رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه آلزایمر زرد

داستان کوتاه آلزایمر زرد به قلم فائزه تاجیکی

در پرتو مهر یزدان

مقدمه
فصل به فصل به انتظار پاییز نشسته
است؛ که بیاید طوفان به پا کند و بگوید:«کجاست آن بانوی رویاها که با دستان لطیفش عشق را ترمه بافی می کرد و به قلب ها می آویخت؟»
فریاد زنان بگوید:که آن مهدخت زیبا رو کجاست؟ از غصه برگ هایش را رها کند تا عابران پای روی آنها بگذارند، رد شوند و قصه ی عاشقی خودشان را با صدای خش خش برگ های بیچاره جار بزنند.
آهای خبر دار!پاییزِ خواب گرد هم چنان روی زرد کرده و بی اعتنا به نجوای غم انگیزِ برگ ها تاج طلایی رنگش را بر می دارد و کنار می کشد از پادشاهی فصل ها.

«سعی کن فراموشم کنی»
رد خون های خشک شده، کف دستم را گلگون کرده است؛ بی اعتنا به آن زخم چندش آور خیره خیره مردم را از پشت شیشه ی مه گرفته می نگرم.
« دست هایش را به هم می زند، آویز های دستبند رنگی رنگیش تکان می خورند.
با شوق می گوید: من عاشق دیدن خیابون هام!
لبخند روی لب هایم کمرنگ می شود؛دیدن خیابان ها!چه چیز جالبی دارد؟
تعجب را که از چشمانم می خواند، لب های خوش فرم اش تبسم زیبایی می زنند و با صدای دلنشین همیشگی اش می گوید: خوب نگاهشون کن! اون لبخند های کمرنگ گوشه ی لب مردم رو ببین! وای اون دختر بچه ای که دست مامانش رو گرفته ببین، ای جانم چه نازه!
دخترک خردسالی با لباس های صورتی و موهای خرگوشی، چشم های معصومش را به مادرش می دوزد و منتظر است تا ماشین ها به آنها مهلت رد شدن بدهند. بی اراده لبخند بر صورتم نقش می گیرد و بوی عطر فر گرفته در ماشین لبخندم را وسعت می بخشد.
این بار انگشت اشاره اش را سمت پاکبانی می گیرد، خم شده و زباله های ریز و درشت را از روی زمین بر می دارد.
چشم هایم را ریز می کنم، رخ خسته ی مرد را می بینم
– بیچاره
دستش را پایین می اندازد، صورت زیبایش در هم می شود.
با دلخوری می گوید: با وجود اینکه خستگی توی چهره اش موج می زنه ولی با عشق به کارش ادامه می ده
تو تلاشش رو برای تمیز کردن خیابون نمی بینی و تنها چیزی که تو دیدی اینه که خسته است!اون فقط دلش می خواد شهرش رو تمیز ببینه.
تا می خواهم لب از لب باز کنم همان طور گرفته پیاده می شود. رو ترش کرد، برای این مردک پاکبان؟!
رفتار هایش عجیب اند و بکر؛ از بدبختی ست یا خوش بختی نمی دانم اما جا خوش کرده اند میان دل من.
قدم بر می دارد سمت مرد؛ دولا می شود زباله های باقی مانده را از روی زمین بر می دارد و به سطل بزرگ چرخ دار می اندازد؛ اکنون لبخند مرد پاکبان را می بینم.»

