راست بشیند و همزمان با دست گردنش را هم ماساژ داد. با هر حرکتی که میکرد، صدای نالهاش تشدید میشد؛ ولی او درد نداشت.
از روی تخت پایین آمده و در روشویی کوچک، دست و صورتش را شست. خواب دیشبش او را بسیار خسته کرده بود.
لباس آبی رنگش را از کمد بیرون آورده و به تن کرد. موهای لختش سخت پریشان شده بودند؛ پس شانه را برداشت و مقابل آینه قرار گرفت. عجیب بود؛ ولی او زیاد اهل آینه نبود و همانطور که باشد، موهایش را شانه میزد.
دستهای از موهایش را جدا کرده و مشغول شانه زدن شد که ناگهان نگاهش مات و مبهوت نقش تنش در آینه شد. مگر لباس خواب را در نیاورده بود؟!
در دلش تعجب کرده بود؛ ولی لبش حاوی لبخندی آرام. میخواست شانه نزند و دوباره لباس تعویض کند؛ ولی دستش به همان کار ادامه میداد. گریهاش گرفته بود؛ ولی نقش در آینه داشت لبخند آرامی میزد. شانه را سر جایش گذاشت و یکبار دیگر به آینه نگریست. بدون اینکه بخواهد، دستش به سمت موهایش رفت و آنها را بست. خواست عرفان را صدا بزند؛ ولی دهانش تکان نخورد.
به سمت در حرکت کرد و بعد از بسته شدن در، اشکهایش روان شدند. او که ده دقیقه قبل میخواست اشک ریزد! با صدای کم جانش نام عرفان را صدا زد؛ ولی کسی جواب نداد. به سمت کمد رفت و پاکت بیسکوییت را بیرون آورد؛ ولی با دیدن چیزی که بود چشمانش گشاده شدند.
پاکت تازه خریده شده در کمد وجود داشت؛ اما آنها دیشب سهتا از آن را خورده بودند! مطمئن بود که این همان بیسکوییت شب است؛ چون نقش کدش همان بود.
قلبش داشت تند میزد و همچون کودکی که تازه آموخته قدم بردارد، هر لحظه حس افتادن برایش دست میداد. یکی از بیسکوییتها را بیرون آورد؛ اما او گرسنه نبود! به سمت تابلوی آینه مانند نقش نگاری شده قدم برداشت و روبهرویش قرار گرفت. دوباره داشت لبخند میزد؛ ولی سردرگم بود. نقش بیسکوییت نصفه و نیمهی موجود در دستش را دید. او اصلاً از بیسکوییت نخورده بود! ناگهان لبخند از بین رفت و قطرهای اشک، آرام ریخت. نوشین بهتزده بود؛ نمیخواست گریه کند! اما داشت اشک میریخت.
بدون اینکه بتواند کاری کند، داد زد:«مامان ولم کن!»
ناگاه ایستاد. او مادرش را سالها پیش از دست داده بود… برای کدام مادر داد زد؟!
– من بد نیستم که؛ فقط شبا میترسم.
درون نوشین متفاوتتر از ظاهرش بود. او در آینه داشت میگفت از شبها میترسد؛ ولی کنون هیچ نظری به شبها نداشت. نگاهش بر روی تنش ثابت ماند. لباس قرمز! مگر او لباسخوابش را تعویض کرده بود؟ مگر لباس آبی نپوشیده بود؟
همپای نقشش در آینه اشک میریخت؛ ولی غمگین نبود. چشمانش در آینه غم داشتند و اسیر درد؛ اما او نه! دچار پارادوکس عجیبی بین ظاهر و باطنش شده بود. انگار او نقشی در پشت آینه بود که تابع کارهای شخص آن سوی آینه.
او یک نوشین در آینه میدید که از ته دل زار میزد؛ اما او نوشینی بود که میخواست لبخند زند. آنچه که در آینه میدید خود واقعیاش بود و او نقشی مصنوعی از کارهای نوشین پشت آینه. انگار از دل گذشته بیرون آمده و خود را نمایان ساخته بود؛ ولی او، او نبود.
دستش به سمت موهای سیاه رنگش رفت؛ ولی او پنج سال پیش موهایش را به رنگ قهوهای آراسته بود. بود یا نبود؟! نوشین در آینه خودش را میدید ولی او هم خودش نبود. با دیدن موهای سیاهش دلش به دوران قدیمی پر کشید و پر از شادی زیبایی شد. خواست لبخند بزند؛ ولی او در آینه داشت میگریست. ته چهرهاش شبیه بود؛ ولی حالاتش نه.
انگار دو شخص در دو سوی آینه بودند و نوشین تابع تک تک حرکات و خواستههای او.
– نوشین؟
با صدای عرفان، خواست به سمتش برگردد؛ ولی نتوانست. در همان حالت داشت به آینه نگاه میکرد که چند دقیقه بعد عرفان را در نزدیکیاش حس کرد.
– چرا جلوی آینه وایسادی؟ داری نگاه میکنی تا ببینی چه قدر خوشگلتر شدی؟
منظور عرفان را میفهمید. او همیشه میگفت «برو تو آینه خودت رو ببین!» عرفان میگفت او از وقتی از شهر بیرون آمده زیباتر شده است… ولی نوشین هیچوقت نمیخواست به آینه چشم بدوزد و از دلیلش ناآگاه بود. دستش به سمت گونه اش رفت و اشکهایش را پاک کرد. عرفان که تازه متوجه این موضوع شده بود، نگران شد و گفت:«چی شده؟ چرا گریه میکنی نوشین؟»
او اشک نمیریخت؛ ولی در آینه میریخت. او را دیوانه میخواندند؛ چون شهر پر از آینه بود و او اسیر آینهها. شاید تنی حبس شده در آن طرف آینه که نقش اوی واقعی بود…
خیلی ابهام انگیز و جالب بود