داستان کوتاه مولتی میلیاردر
به نام خدامقدمه:
اعتراف میکنم میترسم.
یه اعتراف قشنگ، ولی ترسو نیستم.
اعتراف به اینکه، از خدا میترسم چون نا به هنگام هست و آدمی از فردای خودش بی خبره، همه چیز ناگهانی و با معجزه رخ میده.
از زندگی میترسم چون دوست ندارم خانوادهای که بی نهایت عاشقشان هستم رو در نبودشون تحمل کنم.
از دنیا و آدمهاش میترسم چون نمیخوام افراد خاص زندگیم رو از دست بدم.
من حتی از خودم و زبانم که بعضی اوقات ناخواسته چیزهایی به زبان میاد ...
داستان کوتاه جنتلمن جذاب
به نام خدانام داستان: جنتلمن جذاب
امشب عروسی خواهرم بود و باید میرفتم آرایشگاه تا به نوبت خودم برسم، چون آرایشگر گفته بود " دیر برسم نوبت من مال یکی دیگه میشه " آرایشگر هم مال رشت نیست، شقایق دوستم محله کارش اطراف لاهیجان هست که تا اونجا کلی راهه و داشتم با تمام سرعت آماده میشدم که حرکت کنم برم تا دیر نشه، دلم میخواد امشب قر کمرم و که خشک شده تو مجلس عروسی خواهرم بلرزونم ...
داستان کوتاه قرص هایت دیر نشود
داستان کوتاه:قرص هایت دیر نشود
نویسنده:هانیه امینیفرهاد کوه کند،مجنون دیوانگی کرد،زلیخا انگشت نما شد.
ولی تو...آخ...آخ از تو دلربودنت.
نه کوهی کندی،نه دیوانگی کردی و نه انگشتی به سمتت گرفته شد.
ولی آنچنان در قلبم جایت را محکم کردی که گاهی فکر میکنم شاید در ابتدای سرشتم تو را در قلب من نهاده اند و مرا محکوم کرده اند به دوست داشتنت.....
نمی دانم جرمم چه بود،ولی حکمش را دوست دارم،همانگونه که تو را دوست دارم.
نمی دانم دیگران چگونه در ...
داستان کوتاه ناسپاس
همه چیز بدست نسل شما خراب شده، اوضاع کنونی کشور نتیجه آرمانگرایی بیهوده شماست، مثلاً روشنفکری، فقط مشتی کلمه هستی، از دار دنیا چی برات مونده! چند جلد کتاب قدیمی و یه مشت روزنامه کاغذ باطله با چند نوار کاست قدیمی، کی به تو گفته بود بری سیاسی بشی، زندون بری، بدون بازنشستگی، بیکار و بیمار بیفتی یگوشه ، بیچاره مادرم از دست کارهای تو چقدر خون دل خورد. شده بود یه مشت پوست و استخوون تا مرد و از دستت راحت شد. آخه شماها ...
داستان کوتاه کَک ماری جوآنا
دو سالم بود که پدرم برای اروم کردنم موقع شیطنت هام،هیولای بزرگی توی ذهنم ساخت.
وقت هایی که رفتارم همه رو ازار میداد و چشم غره های مادرم تاثیری نداشت پدرم با چندتا کلمه کاری میکرد که اروم کنارش بشینم و از ترس تکون نخورم.
اون همیشه هیولایی که توی ذهنم ساخته بود رو برام یاداوری میکرد.
(کَک ماری جوآنا).
هیولای بزرگِ وحشتناکی که من باور داشتم از دل تاریکی بیرون میاد و منو بابت اذیت کردن دیگران با خودش ...
داستان کوتاه بغض خداوند
«بغض خدا»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
در گوشه به گوشهی این شهر، هر روز تعدادی چشم آغشته به خون میگردد و کسی
پاسخگوی آنها نیست. این بار دختری از تبار علامت سوالی بینقطه، چنان گذشتهاش را
بریدهبریده نفس میکشد که بزرگسالان از این انر معذورند!
خرس کوچکش را در دستش نگهمیدارد و به زحمت خودش را به بالای تخت
میرساند، موهای ژولیدهاش را کنار میزند و گردن خرسش را محکمتر میفشارد.
