پایانیترین گلبرگ زرد
نویسنده: مصطفی باقرزاده ( یزداد آوندگار )
در دلش جدال بود. یک مبارزهی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونهای چارهای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهرهاش را در دست گرفته بود.
حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچهای کرد. چهرهاش داشت به رنگ آتش مایل میشد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگتر شد. چشمان ذغالیاش گویی خرواری اخگر شده بودند. ...
داستان کوتاه محکوم شدگان
به نام خالق انسان ها
محکوم شدگان
به قلم زهرا شاهی
کاربر انجمن رمان های عاشقانه (رمانکده)
«آری... من محکوم شده ام به این عذاب. به عذابی بی پایان که زنده کننده ی خاطراتم است. گویا در هر شبانه روز، چندین و چند بار، مرگ را می بینم و به یک قدمی اش که می رسم، دست مرا عقب می راند.»
«شما محکوم می شوید.»
«به جرم گناهی که ما آن را قدغن کرده بودیم.»
«آنها محکوم شدگانند.»
«ببریدشان به زندان محکوم شدگان.»
تمام این ها ...
داستان کوتاه شما آقای؟
به یاد تو ای دوست ترین"
داستان کوتاه: شما آقای؟...
به قلم: غزل داداش پور
کپی از اثر اکیدا ممنوع!!!آغازین:
هوای خانه خفقان بود.
مرد روی سرامیک های سرد نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود.
مبل ها برایش حکم کوره ی آتش را داشتند.
تابلو هایی که با عشق و علاقه روی دیوار ها نصب کرده بود حال برایش دهان کجی می کردند.
باران بود, طوفان بود, سیل بود...
اشک نمی آمد، بغض نمی آمد، عربده نمی آمد... تنها سکوت بود؛ خاموشی!
آرام و ...
داستان کوتاه قتل عادلانه
《قتل عادلانه》
نویسنده: Tina0711
-هر حرف یا خواسته ای داری برای آخرین بار بگو...
من: خواسته که نه، ولی حرف دارم
سرشو تکون داد و بهم اجازه ی حرف زدن داد: من دختری ام که به جرم دختر بودنم اینجا وایستادم،دختری که دختر بار نیومد،من دختری ام که هیچوقت عروسک نداشت و اسباب بازیاش چاقو و پنجه بوکس بودن،دختری که هیچقوت بهش اجازه ندادن که موهاشو بلند کنه،دختری که پدر و مادر داشت ولی انگار نداشت،دختری که هیچ دوست دختر نداشت،دختری ...
داستان کوتاه سکوت مسکوت
به نام خدا
نمیدونم چهجوری میتونم غمی که تویِ وجودم، پر از خاموشیِ خاموش کنم!
نمیدونم چهجوری می تونم برای چند دقیقهی کوتاه، از این دنیا و آدماش، جدا شم.
- باز نشستی فکر و خیال می کنی؟
میخندم، خندهای که فقط خودم میدونم، از چه جنسیه.
- فکر و خیال چیه؟
من دارم به آینده ی درخشانم فکر میکنم.
- نمی بینی؟
این همه شور و هیجانو؟
تپشای قلبمو؟
هیچ وقت نفهمید و میدونم، قرار هم نیست، هیچوقت، هیچکس من رو درک کنه.
- بودنت این جا، ...
داستان کوتاه پوست پیاز
این داستان را خانم لیلا غلامی برای من تعریف کرده است.
اصل قصه مربوط به سال ها پیش در یکی از طوایف لر اطراف خرم آباد است.
پوست پیاز
آن شب باران به سختی می بارید. تیام تنها در سیاه چادر خود کنار آتش نشسته بود. گاه گداری کتری را از روی هیزم ها برمی داشت و برای خود چای می ریخت. از بیرون سیاه چادر صدایی شنید.
_ ننه تیام، ننه تیام، بیا این مردها آمده اند دنبالت.
