رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسن

داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسن

نام داستان: 💐مرگی از زاده ی توسن💐

“داستانی دیگر از بیتا طوسی”

هر قدمی که به سوی اتاقی که الان برام حکم زندون رو داشت، بر می داشتم، به انگار که ذره ذره رخوت و جونی که توی تنم بود رو با بی رحمیِ تمام بیرون و می کشیدند و پاهام بیش از پیش سست می شد. با هر جون کندنی که بود به در اون اتاق کذایی رسیدم و هنگامی که دستم دستگیره ی طلایی رنگ اتاق رو لمس کرد وجودم سرشار از حس تلخی شد که باعث شد برای لحظه ای چشم هام رو ببندم و خلسه‌ ی شیرین خاطراتم منو به مثل گردابی به درون خودش فرو ببره.
با سرخوشی که کل وجودم رو به احاطه گرفته بود و تلبخندی که از روی لبم کنار نمی رفت از پله های مارپیچی شکل که چند ماه پیش شاهد بالا رفتن من و شایان با لباس عروس و داماد بود؛ تند تند بالا رفتم و در سفید رنگ اتاقمون رو باز کردم که با وارد شدنم توی اتاق با انبوهی از رنگ سوسنی که سر تا سر اتاق رو از تخت گرفته تا پرده ها رو به احاطه خودش درآورده بود به جز کمد لباس هامون و دراور که رنگ سفید دامن زیباش رو روشون پهن کرده مواجه شدم و حسی سرشار از حس آرامش بهم القا شد که لبخندی رو به لبم آورد.
بوی سردی که استشمام کردم سبب شد برای لحظه ای چشم هام رو ببندم و نفس عمیق تری بکشم. به منبعش که کل زندگیم بهش بسته بود چشم دوختم. متوجه من نبود و جلوی آیینه ایستاده بود و داشت ظاهرش رو مرتب می کرد. موهای خرمایی رنگش که به بهترین شکل حالت گرفته بود، چشم های پر صلابت و در عین حال شیطونش، چهره ی مردونه ای که با ته ریشی که گذاشته بود به جذابیتش اضافه شده بود؛ همه و همه باعث شده بود که بشه بهترین و زیبا‌‌ترین تابلو‌ی نقاشی زندگیم که خدا بهم هدیه داده بود.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و دست به کمر جیغی کر کننده کشیدم که با چشم هایی گرد شده برگشت بهم از توی آیینه نگاه کرد که دل و دینم رو صد باره بهش باختم‌.
– شایان!!
با همون چشم های گرد از تو‌ی آیینه گفت:
– چته دختر زهره ام ترکید! یکم خانوم بودن هم بد نیست.
هیبتم رو حفظ کردم و با اخم تصنعی ای که بین ابروهام جاخوش کرده بود به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
– خوشم باشه! آقا کجا تشریف می برن که این قدر به خودشون رسیدن؟
تک خنده ای کرد که قلبم رو با بی رحمی تمام به لرزه در‌آورد. کمر باریکم رو به اسارت دست هاش در‌آورد و روی چال گونه ام رو که همیشه نقطه ضعفش بود بوسه ای عمیق کاشت و کنار لاله ی گوشم زمزمه وار گفت:
– شاه قلب شما داره میره واسه ملکه اش پول در بیاره. خودت که می دونی تنها عشق دلمی شیرین ترین اتفاق زندگیم! پس این بازی ها چیه در میاری؟
کمی ازم فاصله گرفت و چشمکی نثارم کرد.
دوستش داشتم! این اخلاقش رو خیلی دوست داشتم که مهربونیش و شوخی هاش فقط و فقط واسه ی خودم بود؛ با هیچ کس دیگه ای تا این حد مهربون صحبت نمی کرد یعنی کمتر کسی خنده هاش رو دیده بود.
با لبخندی به پهنای صورتم به سمت تخت رفتم و کت مشکی رنگ اسپرتش رو برداشتم. دستاش رو باز کرد و با فیگور خاص خودش ایستاد. کت رو که تنش کردم گونه اش رو بوسه ی عمیقی کردم که لبخندی به خوشمزگی بهترین شکلات ها روی لبهاش نشوند و زمزمه کرد:
– خیلی دوستت دارم بهترینم!
با تلنگری که مامانم با تکون دادنم بهم وارد کرد برخلاف میل باطنیم از گرداب خاطراتم بیرون اومدم و نگاه بی روحم رو به چشم های نگران مامانم که سر تا پا مشکی پوشیده بود دوختم.
– حالت خوبه مامان جان؟ چرا چند دقیقه اس به اتاق زل زدی و لبخند می زنی؟ رو به راهی؟ چیزی لازم نداری عزیز دلم؟
بدون این که کوچیک ترین عکس العملی به نگرانی هاش نشون بدم نگاهم که سرشار از سردی بود رو دوباره به اتاق دوختم پاهای سستم رو به حرکت در‌آوردم. هق هق مامانم و صدای پاهاش رو که از پله ها پایین می رفت رو به گوشم خورد.
به سمت آیینه که رفتم با دیدن چهره ی نا آشنای دختری که نمی شد تو هیچ جای وجودش احساسی رو پیدا کرد؛ پوزخندی رو لبم نشست.
صدایی منزجر کننده ای تو مغزم اکو شد:
– این تویی! تویی پگاه، همون دختری که همه به خنده هاش غبطه می خوردند. تو همون دختری با این تفاوت که الان همه حسرت همون لبخند های دلبرانه ات رو دارند که یک بار دیگه رو لبات بشینه و التماست می کنند گریه کنی!
کمی خودم رو به سمت آیینه کشیدم و همون طور که به تصویرم تو آیینه زل زده بودم دستی به گودی زیر چشم های بی روحم کشیدم و زمزمه کردم:
– شایان دوستم داشت! اون منو تنها نذاشته! باید خودم رو برای اومدنش آماده کنم یک ساعت دیگه از سرکار میاد. باید خودم رو براش خوشگل کنم تا خستگیش در بره!
با دستای لرزونم کشوی دراور رو باز کردم و ریمل رو برداشتم و به مژه های بلندم کشیدم. سیاه شد، خوشگل شد! ولی به خاطر لرزش دستام به پشت پلک هام هم اصابت کرده بود ولی مهم نبود اما چرا هنوز چشم هام زشتن؟ این تیله های عسلی رنگ که شایان عاشقشون بود باید همیشه خوشگل باشن پس چرا این قدر بی احساسن؟ چرا نمی خندن؟

