داستان کوتاه ضیافت شبانه
ماهور بلند شو ، ماهور چرا جواب نمیدی ، بردیا چرا بهم جواب نمیده مگه من چیکارش کردم ، خودش باعث شد عصبی بشم ، هزاربارگفتم منو عصبانی نکن، من عصبی بشم دست خودم نیست،
اما به گوشش نرفت که نرفت، نگاه کن با چشمای باز داره منو نگاه میکنه ، کوهیارآروم باش بهتره جنازه ببری گم گور کنیم تا کسی شک نکرده ، بردیا مزخرف نگو ماهورمن از تاریکی وتنهایی می ترسه ،
چرت پرت تحویلم نده ! ...
داستان کوتاه مولتی میلیاردر
به نام خدا
مقدمه:
اعتراف میکنم میترسم.
یه اعتراف قشنگ، ولی ترسو نیستم.
اعتراف به اینکه، از خدا میترسم چون نا به هنگام هست و آدمی از فردای خودش بی خبره، همه چیز ناگهانی و با معجزه رخ میده.
از زندگی میترسم چون دوست ندارم خانوادهای که بی نهایت عاشقشان هستم رو در نبودشون تحمل کنم.
از دنیا و آدمهاش میترسم چون نمیخوام افراد خاص زندگیم رو از دست بدم.
من حتی از خودم و زبانم که بعضی اوقات ناخواسته چیزهایی به زبان میاد ...
داستان کوتاه جنتلمن جذاب
به نام خدا
نام داستان: جنتلمن جذاب
امشب عروسی خواهرم بود و باید میرفتم آرایشگاه تا به نوبت خودم برسم، چون آرایشگر گفته بود " دیر برسم نوبت من مال یکی دیگه میشه " آرایشگر هم مال رشت نیست، شقایق دوستم محله کارش اطراف لاهیجان هست که تا اونجا کلی راهه و داشتم با تمام سرعت آماده میشدم که حرکت کنم برم تا دیر نشه، دلم میخواد امشب قر کمرم و که خشک شده تو مجلس عروسی خواهرم بلرزونم ...
داستان کوتاه قرص هایت دیر نشود
داستان کوتاه:قرص هایت دیر نشود
نویسنده:هانیه امینی
فرهاد کوه کند،مجنون دیوانگی کرد،زلیخا انگشت نما شد.
ولی تو...آخ...آخ از تو دلربودنت.
نه کوهی کندی،نه دیوانگی کردی و نه انگشتی به سمتت گرفته شد.
ولی آنچنان در قلبم جایت را محکم کردی که گاهی فکر میکنم شاید در ابتدای سرشتم تو را در قلب من نهاده اند و مرا محکوم کرده اند به دوست داشتنت.....
نمی دانم جرمم چه بود،ولی حکمش را دوست دارم،همانگونه که تو را دوست دارم.
نمی دانم دیگران چگونه در ...
داستان کوتاه ناسپاس
همه چیز بدست نسل شما خراب شده، اوضاع کنونی کشور
نتیجه آرمانگرایی بیهوده شماست، مثلاً روشنفکری، فقط مشتی
کلمه هستی، از دار دنیا چی برات مونده! چند جلد کتاب قدیمی
و یه مشت روزنامه کاغذ باطله با چند نوار کاست قدیمی، کی
به تو گفته بود بری سیاسی بشی، زندون بری، بدون
بازنشستگی، بیکار و بیمار بیفتی یگوشه ، بیچاره مادرم از
دست کارهای تو چقدر خون دل خورد. شده بود یه مشت پوست
و استخوون تا مرد و از دستت راحت شد. آخه شماها ...
داستان کوتاه دقایق آخر به قلم ناهید هاشمی
دقـــــــــایـــــق آخـــــر"
نویسنده : ناهید هاشمی
نگاهم را به اطراف داده بودم تا متوجه بی قراری ام نشود شاید هم فهمیده بود که نگاه می دزدید.
در انتظار کلامی بودم که از دهانش خارج شود و از این سردرگمی نجاتم دهد اما نه... سکوت پیشه کرده بود ومن داشتم خفه می شدم
تاریکی شب بود ما هر دو در مقابل هم نشسته بودیم .
اشک از گوشه چشمم چکید و او هم چنان ساکت بود.
