به نامِ پادشاه فصل ها
داستان کوتاه : پاییز
# نویسنده : رقیه امجدیان
*** ( کاربر رمان های علی غلامی )
شروع به دویدن کرد …
دو دور ، فقط دو دور دیگر مانده بود .
میزان را رد کرده بود و حال نوبت به مبارزه با عقرب ها بود .
به نفس نفس افتاده بود اما اجازه نمیداد ضعف در چهره اش نمایان شود .
ذهنش به شدت مشوش شده بود …
اما برای نجات از این مهلکه باید تمرکز میکرد .
به نام خدایی گفت و قدم اول را برداشت .
چشمانش را بست .
قدمِ دیگری برداشت .
ناگهان ذهنش شروع به پردازش کرد .
اسامی مسیرها را با صدای لرزان تکرار کرد …
– میزان
– عقرب
– قوس
اینبار با صدای بلند تری تکرار کرد :
– میزان
– عقرب
– قوس
از حرکت ایستاد …
چشمانش را باز کرد …
به تابلوی پشت سرش نگریست …
چشمانش بر اشک نشست …
در باورش نمی گنجید …
او هنوز هم در دور اول قرار داشت .
اما او یک هفته ی تمام را دویده بود .
پس چگونه امکان داشت ؟
هق هق اش بلند شد …
خدا را صدا زد …
شکوه کرد …
ناله کرد …
و سر انجام زانو زد .
و این بار گوش ِ آسمان را نوازش داد …
جوانک با حُزن صدایش فریاد زد :
– خدایا کجایی ؟
– خدایا با توام ، منو یادت هست ؟ منو میبینی ؟ چرا نجاتم نمیدی ؟
– خدایا خسته شدم … باشه تو بُردی … قبول من باختم … حالا کمکم میکنی ؟ کمکم کن .
– خدایا چرا حست نمیکنم ؟ چرااااااااااااااااااااااااا ؟
ناگهان به شدت بلند شد …
چون دیوانه گان بی وقفه دور خویش چرخید ، آنقدر که جهانش به مانند چرخ و فلک بر دور سرش چرخید .
چهار فصل زندگیش را به یاد آورد .
چه خوشی ها و چه غم هایی که تجربه نکرده بود !
ناگهان ذهنش بر روی فصل پاییز قفل شد .
فصل خزان … فصل برگ ریزان … فصل نمناک شدن نیمکت های چوبی …
چشمانش درخشید … لبانش خندید …
عجب دوره ای بود …
به یادِ معشوقه اش افتاد ، به یادِ زمانی که در اوج برگ ریزان چگونه عاشقانه با قدمهایشان برگ ها را نوازش میدادند .
به راستی که چه دوران زیبایی بود اما افسوس که عمر روزهای عاشقیشان چون روزگار پاییز کوتاه بود و
هجران دو تن چون عمر شب های پاییز طولانی .
بی وقفه گریست …
و بی وقفه افسوس خورد .
حال به همه چیز پی برده بود .
جواب معما را بدون دویدن یافته بود .
او فهمیده بود که میزان همان مهر است ، عقرب همان آبان و قوس همان آذر .
و او تمام این دوران را از سر گذرانده بود ؛
از مهری که معشوقش بی هیچ منتی خرجش میکرد
و از عقربی که خودش بود و معشوقه اش را
بی رحمانه گزید و در نهایت آذری که رها کرد .
حال به همه چیز پی برده بود .
او خود در پاییز قرار گرفته بود …
فصلی که هیچکس باز نمی گردد .
بر روی زمین سفت و سخت دراز کشید و در حالی که بوی نم را حس میکرد با صدای خش خش برگان پاییزی جان سپرد .
و او در پاییز زندگیش جان سپرد …