صدای بوق ممتد ماشین هراسانم می کند؛ دانه های عرق گوشه ی شقیقه ام را مرطوب کرده اند. ماشین را کناری پارک می کنم؛ راننده ی اتومبیل ناسزایی می گوید و رد می شود.
غریبانه نگاهم را به خیابان می اندازم. می خواهم بروم شکایت کنم از خیابان ها، کسی چه می داند چه به روز و شبم می آورند!
آهی می کشم به یاد آن روز دنبال دختر بچه ای می گردم. به جایش پسر کوچکی را می یابم که پای بر زمین می کوبد و از پدرش چیزی طلب می کند؛پاکبانی نمی بینم. دختر جوانی تلو تلو خوران کنار پیاده رو راه می رود از دور زار می زند که دلشکسته است.
نیستی که ببینی مهرخ جانم همه غمگین اند.
دیگر خبری از لبخند های کمرنگ نیست؛ بی او انگار تمام شهر در حجمی از ماتم فرو رفته است.
اکنون چه کنم؟
مثل آن پسرک خردسال پای بر زمین بکوبم و تو را از خدا طلب کنم یا تلوتلو خوران در جمعیت راه بیفتم و به دنبال نشانی از تو اشک ماتم بریزم؟
پیاده می شوم و گم می شوم میان عابران؛ اما بغض آن دوست دیرینه ام راهش را گم نمی کند همچنان بیخ گلویم را گرفته؛ نمی دانستم بغض هم پاهایش را در یک کفش می کند!
می خواهد اشکم را دربیاورد می خواهد نقض کنم آن قانون را که مردها گریه نمی کنند.
– هوی عاشقیا
بی حواس او را نگاه می کنم و تنها می گویم: ببخشید
و دست های سردم را در جیب پالتویم فرو می برم. صدایش را می شنوم همان طور که رد می شود، می گوید:جلو چشمت رو نگاه کن. بی اعتنا به او چراغ سه رنگ راهنما توجه ام را جلب می کند.

پنج..چهار..سه..دو…یک
« باز صدای زیبایش را می اندازد روی سرش!
– محکم تر، می خوام برم تو آسمونا!
می خندم و محکم تر تاب را هل می دهم. صدای “یوهو گفتن هایش”دلم را می لرزاند.
و اینبار می گویم:دوسِت دارم.
موهای بیرون آمده از روسری یاسی رنگش در هوا می رقصند.
– چی؟!
محکم تر تاب را هل می دهم و با صدایی که بی مشابهت با فریاد نیست می گویم: دوسِت دارم!
صدای قهقهه ی دلبرانه اش می آید. گوش هایم بی اختیار تیز می شوند!آنقدر منتظر می مانند تا می شنوند
– من عاشقتم
قلبم باز شروع می کند به کولی بازی درآوردن! هی آن صدای دلنشین را باخود مرور می کنم و هر بار که می شنوم قلبم محکم تر خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
با دست استخوانی اش بازویم را می گیرد؛ لبخند می آید، گوشه ی لبم می نشیند و زیر چشمی او را می نگرد تا با هر بار پلک زدنش عمیق و عمیق تر شود!
درست نمی شنوم چه می گوید. همه ی نگاهم روی آن دسته موی مواجِ افتاده روی پیشانیش است؛ مثل ریسه های تزیینی رخ زیبایش را قاب گرفته و زیباترش کرده اند. دستم را آرام جلو و موهایش را نوازش کنان داخل شال می برم.
لب برچینده می گوید: اصلا گوش می کنی چی می گم؟!
پس از مرتب کردن شالش خیره ی چشم های افسونگرش می شوم، قلبم نهیب می زند اما می گویم:نه!
گوشه ی لب هایش اندکی پایین می آید؛ یک دفعه باد سردی می وزد و گرد و خاک بلند می شود، رعد و برق می زند و او از صدای مهیبش تکانی می خورد. همه از ترس باریدن باران و خیس شدن پراکنده می شوند.
دستش را می گیرم و در حالی که هنوز دلخور است با من هم قدم می شود.
با خود می گویم:می بینی با اندکی ناراحتی اش پاییز هم ترسید و دل آشوب شد!

