دنیا به لبخند های زیبای تومحتاجه…نه به گره زشت ابروهات!
اخماتو باز کن،شادباش،خوش باش ، بخند ، برقص..
هرلحظه رو به خوبی زندگی کن!..
کسی چه میدونه ؟!..
«شاید» این لحظه که الان هست فردا نباشد!
«شاید»…..«شاید»….اصلا فردایی نباشه!
(سمیر مسعود احسانی پور)
سوگند دختری که به خاطر مرگ مادرش و بی اعتنایی های پدرش(از کودکی تا به الان) مسئولیتی بزرگ بر دوش می کشد ..زخم ها ، درد ها و بی مهری هایی را تحمل می کند و دم نمی زند..مگر گناهش چیست ؟ به چه جرمی ؟
غم هایش در صندوقچه دلش پنهان شده اما خم به ابرونمی اورد…
اما زندگی او با ورود شخص های مجهول رنگ دیگری میگیرد..مسیر زندگیش عوض میشود… دیگر به فکر این هم نیست که پدری به اسم مجید خسروی دارد…اما رازی بر ملا میشود که…
پارت ۱
به نام معشوقه قلبم
«سوگند»
نام تورا در خلوتم تکرار میکنم،
میدانم هرگز نمیمیری در من!
شاید نبودنت رارفراموش کنم هم اینک..
اما بودنت را در خود میبینم تا نبودنت!
داستانی است ماندگار در من مادر
مراد حاصل شد..
لبریز از سنگ کوهی ،نگاهم تاریک میشود!
به بلندای شب یلدا سوگند که دروغی نیست..
خاطراتم محو در چهره داغ تودر رفتن من!
صدایت هنوز اویزه گوشم کرده ام ،گرماگرم!
مراد حاصل شد درخلوتم دست هایت کو؟
(رضا آشفته)
اخرین نگاه رو به سنگ قبر کردم و بلند شدم. وقت نداشتم باید خودمو میرسوندم به اموزشگاه، به لطف دنیا از رستوران کسل کننده بیرون اومدم قراره توی اموزشگاه زبان برادر شوهرش کار کنم.
از ایینه ماشین نگاهی به خودم انداختم خوب بود،استارت رو زدم و حرکت کردم. پنج دقیقه بعد رسیدیم به ساختمون دوطبق. نوشته روی تابلو روخوندم « اموزشگاه زبان بین المللی هادیان»
قفل ماشینو زدم و سمت در ورودی قدم برداشتم. دکمه اسانسورو زدم، دنیا گفته بود که طبقه دوم اموزشگاهشه و طبقه پایین مال برادرش امیر که رهام بهش اجاره داده و کلاس موسقیه.
در قوطی حلبی ادم خوار باز شد و بیرون رفتم ولی باز با در دیگه مواجه شدم..اسم مدیراینجا زده بود پلاکارت طلایی با نوشته مشکی «رهام هادیان»
در زدم که سریع باز شد و دختری با لبخند جواب داد
– سلام خوش اومدین خانم خسروی
_ سلام ممنونم
رفتم داخل راهنمایی کرد برم سمت اتاق مدیر اموزشگاه یا همون جناب رهام هادیان.
در زدم صدای بم وخوش اوازی به گوشم خورد
– بفرماید
درو باز کردم و در نگاه اول چشمام به پیری چهار شونه وخوش استایل تلقی کرد.
_ سلام
– سلام بفرماید
به صندلی اشاره کرد ، رفتم نشستم
_ برای دبیری اینجا مزاحمتون شدم
– میدونم دنیا گفته پس این فرم روپر کنید
ازش گرفتم وشروع کردم به پر کردنش.
_ بفرماید این فرم اینم مدارکم
گرفت و نکاهش کرد بعد از چند دقیقه گفت
– از فردا میتونید اینجا کار کنید خانم خسروی
لبخند کمرنگی زدم
_ ممنون اقای هادیان
– خواهش میکنم کاری نکردم
بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که صداش اومد
– شما فقط به زبان انگلیسی تسلط دارین؟
_ نه توی دانشگاه هشت زبان بهمون یاد دادن
سر تکون داد
– فردا عصر بیاید تا با بچه های کلاس هماهنگکنم
_ چشم خدافظ
از اتاق بیرون زدم نفس عمیقی کشیدم و با یه خدافظی خودمو به ماشین رسوندم.
برای من ماکانی دیدن این دو شخصیت پر از هیجانه
مرسی ازت
در کشور مالزی هیچ وقت برف نمی یاد.قبل از اینکه تو رمان بنویسی بهتره راجبش تحقیق کنی.