رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه تکرار بی رحم

داستان کوتاه تکرار بی رحم به قلم صبا ملاکریمی

به نام آمرزنده نیک
موضوع :تکرار بی رحم

نگاهی به چشمان آبی رنگ اش و آن موهای لخت و مشکی اش انداختم که مرا هر روز عاشق تر از دیروز می کرد.
با صدای دخترکم هانیا دست از نگاه کردن به مرد زندگی ام برداشتم و به سوی اتاق دخترکم حرکت کردم؛ او را محکم در آغوشم گرفتمو از

اتاق بیرون آمدم دخترکم را روی زمین گذاشتم با آن پاهای تپلش آرام و آهسته همراه من می آمد نتوانستم تحمل کنم و یک بوسه بر روی

گونه اش کاشتم؛ دست تپلش را گرفتم و به سمت آشپزخانه حرکت کردیم تا قابلمه و قاشقی برداریم ظرف فلزی کوچکی و قاشقی به او

دادم و خودم هم قابلمه و یک قاشق برداشتم و با دخترکم شروع به ضربه زدن با قاشق به قابلمه ها کردیم تا اهل خانه را بیدار کنیم با صدای

گریه هویار پسرکم به خودم آمدم و فحشی زیر لب به خود دادم که حواسم به او نبود قاشق و ظرف را از دست دخترکن گرفتم و به سمت اتاق

پسرکم حرکت کردم‌‌؛ ترسیده بود و بی قراری می کرد او را در آغوش گرفتم و شعر کودکانه مورد علاقش را برایش می خواندم تا آرام شود؛

داستان کوتاه

از

اتاق بیرون رفتم با تعجب به اطراف نگاهی انداختم همه جا ماستی شده بود پسرکم را روی زمین گذاشتم و به سمت دخترکم که با آن چشمان

درشت مشکی اش با ترس بهم خیره شده بود رفتم و سطل ماست را ازش گرفتم و بلند فواد همسرم را صدا کردم ولی انگار هنوز بیدار نشده بود

پسرکم را در آغوش کشیدم و دست هانیا را گرفتم و به سمت اتاق خواب من و فواد راه افتادیم همسرم در خواب عمیقی فرو رفته بود دلم نمی آمد

بیدارش کنم ولی مجبور بودم باید می رفت ماموریت مهمی داشت؛ دلم می خواست بیدارش نکنم و بگذارم خواب بماند و پیش من و فرزندانش بماند

حس بدی نسبت به این ماموریت داشتم ناچار آرام فواد را صدا می زدم تا بیدار شود بالاخره فواد بلند شد نگاهی به من و بچه ها انداخت سعی داشتم

بغضم را پنهان کنم ولی چندان موفق نبودم آرام رو به فواد کردم و با آهنگی لرزان گفتم:

داستان کوتاه

((ساعت هفته فواد جان بلند شو تا دیر نکنی.))
پسرکم را روی زمین گذاشتم و به آشپزخانه رفتم و روی سرامیک سفید رنگ آشپزخانه نشستم و زیر گریه زدم نمی دانستم چرا این گونه شده ام و

سر هر مسئله کوچکی ناراحت می شوم با آمدن فواد اشک هایم را پاک کردم؛ لبخند مصنوعی زدم و خودم را در آغوشش پرتاب کردم و با بغض گفتم:
((‌قول می دی برگردی؟))
فواد بوسه روی پیشانی ام زد و گفت:
((نگران نباش عزیزم بر می گردم.))
لبخندی زدم و در آغوش گرمش آرام گرفتم و آهسته آهنگ محلی مان را برایش می خواندم یک حسی بهم می گفت این آخرین باری بود که برای او

می خوانم فکر های منفی را از ذهنم بیرون کردم و از آغوش گرمش جدا شدم؛ صبحانه را حاضر کردم؛ بعد از خوردن صبحانه فواد به اتاقمان رفت تا

حاظر شود من هم زمین را به خاطر خراب کاری دخترکم تمیز می کردم با دیدن فواد که به همراه بچه ها از اتاق بیرون می آمد سرم را بلند کردم و

لبخندی زدم سینی که داخلش یک کاسه آب و قرآن بود را برداشتم و به سمت در حرکت کردیم قرآن را برداشتم و فواد از زیرش رد شد و در آخر

بوسه ای روی لبم کاشت از خجالت گونه هایم سرخ شدند و خنده ای کرد به سمت بچه ها رفت و روی گونه ی هانیا و هویار بوسه ای زد و کارتی را به سمتم گرفت و گفت:
((مراقب خودت و بچه ها باش عزیزم خدانگهدار.))