دانلود رایگان  داستان کوتاه نغمه‌ی پرواز

نیمرخ قهر آلودش را می نگرم و می گویم: می دونی دست خودم نیست!تازگی ها یه مریضی افتاده به جونم
نگرانی در رخ مهرویش موج می زند؛قبل از حرف زدنش ادامه می دهم: راستش این روزا بی اراده لبخند می زنم، بی هیچ دلیلی نفسم تنگ می شه، گوشام انگار خوب نمی شنوه!چشمام فقط یک نفر رو می بینه و همه جا و در هر لحظه یک رایحه ی نابی مشامم رو پر می کنه
با تعجب نگاهم می کند.
آرام در گوشش نجوا می کنم: قلبم! از اون کولی که دیگه برات نگم، چه ادا هایی که در نمیاره‌!خلاصه عزیزکم این علائم رو نمی دونم به کدوم دکتر باید بگم که راه علاج بده!
تبسم ملایمی می زند، منظورم را می فهمد.
– ‌می تونی رو کمک من حساب کنی
با حالتی ترسیده کمی عقب می روم و می گویم: تو خودت این درد بی درمون رو انداختی به جونم.
می خندد و با خنده اش، رعد و برق قطع می شود، ابرهای سیاه می روند و نسیم خنکی می وزد!
لبخند زنان در دل می گویم: آهای پاییز فکر کنم راحت شدی!
تبسم زیبای پاییز را حس می کنم! از همان جا که رخ عریان درختان جلوه گر خیابان ها شده است.
ماشین را روشن می کنم و تا پایان راه برای این دخترک شفاف سازی می کنم، عمق دلبری و افسونگری اش را؛
که مباد از من رنجور شوی آرام جان!آخر بادیدنت تمام تنم چشم می شود و خیره تو را می نگرد و من گوشی برای شنیدن نخواهم داشت!»

غریبانه مرور خاطرات را کنار می گذارم. هنوز هم تحمل دیدن برگ های زردِ پاییز را ندارم.
وای! به پاییز چه بگویم که هنوز حرف نزده روی زرد کرده است. ناچار بر می گردم سوار ماشین می شوم، انگار از چشم او هم باید پنهان بمانم.
همچون پرندگان آشیان گم کرده،مقصد را گم کرده ام
وخامت حالم وصف ناپذیر است.
در نهایت به خانه می روم؛ خانه که نه دوزخ!خانه ای که بی او از سقف اش اندوه می چکد.
چه کنم؟
روبه روی آینه ی قدی دست از چرخیدن به دور خود بر می دارم.
مردی را می بینم با مو های سپید!می ترسم اما جلوتر می روم؛ ابروانش سپید و مژه هایش هم…خمیده است، چروک های پیشانی و زیر چشمانش توی ذوق می زند؛ شوریده رنگ با لب های خشک و چشمهایی ترسیده!منتظر است پاییز بیاید یقه اش را بگیرد. طوفان به پا کند، بگوید: کجاست؟آن بانوی رویاها که با دستان لطیفش عشق را ترمه بافی می کرد و به قلب ها می آویخت؟
فریاد زنان بگوید: که آن مهدخت زیبارو کجاست؟

انگار که هوا برای نفس کشیدن نیست! با دست راست پیراهنم را در مشت می گیرم و باز باز مرور می کنم آن صحنه ی همیشگی را…
« روسری عقب رفته اش را جلو می دهد که مباد سر طاسش را ببینم. چقدر بگویم که برایم همیشه زیباترین فرد است؟
دست لاغر و زردش را می گیرم و روی سینه ام می گذارم. بی جان می خندد با دیدن رخ بی رنگ و عاری از حسش در دل زار می زنم.
– این قلب تو هنوزم کولیه!
می خندم بی اعتنا به بغضی که بیخ گلویم را چسبیده است.
چشم هایش که همیشه برایم شعر می خواندند، نیمه باز است! بمیرم برایش حال ندارد. اما ما هنوز امید داریم!گفته بودند پنج ماه و شش ماه شده است. امید دارم و او انگار دیگر حال ندارد!
– نمی خوام ناراحتت کنم اما…
از نگاه به چشمانم امتناع می کند و ادامه ی حرفش را با چشمهایی که خیره به دست هایمان است، می گوید: سعی کن فراموشم کنی
تو باید زندگی کنی
صدای گرفته اش هنوز هم بلوایی بی نظیر در دلم برپا می کند. بدون اخم و عصبانیت شمرده شمرده می گویم: خانوم مَن کمی هم منطقی باشی بد نیست. انگار داری می گی بدون نفس کشیدن باید زنده بمونی!
گونه ی تو رفته اش را نوازش می کنم نگاه خیسش روحم را عذاب می دهد.
آرام زمزمه می کنم: حاضرم نفس نکشم اما به اون جمله فکر هم نکنم.
پیاله ی چشمانش پر می شود و از آن نرگس مخمور مرواریدی می چکد و پایین می آید. این بار اخم هایم در هم می روند.
-تو قول داده بودی هیچ وقت گریه نکنی
قدری نگاهم می کند و آرام پلک هایش روی هم می افتد.
صدای جیغ دستگاه ها بلند می شود!
وزنه ای از کنج دلم پایین می افتد. می دانم حتما ترسیده است که ناراحتم کرده باشد!
صدایش می زنم و پلک نمی گشاید.

