داستان کوتاه عشق یواشکی

داستان کوتاه عشق یواشکی به قلم م.طالع(سرنوشت)

به نام آفریننده‌ی حس ناب عشق
عشق یواشکی ❤

امروز هم مثل تمام روزهایی که از زندگی لعنتی و روزهای تکراری خسته شدم توی کتابخونه نشستم

و خودم رو با نوشتن سرگرم کردم.
خیلی وقت بود که داشتم به جای نوشتن الکی نت گردی می‌کردم و تا می‌خواستم صفحه‌ی تلگرامم

رو ببندم پیامی توجهم رو جلب کرد.
– سلام
– میتونیم با هم آشنا بشیم.
جواب دادم.
– سلام، شما
که نوشت یک دوست.
هر چی پیامک بازی می‌کردی جواب می‌داد. تا اینکه ازش اسمش رو پرسیدم که گفت مهرداد هست

و من هم خودم رو معرفی کردم.
با شنیدن اسمش قلبم هری ریخت آخه حدس میزدم کسی که من میگم باشه برا همین ازش پرسیدم

که شماره‌ام رو از کجا آورده که اون هم گفت اشتباهی زده و آخرش رو که گفت دیدم درست میگه و شماره‌ی من هست.

داستان کوتاه کافه عشق به قلم زیبای م.طالع(سرنوشت)

توی کتاب‌خونه وقتی ازش پرسیدم که کسی به اسم وحید رو میشناسه و دوست اون هست یا نه که

گفت نه و اشتباه شده و خواست که دیگه پی ندم.
آخه وحید کسی بود که تازگی‌ها به من گیر داده بود و شماره‌ام رو داشت و از قضا یه دوستی هم به

اسم مهرداد داشت که حدسم اشتباه در اومد.
بهش گفتم که توی کتابخونه هستم و دیگه مزاحم نشه تا به کارم برسم.

داستان کوتاه قافله‌ ی عشق م.طالع ( سرنوشت)

تا شب هیچ پیامی از طرفش نداشتم تا اینکه شب به خاطر فرار از مشکلات و فراموش کردنشون باز

هم داشتم، می‌نوشتم و تمام احساسم رو روی کاغذ پیاده می‌کردم که پیام زد و چند تا ویدیو فرستاد.

فوق العاده جالب بودن. بهش پیشنهاد دادم که عکسش رو یهویی و سلفی بفرسته که گفت تاریکه و

یک عکس فرستاد که گفت برای دو روز پیش هست و اون هم از من عکس خواست که حقیقتش ترسیدم.
چون من اصلا جواب هیچ مذکر و جنس مخالفی رو توی پی‌وی نمی‌دادم و سریع بلاکشش می‌کردم

اما نمی‌دونم چی شد که برای هر پیامش جواب میدادم.
من هم فقط برشی از عکس چشم‌هام زدم و فرستادم که انگار ناراحت شد و گفت که اصلا نخواستیم

بابا مگه بهم اعتماد نداری و من هم از این پیامش واقعا شکه شدم که چرا باید بهش اعتماد کنم و گفتم

که دلیلی نیست برای اعتماد که انگار بهش برخورد و دیگه پی نداد. ..

ادامه این داستان زیبا رو یا از طریق فایل انلاین زیر مطالعه فرمائید یا فایل پی دی اف پیوست شده را دانلود کنید

مطالب پیشنهادی ما به شما