نام رمان: یاغی جهنم
نویسنده: دیکتاتورs.yavarnia
ژانر: عاشقانه، معمایی
خلاصه:
روی زمین مینشینم و به آتش جهنم خیره میشوم. من افسون دختر فرشته الهی در آتش سرنوشت میسوزم و همراه مردی یاغی که به دنبال همسر خائنش میگردد، میدوم.
در زندگی چند صد سالهام فقط دوازده سال زندگی کردهام. به درون آینه که مینگرم دلارام را میبینم. دختر دست پرورده عُمَر که شش سال زندگیش را شکست، خورد شد اما ترسناک مانند ظلمات کولاک زمستان شد. من کسی هستم که سیاهی را خوشبختی، سرما را لذت و سفیدی و روشنایی را شوم میداند. من دختری سفید از نسل سیاهی هستم. خون میریزم و در خون میرقصم. پادشاه جهنم یاغیگری کن که من از تو افسار گسیختهترم.
منبع این رمان سایت یک رمان میباشد
صدای کوبش قلبم برای شیاطین چون ناقوس مرگ شده است. بوی خون چون شرابی صد ساله مرا جوریتر و وحشیتر از قبل میکند و من رو مثل خوناشامی بیشتر تشنه مرگ میکند. صدای قهقههایم همپیمان نفرین جهنمیان شده است و من از این نفرینهای پوشالی جان میگیرم. حکم باید حکم من باشد و حکم من، حکم مرگ است. من یاغی از نسل جهنم هستم.
“به افسون کدامین شعر
در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم
تو از یادم نخواهی رفت”
«شهریار»
نکته: برای خوندن جلد دوم حتما باید جلد اول رو بخونین. جلد اول←( رمان افسونگر جهنمی)
سخن نویسنده: جلد جدید کمی گیج کنندست و ممکنه اول فکر کنین که اشتباهی چیزی شده اما کاملا درسته. اول میخواستم آریابد روایت کننده باشه و نزدیک سه_چهار پارتم نوشتم اما مورد پسندم نیومد. من تا حالا رمان زیاد نوشتم اما شخصیت آریابد برام یه چیز دیگه شد. اگه دقت کنین تو بیشتر رمانا سرد و مغرور بودن پسره به خاطر یه مشکل روحیه یا خودش دوست داره اینجوری رفتار کنه اما سرد و مغرور بودن آریابد تحمیلی بود. چیزی بود که خودش نمیخواست و همین اونو برام خاص کرده بود. من همه تلاشم رو میکنم تا همه رمانام مورد پسندتون بشه و خوشحال میشم با دعایی کوچیک من وقلمم رو همراهی کنین.
دیکتاتورs.yavarnia
به سیگارم پک عمیقی زدم و دود رو دایرهوار از بین ل**بهام بیرون فرستادم. چنگی به موهای یخی رنگم زدم و به چهرم توی آینه خیره شدم. سیگار روشن رو طبق عادتم تو مشت دستم خفه کردم و رد سوختگی به سوختگیهای کف دستم اضافه کردم. خیلی وقته که چیزی به نام «درد» رو حس نمیکنم. از جلوی آینه دراور بلند شدم و نگام رو از قیافه منفورم گرفتم. به سمت پنجره اتاقم رفتم و از پشت پردههای حریر سفید به خیابون خلوت نگاه کردم. زندگی من تو سیگار کشیدن، به کوچه خلوت نگاه کردن و هر دفعه کلمه منفور رو به قیافم چسبوندن؛ خلاصه شده بود. این وضع دختر ارشد حاج حافظیه. کسی که زندگیش مثل چشما و موهاش یخ بستن و دیگه امیدی به باز شدن این یخ نداره.
صدای در اتاقم باعث شد برگردم و با صدای سردم بگم:
– بیا تو…
در باز شد و افسانه مثل همیشه شاد و خوشحال وارد اتاق شد و گفت:
– سلام صبحت بخیر…
مثل همیشه وسط اتاق وایساد و چهرش درهم رفت و با بدخلقی گفت:
– تو باز سیگار کشیدی؟ خب اح…
وقتی نگاه تیزم رو دید فحشش رو نداد و با حرص در حالی که بیرون میرفت گفت:
– میدونی چیه اصلا انقد سیگار بکش که ریههات از کار بیفتن و بمیری…
خب
سلام . اگر امکانش هست رمان های ممنوعه هم بذارین