دانلود رایگان  داستانک هـمه چـیز و هـیچ چـیز

رژ لب قرمز رنگم رو بر می دارم و محکم رو لبام می کشم اون قدر محکم که انگار می خواستم جایگاه ابدیشون باشه!
صداش رو از گوشه ی اتاق شنیدم. با شدت برگشتم سمتش، خودش بود! با همون کت و شلوار مشکی، با همون ژست خاص خودش! وای از اون لبخند مهربونش که قلب من رو به اسارت خودش در‌آورده بود!
– داری آرایش می کنی؟ آخ که چه قدر خوشم میاد وقتی آرایش می کنی.
لبخندی به پهنای صورتم زدم و گفتم:
– چرا خوشت میاد؟
دستای خوش فرمش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت:
– آخه وقتی یک زن آرایش می کنه که حالِ دلش خوب باشه. پس اگه حالت بده! اگه دوست داری گریه کنی! اگه دلت هوای من رو کرده! این قدر آرایش کن، این قدر به خودت برس تا بلاخره حالت خوب بشه.
اخمی کوچیک بین ابروهاش به وجود اومد و گفت:
– اون لباس مشکی هم در بیار؛ اصلا دوست ندارم!
اشک توی چشم هام حلقه زد. با بغض گفتم:
– ولی شایان اینا میگن تو منو تنها گذاشتی! میگن دیگه نیستی! همش بهم تسلیت میگن. ولی تو پیشمی! کنارمی! صدات رو می شنوم! تو منو تنها نذاشتی.
اشک هام بلاخره راهشون رو پیدا کردند و روونه ی گونه هام شدند. به سمتش پا تند کردم تا توی آغوشش گم بشم تا با تموم وجودم حسش کنم. ولی با باز شدن در اتاق توسط مامانم نگاهم رو به سمتش سوق دادم. در حالی که چشم هاش سرخ بود با تعجب گفت:
– چی کار می کنی دختر؟ چرا آرایش کردی؟
با خوش حالی ای که کل وجودم و فرا گرفته بود گفتم:
-چون شایان دوست داره! مامان نگاه کن؛ نگاه کن عشقم برگشته. این قدر بهم گوش زد می کنین که دیگه نیست.
به جایی که شایان بود اشاره کردم که با تعلل مامانم مواجه شدم. با بهت به جای خالی شایان نگاه کردم.
با چشم هایی که اشک داخلشون حلقه زده بود و با بدنی که انگار زلزله ی هشت ریشتری درونش جریان داشت رو به مامانم گفتم:
– به خدا همین الان اینجا بود؛ داشت باهام صحبت می کرد.
شروع کردم به داد زدن و دور تا دور اتاق چرخیدن:
– شایان… شایان… کجایی؟ بیا این مسخره بازی هارو در نیار. هرجا هسی بیا بیرون و گرنه اینا فکر می کنن من دیوونم!
مامانم با گریه اومد سمتم و محکم شونه هام رو گرفت و با هق هق گفت:
– آروم باش عزیز دلم! این حقیقت رو قبول کن که دیگه نیست پیشمون! این قدر خودت رو عذاب نده.
جیغی از اعماق قلب شکسته ام کشیدم و زجه کنان گفتم:
-ولی من می بینمش! حسش می کنم! صداش رو می شنوم! اون هست مامان. اون کنارمه!
دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشت. روی زمین نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و زمزمه وار گفتم:
– اون من رو تنها نذاشته!

“پایان”

نوشته ی بیتا طوسی

 

مطالب پیشنهادی

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.