تیام بهترین مامای ...
داستان کوتاه دل شکسته
اشین را جای همیشگی اش پارک کرد، با خستگی پیاده شد و راه خانه اش را در بیش گرفت.
امروز را بیشتر تر از روزهای قبل کار کرده بود و واقعا توانی برای راه رفتن هم نداشت.
حتی نمیتوانست برای شب شام بپزد از بس خسته بود.
کلید در خانه اش را از داخل کیفش بیرون آورد و تا خواست داخل قفل کند کسی از پشت صدایش زد.
- مریم؟
کلید از دستش روی زمین افتاد و قطره ای اشک روی گونه ...
داستان کوتاه اولین بارها
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین بارها
همیشه همه چیز از اولین بارها شروع می شود... مثلاً اولین باری که نگاه او، جایی حوالی نگاه من چسبید و به خودم که آمدم، دیدم خدا زده شده ام! دلم در پی قدم های لبریز از کرشمه ی نگاهش، فرار کرده بود...
یک بار گیسو های خرمایی رنگش را باز گذاشت، باد میانشان می رقصید و من در حالی که از پشت دیوار آجری خانه، دزدکی نگاهش می کردم، باد را به فحش ...
داستان کوتاه مرد ماهیگیر
نام داستان: مرد ماهیگیر
نام نویسنده: سوگند صیادی
"تقدیم به تو که نمیدانم آب بیوفایی را در حقت تمام کرد یا به خیال خودش میخواست دنیای زیبایی به دور از تمام دردها را نشانت دهدگ تقدیم به تو که دیگر در کنارمان نیستی اما یادت و مهرت مانند شمعی که هیچگاه رو به خاموشی نخواهد رفت، در دلهایمان ماندگار است..."
آن چهارشنبه از همان ابتدا روز بدی نبود. نور لطیفی آسمان را روشن کرده بود. همانطور که گوشهای از آن ...
داستان کوتاه گوهر وجود
#داستانک_گوهر_وجود
#نویسنده_نرگس_واثق
لنگان لنگان در حالی که نفس نفس میزنم، چند قدم دیگر بر میدارم اما سرم گیج میرود و دنیا پیش چشمانم سیاه و تار میشود. دیگر توان راه رفتن را ندارم و از خستگی همانجا کنار صخرهی میافتم و نفسهای حبس شدهام را منقطع آزاد میکنم. از دردی که در تنم می پیچد، لحظهای چشم روی هم میگذارم و نالهای سر میدهم.
لبان خشک شدهام را با زبانم که همچون کویر شده، خیس میکنم اما کاملاً بی فایده ...
داستان کوتاه مرا به خودم بازگردان
آخرین پُک را عمیق تر به سیگار می زنم و با همه وجود دودش را می بلعم!
نمی دانم بخاطر یادآوری گذشته ای که این چنیننخ به نخ دودش کرده ام یا سردی هوا استکه وجودم یخ می زند و بغص این چنین چنگ می اندازد به تار و پودِ پوسیده و نخ نمای وجودم!
با یک حرکت از جا بلند می شوم؛ پر شالم را به چشم هایم می فشارم.
برای بار آخر چشم می سپارم به ...
داستان کوتاه هلاک یک لبخند
این داستان کوتاه اختصاصی انجمن رمان های عاشقانه می باشد و توسط امِگا نوشته، ویراستاری، طراحی و تهیه شده است.
هرگونه کپی برداری و تولید محتوای الکترونیک و غیرالکترونیک از این اثر بدون اطلاع نویسنده شرعا حرام و پیگرد قانونی دارد.
«هلاک یک لبخند»
امواج کوتاه دریا به آرامی دست نوازش به سر ساحل می کشیدند و ساحل با منحنی های ماسه ای اش لبخندهای دلفریب نثار وجود پرتلاطم دریا می کرد. هر چه آسمان دلگیرتر می ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.