- خوبی خرس خوشگلم؟ نترسیها من اینجام!
با دست چپش قاب عکس پدرش را بلند ...
داستان کوتاه تیک دوم
به نام خداتیک دومقسمت اولچشمهایش را باز کرد. صورتش از سردرد جمع شد و چشمهایش را به هم فشار داد.با گامهایی سست خودش را به آشپزخانه رساند. قرصی را بالا انداخت و یک لیوان آب سرکشید. سرش را برگرداند و نگاهش به میز غذاخوری افتاد. نان سنگک، کمی پنیر و مقداری گردو. یک یادداشت هم روی میز بود.یادداشت را برداشت.« دیشب نمیخواستم ناراحتت کنم. هنوز سر حرفم هستم ولی اگه اذیت شدی، ببخشید.رسول »لبخندی زد و حرف ...
داستان کوتاه مثلا خوشبختی
داستانک #مثلـا_خوشبختـۍ
#ا_اصغرزاده هفتده سالم بود که عاشق شدم.. عاشقِ یه پسر همه چیز تموم که چشم همه دنبالش بود، بی دروغ!
خوشگل.. خوش تیپ، آقا، خوش رفتار و ... در آخر دکتر! یا نه نه.. آقایِ دکـتر!
سه سال تو خودم حبس کردم این عشقو تا بالاخره پاپیش گذاشت!
پونزده سال ازم بزرگ تر بود و این شد یک بهانه ی خیلی عمیق دستِ بابام اما من عاشق بودم.. عشق که این حرف ها حالیش نبود!
یک سال تمام هر دو خون ...
داستان کوتاه دقایق آخر به قلم لیلا ونزدی
دقـــــــــایـــــق آخـــــر"نویسنده : لیلا ونزدینگاهم را به اطراف داده بودم تا متوجه بی قراری ام نشود شاید هم فهمیده بود که نگاه می دزدید.در انتظار کلامی بودم که از دهانش خارج شود و از این سردرگمی نجاتم دهد اما نه... سکوت پیشه کرده بود ومن داشتم خفه می شدمتاریکی شب بود ما هر دو در مقابل هم نشسته بودیم .اشک از گوشه چشمم چکید و او هم چنان ساکت بود.گویی با نگاهش حرف ...
داستانک باز هم میشه عاشق شد؟
دنیای من زمانی ویران شد که بعد از پانزده سال زندگی مشترک، مردی که تماما قلب ام بود، با بدخلقی توی نگاه ام چشم دوخت و گفت: دلم گیره یکی دیگه ست، این زندگی تمومه!
سعی کردم نشکنم اما خدا وکیلی من مردِ این بازی ها نبودم!
گفتم اگر عکس کسی رو که درگیرشه رو نشونم بده از زندگیش میرم بیرون..
زیبا بود اما نه به زیباییِ من!
ولی مسئله این بود که اون راه قلب شوهر منو می ...
داستان کوتاه خوک وحشی
شیوا : چند بار باید به تو زبان نفهم بگم دستت به وسیله های من نزن تو احمق و کودن چرا حرف توی اون کله پوکت فرو نمی ره واقعاً حرف نمی فهمی، یا خودت رو به نفهمی زدی، بابا تو چرا سکوت کردی و به این پسره عقل کلت چیزی نمی گی. پدر: اون دکتر وقتی نصیحت حالیش نیست من چی کنم، چند بار بهش گفتم دست توی کیف دیگران نکن ، زشته آخر و عاقبت ...
داستان کوتاه محکوم به خیال او
«محکوم به خیال او»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
نفیر جان سوز نبودنها جان در میکند!
غم غمگین بودن و درد کشیدنها نفس میگیرد و صدای خوش فولوت را بانگ شلاق
میسازد... جان ای کودک سرزمینم!
چه کسی جانت را گرفت؟ چه کسی توجیهش کرد؟ خراش روی تن حریرت را با کدام
دوا مرهم نهادی که سوزشی مداوم بر چشم بازماندگان میپاشاند؟!
رودی بدون ماهی حکمش دل است... دلی محکوم به خیال!
شالش را دور گلویش سفت میکند، چشمان طوسی رنگش را در قاب مژههای ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.