رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه و زیبای پشیمانی

داستان کوتاه پشیمانی

«به نام خدا»

#پشیمانی

#پارت_اول

نگاهی به انگشتر طلایم انداختم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، به چادر سفید

گل گلی ام خیره شدم و به فکر فرو رفتم آیا حرف های رضوان درست بود؟
گیج ام نمی دانم دارم کار درستی انجام می دهم یا نه!
اما از ته دل خوشحالم درسته تازه وارد چهار ده سالگی شده ام و همسرم ده سال از من بزرگتر

است ولی او را عاشقانه دوست دارم و حتی جانم را برای او می دهم برای اولین بار به صورت

سبزه اش، آن چشم های مشکی رنگش، آن ابرو های مورب اش خیره شدم از زیبایی چیزی

کم نداشت اخلاقش را هنوز نمی دانم ولی با مرور زمان اخلاقش هم دستم می آید با آمدن

رضوان ((بهترین دوستم)) به سمتم از جایم بلند شدم و کمی جلو تر رفتم رضوان از همسرم

معذرت خواهی کرد و دستانم رو کشید و به سمت اتاق پرو برد و با آرامش همیشگی اش رو به من کرد و گفت:
((پریماه عزیزم چرا داری با زندگیت بازی می کنی هنوز هم دیر نشده، هنوز صیغه عقد جاری

نشده فقط یک انگشتر ساده دستت کردن برای برگشتن هنوز دیر نیست.))
خنده ای کردم و رو به رضوان کردم و گفتم:
((چرا فکر می کنی من با زندگیم بازی کردم من خیلی هم راضیم و پشیمون نمی شم.))
رضوان نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و گفت:
((وقتی سی سالت شد همسن و سال هات رو دیدی به یک جایی رسیدن و تو بی سوادی پشیمون می شی خود دانی.))

سایر نوشته های صبا ملاکریمی

به حرف هایش خندیدم چرا آنقدر حسودی می کند خدا می داند و به سمت سالن رفتم و

در جایگاه عروس و داماد روی مبل کرم رنگ نشستم و مشغول صحبت با علی شدم؛ مادرم

از دور دیدم که خوشحال بهم نگاه می کرد؛ علی با خوشحالی رو به من کرد و گفت:
((عزیزم چادرت رو سرت کن عاقد داره می آد.))
چشمی زیر لب گفتم و بلند شدم چادرم را به سر کردم و منتظر عاقد شدیم با آمدن عاقد

به نشانه ی احترام از سر جایمان بلند شدیم و دوباره سر جایمان نشستیم صدای آهنگ

قطع شد و تنها صدای عاقد بود که درحال خواندن صیغه عقد بود؛ عاقد رو به من کرد و گفت:
((آیا وکیلم دوشیزه پریماه مرادی را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید و چهار ده شاخه

گل رز و چهار ده سکه بهار آزادی به عقد آقای علی پناهی در بیاورم؟))
نگاهی به چشم های بی قرار علی انداختم و با صدای بلندی گفتم:
((با اجازه مادر و پدرم بله.))
صدای دست و کلکله مهمانان بلند شد و علی رو به من کرد و گفت:
((امشب باید از دنیای مجردیت خداحافظی کنی و پا به دنیای جدیدی بذاری خانمم.))
با حرف های علی از خجالت نزدیک بود آب شوم و لپ

سایر نوشته های صبا ملاکریمی

هایم سرخ شد.

ده سال بعد
نفس عمیقی کشیدم رایحه ی خوش جعفری تمام خانه را برداشته؛ نگاهی به سبزی ها

انداختم کمی دیگر نیاز داشت آنها را خرد کنم با صدای دلبرکم نگار دست از خرد کردن سبزی ها

برداشتم و به سمت اتاق مشترکم با علی رفتم؛ علی دراز کشیده بود و با لبخند داشت چیزی

را تایپ می کرد نگار را براداشتم و به سمت اتاق پریناز دختر بزرگم رفتم و نگار به او دادم و به

اتاقمان برگشتم چند باری علی را صدا زدم ولی او صدایم را نشنید به سمتش رفتم و نگاهی

به موبایلش انداختم با دیدن نام کسی که داشت با او حرف می زد تعجب کردم و دوباره نگاهی

کردم درست دیدم داشت با یک خانم که گویا اسمش نگار بود حرف می زد جیغی زدم و با بغض گفتم:
((علی تو به من خیانت کردی؟))
علی سرش را بالا اورد نگاهی بهم انداخت و گفت:
((نه این چه حرفی می زنی؟))
بغضم را قورت دادم و آهسته گفتم:
((پس اون خانم کیه که داشتی باهاش حرف می زدی؟))
علی خونسرد گفت:
((خانم علی پور همکارمه.))
به سمتش خیز برداشتم و محکم به سمت دیوار هولش دادم و بلد فریاد زدم:
((تو با همکارت عاشقانه حرف می زنی؟من رو چی فرض کردی علی؟))
علی عصبی گلدان رو پاتختی رو برداشت و محکم به زمین پرتاب کرد و گفت:
((آره خیانت کردم چی می گی؟ خیلی برات مهمه این زندگی به درد نخور؟))
از حرفایش ناراحت شدم و با تندی رو بهش کردم و گفتم:
((مگه این زندگی چشه؟مگه برات کم گذاشتم؟))
علی صدایش را برد بالا و با لودگی گفت:

دانلود رایگان  داستان کوتاه تعریف حیثیت

سایر نوشته های صبا ملاکریمی

داستان کوتاه و زیبای پشیمانی

داستان کوتاه و زیبای پشیمانی

((یک نگاهی به خودت بنداز؛ بیست چهار سالته ولی مثل زن های چهل ساله ای همه

همسن های تو باسوادن و شغلی دارن ولی تو چی بی سوادی، من الان اوج جذابیتمه

و می خوام زندگی کنم ولی تو الان اوج پیریته زندگی کردن با تو وقت تلف کردنه.))
ناباورانه به او نگاه کردم او چه می گفت گریه می کردم برای بخت و اقبالم و مدام جیغ

می کشیدم و وسایل را می شکاندم باورم نمی شد من تمام جوانی ام را سر او و بچه هایش

زایل کرده بودم؛ رضوان راست می گفت ولی دیر فهمیدم فکر می کردم برای حسادتش

این گونه می گوید ولی او حرف حقیقت را می زد وقتی به خودم آمدم علی نبود ولی بچه ها

دورم جمع شده بودن و گریه می کردن بلند شدم و نگار را در آغوش گرفتم حال فهمیدم دلیل

این همه اسرارش چه بود که اسم دختر کوچکم را نگار بگذاریم به سمت اتاقش بردم و بلند

پریناز دختر بزرگم را صدا زدم تا مراقب نگار باشد.

سایر نوشته های صبا ملاکریمی

به سمت دفتر تلفن رفتم و دنبال شماره رضوان می گشتم بعد از ازدواجم دیگه باهاش صحبتی

نکرده بودم و خبری از او نداشتم با شک و تردید شماره اش رو گرفتم و اشک می ریختم با صدای

شاد و سرزنده رضوان لبخندی زدم و بی هیچ مقدمه ای گفتم:
((سلام رضوان منم پریماه دوست دوران راهنمایت بهت نیاز دارم لطفا بیا به این آدرس ازت خواهش می کنم.))
سریع تماس را قطع کردم و آدرس را برایش پیامک کردم و نگاهی به خانه ام کردم و گریه می کردم

و بر روی سر و روی خودم می زدم با صدای زنگ از جایم بلند شدم و چادری به سر کردم و در را باز

کردم با دیدن رضوان از خوشحالی جیغی زدم و او را در آغوش گرفتم بزرگ شده بود و چهره اش تغیر

کرده بود زیبا تر شده بود؛ او را به داخل خانه بردم و بعد از احوال پرسی با بغض رو بهش کردم و گفتم:
((چه خبر، چی کارا کردی بدون من؟))

سایر نوشته های صبا ملاکریمی

رضوان با ذوق گفت:
‌-بعد از این‌که تو ازدواج کردی رفتم کلاس های نویسندگی و رشته ام رو انسانی انتخاب کردم الان

وکیل پایه یک دادگستری ام چند ماهی هست که کتابم رو چاپ کردم و یک ماه هست از لندن

برگشتم اون‌جا درس می خوندم و تازه رسیدم و دفتری زدم و سه ‌ماه نامزد کردم؛ تو چی کار کردی؟))
من چه کرده بودم جز همسر داری و بچه داری!
با ناراحتی بهش خیره شدم و گفتم:
((هیچ بچه داری و همسر داری))
سعی کردم جلوی اشک هایم را بگیرم اما چندان موفق نبودم در ادامه با آهنگی غمگین گفتم:
((امروز فهمیدم همسرم بهم خیانت کرده))
رضوان نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت لبخند مصنوعی زدم و در ادامه آرام گفتم:
((تبریک می گم عزیزم.))
تشکری کرد و با زنگ خوردن تلفنش از جایش بلند شد و شروع به صحبت کرد؛ سریع به سمتم اومد و گفت:
((پریماه خیلی خوشحال شدم دیدمت این کارتم برای طلاقت بیا پیشم طلاقت رو می گیرم الان

باید برم نامزدم اومده دنبالم مراقب خودت باش خدانگهدار.))

سایر نوشته های صبا ملاکریمی

بوسه ای رو لپم کاشت و خدافظی کرد و با افسوس به خودم نگاه کردم او کجا بود و من کجام

او زیباتر شده بود و من پیرتر شده بودم زندگی او هر روز خوشبخت تر از دیروز زندگی من هر

روز بدبخت تر از دیروز او راست می گفت دیوانگی محض بود

ازدواج در سن پایین ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت.

#صبا_ملاکریمی

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید

    • اشتراک گذاری
    • 2009 روز پيش
    • علی غلامی
    • 3,562 بازدید
    • ۲ نظر
    https://www.romankade.com/?p=15559
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات این محصول
    • ؟
      پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ | ۱۴:۳۸

      مرسی خیلی زیبا بود واقعیت گفتین نه مثل بقیه فقط اسب سفید با شاهزاده منتظر موندن

    • ؟
      چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹ | ۰۱:۳۴

      من منتظر پشیمانی علی بودم ای کاش علی یه جوری پشیمون میشد

    درباره سایت
    رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
    بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
    آخرین نظرات
    • عالی واقعا دلنشین بود...
    • ساریناعالی...
    • خیلی خوب بود کاش یکی باشه همینجور هوایی ادمو داشته باشه...
    • منسلام توروخدا میشه بگید فصل دوم کی میاد من که بدجوزی تو خماری موندم این رمان عالی...
    • امیرعای بود...
    • لیلالطفا جلدای بعدیو زودتر بذارین لطفا...
    اعتبار سنجی سایت
    DMCA.com Protection Status DMCA.com Protection Status
    شبکه های اجتماعی
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.