داستان کوتاه

بغض کرده بودم و نمی توانستم چیزی بگویم فقط سرم را تکان دادم و زیر لب برایش دعا کردم و آب را ریختم و دست بچه ها را گرفتم؛ به داخل خانه

رفتیم بچه ها را آماده کردم؛ خودم هم آماده شدم و چمدان ها را برداشتم تا در مدتی که فواد خانه نیست به خانه پدرم برویم.

دوهفته ای است که فواد رفته دلتنگشم نه زنگی نه تماسی و کمی نگرانم هوای بیمارستان اذیتم می کرد با کمک مادرم به حیاط رفتیم و برای بار

هزارم سعی کردم با فواد تماس بگیرم بعد از لحظاتی صدای زیبایش را شنیدم از سر ذوق جیغی زدم و بلند نامش را صدا زدم؛ خسته بود اما سعی کرد خستگی اش را پنهان کند و آرام نجوا کرد:
((جانم؟))
لبخندی زدم و گفتم:
((خوبی؟))
با صدای آرامی گفت:
((چند لحظه صبر کن.))
نمی توانستم صبر کنم می خواستم به او بگویم برای بار سوم پدر شده است اما به احساساتم افسار گسیخته و دقایقی را صبر کردم با صدای منفجر شدن

چیزی و قطع شدن تماس به خودم آمدم و جیغی زدم و محکم بر روی سر و صورتم ضربه می زدم به حرف های مادرم و اطرافیانم توجه نمی کردم پرستاران با

عجله به سمتمان آمدند، سعی کردند آرامم کنند ولی آرام نمی شدم چه گونه می توانستم آرام شوم وقتی فوادم نبود؟ دستمالی جلوی دهانم قرار

دانلود رایگان  داستان کوتاه یک شب بارانی

گرفت و آرام آرام به خواب عمیقی فرو رفتم.
یه تکیه زیاد از چشم هام را باز کردم نور آفتاب اذیتم می کرد و تاب نگریستن نداشتم بوی خوش فوادم می آمد خوشحال به سختی چشمانم را گشودم

و با آهنگی مرتعش گفتم:

داستان کوتاه

((فواد))

جوابی دریافت نکردم؛ به اطراف نظر افکندم دخترکم گریه می کرد با دیدن چشمان بازم خوشحال لبخندی زد دستانش را باز کرد تا در آغوش بگیرمش به

سختی سر جایم نشستم و هانیا را از مادرم گرفتم و بوی خوش فوادم را می داد.
دستی روی شکمم کشیدم ترسیده گفتم:
((کودکم را از دست دادم؟))
مادرم زبانش را گاز گرفت و گفت:
((خدا رو شکر حالتون خوبه.))
نفس راحتی کشیدم ناگهان با آهنگی لرزان پرسیدم:
((امروز چند شنبه است؟))
مادرم آهسته گفت:

داستان کوتاه

داستان کوتاه تکرار بی رحم

داستان کوتاه تکرار بی رحم

((پنج شنبه دو روز می شه بی هوش هستی.))
آهانی زیر لب گفتم با صدای زنگ تلفنم خوشحال دنبال تلفنم می گشتم مطمئن بودم فوادم بود با دیدن شماره آقای محمودی حالم گرفته شد

و تماس را برقرار کردم بی هیچ مقدمه ای گفت:
((کاپیتان آریا منش داخل دفترم منتظرم.))
دخترکم را به مادرم دادم و سرم را از دستم بیرون کشیدم و لباس هایم را به تن کردم؛ از مادرم و بچه ها خداحافظی کردم باید می رفتم دنبال فوادم؛

تاکسی گرفتم و به سمت سازمان نیروی دریایی راه افتادم با دیدن پارچه های سیاه زمین خوردم اسم فوادم هم بود!
با خودم زمزمه می کردم:
((او نمرده است من مطمئنم!))

