به نام خدا
مقدمه:
اعتراف میکنم میترسم.
یه اعتراف قشنگ، ولی ترسو نیستم.
اعتراف به اینکه، از خدا میترسم چون نا به هنگام هست و آدمی از فردای خودش بی خبره، همه چیز ناگهانی و با معجزه رخ میده.
از زندگی میترسم چون دوست ندارم خانوادهای که بی نهایت عاشقشان هستم رو در نبودشون تحمل کنم.
از دنیا و آدمهاش میترسم چون نمیخوام افراد خاص زندگیم رو از دست بدم.
من حتی از خودم و زبانم که بعضی اوقات ناخواسته چیزهایی به زبان میاد میترسم.
چون من زندگیام و افراد خاص خودم و دوست دارم.
ترس خوبه در صورتی که به جا باشه.
#شکیبا_پشتیبان
فصل بهار و کشاورزی بود، مردم گیلان شهر نقره باران رشت در این گیر و واگیر زندگی سخت تلاش میکردند برای مایحتاج زندگی، این گرمای جانسوز و طاقتفرسا را تحمل کنند تا خرج زندگی را در بیاورند، همه هم از این وضعیت که قمر در عقرب بود شاکی بودند و بدتر از آن هم گرمای هوا در کشاورزی، اعصابشان را به هم میریخت.
گاهی نیست،
همیشگی است و باید
با بد و خوب زندگی ساخت؛
این قانونی از زندکی است؛
حالا چه تلخ و چه شیرین؛
شکیبا پشتیبان
کیاوش در خیابان با پراید قراضهاش در حال رانندگی بود، ناگفته نماند بوق ماشین هم خراب و پول تعمیر آن را نداشت، سر و صدای خیابان و ترافیک شهر اعصابش را به هم ریخته بود، لحظهشماری میکرد که برسد منزل و همان که رسید تا نفسی از سر آسودگی بکشد بچههایش را دید که همه با هم در حال شیطنت هستند و همسرش با اعصابخردی در حال تمیز کردن لب و لوچهی کثیف آنهاست و دارد با خودش غر میزند، نزدیک شد، نگاهی متعجب به خانه کرد، به حدی شلوغ بود شتر با بار گم میشد، سوئیچ ماشین را روی میز عسلی گذاشت و پرسید:
_ چی شده؟
زن همان که صدایش را شنید و منتظر بود تا او چیزی بگوید به ناگهان تمام حرصش را روی او خالی کرد:
_ الهی خدا ذلیلت کنه مرد. بترکی با اون نسل قراضهات.
بعد دو دستانش را بالا میبرد و با خود میگوید:
_ ای خدا آخه شش قلو میخواستم چیکار؟ یکی بس بود.
_ ای بابا، مثل پیرزنها همش غر میزنی، هر چی فحش هم بود نثار اجداد من کردی، دلت خنک نشد؟
_ نه خنک نشد، آخه این هم شد زندگی؟ اینها کی بزرگ میشن؟
_ زن، سرم رفت.
_ سرت و مثل کبک کردی زیر برف حالیت نیست.
و بچه را که داشت گریه میکرد را در آغوش گرفت، به آشپزخانه رفت، غرهایش تمامی نداشت با خودش در حال گرم کردن غذا میگفت ” تا وقتی بچهاند حرص و جوش این و میخوری کی بزرگ میشن که از شرشون راحت بشی، وقتی بزرگ میشن میبینی نه! خرج درس و کتاب و اذیتهاشون نمیذاره، بعد که مدرسهشون تموم بشه میخوان برن سر زندگی و… ” در همین لحظه صدای گریهی بچه اوج میگیرد و او را پائین میآورد و میگوید:
_ برو پیش بابات، سرم رفت.
آخر این چه طرز برخورد بود؟! شیرین آنقدر که عصبانی بود اصلاً درک نمیکرد که نوع برخورد و رفتارش ممکن است روی تربیت بچه تأثیر نادرست بگذارد، در همین لحظه مرد آمد و رو به روی سفره نشست، با موهای دخترش ور رفت و گفت:
_ جون بابا؟ مامانت یه کم بی اعصاب.
شیرین به حرف آمد:
_ من بی اعصابم؟ ببینم آقا، تو سی و چهار سالته، وقتی اینها بزرگ بشن بخوان ازدواج کنند، خرج مخارج عروسی و جهاز و از کدوم گوری میاری؟
_ تا اون موقع خدا بزرگه.
_ لاغر، موش مردنی، کوری؟ نمیبینی وضع زندگی رو؟ آخه مسافرکشی که تنها جوابگو نیست.
_ میتونی برو تو گرما کار کن ببین تحمل میاری؟!
_ چه غلطها، خیر سرت یک متر و هشتاد سانت قد بلند کردی و سرپرست خانوادهای وظیفهی توئه.
_ تو که یک متر و شصت و پنج سانت هستی و مادر بچههایی چرا یه کاری میکنی بدتر گریهشون و در میاری؟
_ مگه تو ساکتشون میکنی؟
_ نه. ولی خرجشون که با من هست. نکنه فکر کردی داری تنهایی تربیتشون میکنی؟ در ضمن قد و هیکل هم ربطی نداشت الکی بحثش و پیش کشیدی.
_ حالا عصبی بودم یه چی گفتم.