چند پرستار و دکتر داخل اتاق می ریزند و مرا بیرون هل می دهند.
هیچ کس حق ندارد جدایمان کند حتی دکتر و پرستار…و حتی مرگ! انگار عقلم را از دست داده ام! با مشت به شیشه می کوبم محکم و پر قدرت آنقدری که می شکند. دو مرد می آیند دستانم را می گیرند، صدای بوق دستگاه ها ولی قطع نمی شود.
خودم را از مرد ها جدا می کنم. از بیمارستان بیرون می روم و مات و مبهوت از پشت شیشه ی جلوی ماشین مردم را نگاه می کنم.»
«سعی کن فراموشم کنی»
باز جلوی آیینه می نشینم به انتظارِ آلزایمر و شاید هم…مرگ!
قلبم باز نهیب می زند: عشق چیزی نیست که با آلزایمر هم از یاد برود
انگار راست هم می گوید ولی کاش عشق هم از همان درد هایی بود که شب ها مادرم وعده ی صبح خوب شدنش را می داد.
با پایان آذر، آخرین آتش خشم پاییز خاموش می شود! منتظر می مانم شاید با پاییز بعدی فراموشی هم بیاید و این عشق را که به تار پودم تنیده شده با خود ببرد.

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1808 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,477 بازدید
  • ۷ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • فرشته
    ۲۳ آذر ۱۳۹۹ | ۰۱:۲۸

    با سلام و عرض ادب و احترام

    فائزه جان داستان کوتاهی ک نوشتی خیلی قشنگ بود و واقعا حس آدم رو میتونه برانگیخته کنه و این خیلی خوبه فقط به نظرم یکمی فضاسازیا زیاد بودن درصورتی ک بعضی جاها لزومی به گفتن اونا نبود شاید.
    و درسته داستانت به نظر غمگین میاد اما اگر به نکته های مثبتی ک داشت توجه کنیم قطعا خیلی زیباست کمک به پاکبان،عشق جان گداز و …
    با آرزوی سلامتی و موفقیت روزافزون

  • Z.Fateme
    ۱۰ آذر ۱۳۹۹ | ۱۵:۵۲

    عشق چیزی نیست که با آلزایمر هم از یاد برود

  • fatemeh
    ۲۰ مهر ۱۳۹۹ | ۲۱:۴۲

    این رمان پایان تلخه!؟

  • ملیکا.م
    ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ | ۱۴:۳۸

    غمگین و عاالیییی

  • مهدیه سعدی
    ۷ بهمن ۱۳۹۸ | ۰۲:۱۲

    ☺ عالی بود… ان شاءالله خوش بدرخشی نویسنده جان

  • فاطی
    ۱۶ دی ۱۳۹۸ | ۱۶:۰۱

    چه غمگین و قشنگ

  • لیلا
    ۱۶ آذر ۱۳۹۸ | ۱۵:۳۸

    یکی از بهترین داستان هایی بود که تاحالا خوندم

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.