داستان کوتاه

به داخل رفتم، وارد اتاق ریاست شدم سلامی کردم لبخند مصنوعی زد و با آهنگی غمگین و کمی ترحم آمیز گفت:
((باید خبری رو بدم لطفا بنشینید.))
ترسیده بودم یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آقای محمودی نگاهی بهم انداخت و گفت:
((کشتی آتش گرفته و همه شهید شدند.))
می دانستم گریه کنم سبکتر می شوم اما نمی دانم چرا راه گلویم بسته بود و چشمانم اشکی برای فروریختن نداشت بی هیچ سخنی از سر جایم

بلند شدم، سردرگم در خیابان های شلوغ تهران پرسه می زدم به سمت خانه راه افتادم و آرام در را باز کردم صدای قاری قرآن در خانه پخش شده بود

نگاهم به سمت دختر عمویم افتاد که از مهمان ها پذیرایی می کرد به سمت اتاق خوابمان راه افتادم برگشتم به دوسال پیش زمانی که اولین شب

زندگیمان را در اینجا رقم زدیم بلند گریه می کردم و ناله می کردم:
((چرا این قدر زود رفتی فواد امروز دومین سالگرد ازدوجمونه.))

داستان کوتاه

چشمم به آینه افتاد دست خط فوادم بود برایم نامه نوشته بود تاب نگریستن به دست خط فواد را نداشتم بلند شدم و آینه را محکم به زمین کوبیدم

تکه ای از آینه را برداشتم؛ خط می کشیدم روی دست هایم مادرم سراسیمه به اتاق آمد و جیغی کشید و با دو دستش بر روی صورتش کوبید، به

سمتم آمد تکه آینه را از دستم گرفت، مرا به اتاق بچه ها برد؛ شالم را از سرم برداشت، آن را دور دستانم پیچید و بعد از این که بوسه ای روی پیشانی ام زد با لبخند غمگین گفت:
((آروم باش))
چه گونه می توانستم آرام شوم هنگامی که فوادم نیست با صدای زنگ خانه لبخندی زدم و گفتم:
((مامان فواد اومده امروز قرار بود برگرده.))
سریع از سر جایم بلند شدم و به طرف در رفتم، با دیدن جنازه اش زمین خوردم و پارچه را کنار زدم با دیدن صورت غرق در خون فواد جیغی زدم و عقب رفتم

به طرف جنازه اش رفتم آثار سوختگی در چهره اش هویدا بود از داخل جیبم کادویش را بیرون آوردم لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم:
((دومین سالگرد ازدوجمون مبارک مرد زندگیم.))
مادرم به سمتم آمد آرام مرا از سر جایم بلند کرد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
((بهت تسلیت می گم مادر)).
رو به مادرم کردم و با بغض گفتم:

داستان کوتاه

چرا من نباید طعم خوشبختی را بچشم؟هنگامی که تنها هفت سال داشتم ربوده شدم تا آمدم این ماجرای تلخ را فراموش کنم توسط استاد قرانم بهمدت ج ا و ز

شد چند سالی گذشت عروس شدم داشتم معنی زندگی را می فهمیدم که همسرم شهید شد؛ مادرم نفس عمیقی کشید و با زبانش لبان خشکش را خیس کرد و لب زد:
((‌قسمت است نمی توان با آن کاری کرد.))
مرا در آغوش گرمش کشید و موهایم را نوازش می کرد و شعر مورد علاقه ام را می خواند همانند کودکی هایم.

فواد رفته ولی یادش برای همیشه در قابی شیشه ای روی میز اتاقم محصور است؛ منتهی تلاشم را می کنم تا با مرگ فوادم کنار بیایم، اما من می دانم فوادم زنده است

و در گوشه ای از این مرز بوم نفس می کشد و تا آخرین بلحظه جانم منتظرش خواهم ماند.

#صبا_ملاکریمی

 

دانلود تمامی داستان های نوشته شده توسط نوینسده همین داستان

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.