گویی با نگاهش حرف ...
داستان کوتاه از دوست به یادگار دردی دارم
در پرتو مهر یزدان
- نمیدونم چند ساعته که خیره موندم به یه گوشه. میدونی برام مهم نیست که شبها کنترل گریه کردنم دست خودم نیست! تو کل این سالها فکرم این بود که چرا عشق با تموم قدرتش نتونست تو رو راضی به موندن کنه؟
انقدر زود گذشت اون مدت که حس میکنم یه نور دلنشین خورشید بودی و محض نداشتن عذاب وجدانِ بی رنگ کردن بقیه عمرم، بهم تابیدی.
به مقصد که میرسم، اسکناسی ...
داستان کوتاه خوک وحشی
شیوا : چند بار باید به تو زبان نفهم بگم دستت به وسیله های من نزن تو احمق و کودن چرا حرف توی اون کله پوکت فرو نمی ره واقعاً حرف نمی فهمی، یا خودت رو به نفهمی زدی، بابا تو چرا سکوت کردی و به این پسره عقل کلت چیزی نمی گی. پدر: اون دکتر وقتی نصیحت حالیش نیست من چی کنم، چند بار بهش گفتم دست توی کیف دیگران نکن ، زشته آخر و عاقبت ...
داستان کوتاه محکوم به خیال او
«محکوم به خیال او»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
نفیر جان سوز نبودنها جان در میکند!
غم غمگین بودن و درد کشیدنها نفس میگیرد و صدای خوش فولوت را بانگ شلاق
میسازد... جان ای کودک سرزمینم!
چه کسی جانت را گرفت؟ چه کسی توجیهش کرد؟ خراش روی تن حریرت را با کدام
دوا مرهم نهادی که سوزشی مداوم بر چشم بازماندگان میپاشاند؟!
رودی بدون ماهی حکمش دل است... دلی محکوم به خیال!
شالش را دور گلویش سفت میکند، چشمان طوسی رنگش را در قاب مژههای ...
داستان کوتاه آن شب سرد روز شد
به نام خدا
نام رمان:آن شب سردصبح شد
رعدوبرق شدیدی به پنجره اتاقم زد،کت وشلوار اتوکشیده ام راتن کردم عطرتلخ همیشگی ام رابه گردن ومچ دستهایم زدم وموهای پرپشتم رابه سمت بالاشانه زدم وازاتاقم بیرون رفتم.پدر درحال سیگارکشیدن کنارپنجره نشسته بود بودسلام کردم وباسرجوابم را داد فنجان قهوه ی سردشده روی میزآشپزخانه رانوشیدم ومثل همیشه بدون صبحانه ازخانه بیرون رفتم،خیلی فکرم مشغول بودومتوجه نشدم چه قدرطول کشیدتابه دانشگاه رسیدم
کرایه تاکسی راپرداخت کردم وپیاده شدم انگار باران ...
داستان ننه مشهدی از حمید درکی
ننه مشهدی
پیرزنی ۷۵ ساله همیشه با زحمت بسیاروقامتی خمیده ،
بقچه بزرگی را با خود تا سرکوچه ما می آورد وبساط
محقرخودشو که چند لیف حموم دست بافت وجوراب و
شال گردن وکلاه ومقداری هم چسب زخم واین قبیل
چیزها بود برزمین پهن می کرد ومنتظرمشتری آروم
وصبورمی نشست. اون که یه چارقد سفید تمیزو پاک
به روی سرش انداخته بود، انتهای اونو زیرچونش با
یک سنجاق قفلی بسته بود وکمی ازموهای حنائیش از
زیراون خود نمائی می کرد. ما بهش می گفتیم ...
داستان کوتاه روز تلخی که شیرین شد
حوصله ام عجیب سر رفته بود. در خانه تنها بودم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
به فکرم رسید عکس و فیلم های گذشته را که در یک فلش بودند را تماشا کنم تا دلتنگی گذشته ها برطرف شود.
با خوشحالی از روی مبل سلطنتی یک نفره که به رنگ خاکستری بود برخواستم و به سمت اتاق ته راهرو قدم برداشتم.
خانه غرق سکوت بود به ذهنم رسید با در کنار تماشای فلش آهنگی زیبا را ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.