دیگر تمام چیز را روی سفره آبی رنگ چیده بود و مرد داشت غذایش را میخورد، دخترش بلند شد و رفت، وقتی کیاوش غذایش را خورد با لهجهی رشتی از زن تشکر کرد.
_ تی بلا میسر، تی دست درد نوکونه.
زن لبخند ریزی زد و کیاوش گفت:
_ حالا بیا بوست کنم.
شیرین اخم کرد و با حرص گفت:
_ فکر کردی گول میخورم، امشب مهمون داریم شده بری زیر قرض باید میوه بخری بیاری.
دقیقاً شیرین درست حدس زده بود، حقّا که حس زنانهی خوبی داشت، قصد کیاوش هم همین بود، وقتی دید حریف او نمیشود با خودش فکر کرد که چندرغاز پول قرض کند و چون مهمانهایش را خودمانی دید با خودش فکر کرد که از حراجی میوه بخرد، شاید چند عدد خراب بینشان پیدا شود ولی سالم هم بینشان است، غرق در فکر بود که به ناگهان صدای شش قلوها آمد، زن و شوهر بلند شدند، از آشپزخانه بیرون رفتند و آنها را با وضعیت بدی دیدند، شیرین با عصبانیت جیغ بلندی کشید و گفت:
_ تحویل بگیر بچههات و.
_ بیشتر دست تو تربیت شدند، من که از صبح تا شب بیرون دارم جون میدم واسه یه لقمه نون حلال.
شیرین که دلش میخواست تا چیزی کنار دستش باشد و محکم بر بدن کیاوش بزند، ولی وقتی چیزی در اطراف خودش ندید، چند نفس عمیق کشید و به اعصاب خود مسلط شد و به سهقلوهای پسر که لباس پدرشان را و سهقلوهای دختر که لباس مادرشان را پوشیده بودند لبخند لطیفی زد، با آرامش گفت:
_ عشقهای مامان چند سال دارید؟
همه با هم گفتند: شش سال
شیرین که میدانست عقل بچههایی که خودش تربیت کرده از سنشان بیشتر است و آنها فقط میخواستند او را اذیت کنند تا بخندند برایشان تنبیه در نظر گرفت:
_ برید حموم لباسها رو با دست بشورید.
همه با هم گفتند: نه.
شیرین رو به کیاوش گفت:
_ از فردا براشون لباس گلگلی میخری که لباسهای من و هی نپوشند کثیف نکنند، اصلاً میدونی چیه؟ باید این خونه قراضه رو هم بفروشی توی شهر خونه بخری.
سپس رو به شش قلوها گفت:
_ بچهها، سریع حموم.
بچهها با لب و لوچهای آویزان سر به زیر سمت حمام رفتند، شیرین با خودش فکر کرد شش قلو داشتن هم خیلی دشوار است، تا آنها بزرگ شوند کلی باید کنارسان باشد و مادری کند و مثل معلم هم برایشان بسوزد و هم برایشان زندگی خلق کند، آن روز و آن شب با تمام اتفاقاتش گذشت، این روزها بحث خرج و مخارج که میشد، تا شیرین از توقعات خود برای مرد میگفت او حرصش میگرفت و سعی میکرد بحث را تغییر دهد.
حوالی عصر کیاوش داشت گاوها را از انباری بیرون میآورد که آنها را به بیجار پشت منزل ببرد، وقتی برد عدهای از همسایهها را دید، ندیده گرفت، گاوها را برد و بست، سپس بیل را از کنار دیوار سنگی برداشت، قسمتی از بیجار را که آب گرفته بود را خواست تمیز کند، گاو که پشت به او بود صدایی در آورد، جفتک پراند و به کیاوش بر خورد، کیاوش پایش سر خورد، با جفتکی که گاو به او زد محکم بر زمین پخش شد، تمام هیکل، لباس و صورتش گِلی شد طوری که جز چشمهایش اصلاً صورتش قابل دید نبود، همسایهها که هنوز دور نشده بودند با صدای غرغر او برگشتند، او را با وضعیت اسفناکی دیدند، به حال او خندیدند، کیاوش با بیل به گاو زد، سپس با حرص بیل را محکم به زمین کوبید و با همان سر و وضع گلی به کار خود ادامه داد، بیل را محکم داخل زمین فشار داد، انگار چیزی به لبهی بیل برخورد و بیخیال همانطور آنجا را کَندکاری کرد، ناگهان با دیدن کلی طلا جایی که توقعش را هم نداشت، اول در شوک قرار گرفت و بعد چشمانش از خوشحالی درخشید، نگاهی زیرکانه به کل اطراف کرد، پارچهای که پشت گاو بود را برداشت، صورتش را با آن پاک کرد، سپس تمام طلاها را داخل آن ریخت، پارچهی سبز رنگ را بقچه کرد و بست، فوری سمت خانه رفت به قول قدیمیها دِ اَنَ خروس مورغانه کونه ” یعنی خیلی خوشحاله ” وقتی شیرین او را درب و داغان دید شوکه شد و با خبر خوشی که مرد به او داد انگار که دنیا را به او دادند چشمانش از ذوق درخشید به قول ضربالمثل رشتی، کُلشُ میان مورغانه بیافته یعنی شانس بهش رو کرده.
و خدا معجزه کرد.
نویسنده: شکیبا پشتیبان