صدای یلدا را می شنوی؟
زنگ هشدار پایان این شب،همچون ناقوس کلیسا در گوش ها می پیچد…
او یادآوری رفتن را می کند.
عشق را با خود می برد…
لذت قدم زدن های پاییزی را از یاد می برد.
زیر لب دعایی می خواند؛دلش لک می زند برای آن خنده های زیبا…
آن شوق های درونی که از آمدن پاییز به وجودآمده بود.
اما افسوس!
افسوس که دیگراز یاد ها می رود…
اشک در چشمانش حلقه زده است؛آماده رفتن شده اما دلش نمی خواهد این وادیِ دلدادگی را از میان بردارد.
آخر او که برود سرمایی آزار دهنده تن هارا فرا می گیرد…
او که برود خنکای هوا همچون،تازیانه بر بدن شلاق می زند.
زمستان سوار بر اسب سفید از برفش، به او دهن کجی می کند.
نا امید نگاهی به آسمان می اندازد؛ابر ها هماو را از یاد برده اند…
حتی دیگر گریه هم نمیکنند برای رفتنِ پاییز!
برگ های زرد ونارنجی در زیر پایش اشک می ریزند؛حتی این دقایقِ پایانی انسان ها هم کلافه وآشفته هستند،گویی که هدیه ارزشمندی را از دست داده اند.
آری حقیقتی تلخ است…
پاییزِ دل انگیز دیگر نمی ماند؛یعنی دست خودش نیست که بماند.
او رفتن را بلدنیست،او ماندن را خوب بلد است…
افسوس که عمرش کوتاه است ومدت اقامتشکم.
یلدا را از یاد نمی برد!
چگونه می تواند تک دختر ته تغاری اش را به دست فراموشی بسپارد؟
یلدایش امسال سنگ تمام گذاشته بود!
تا امکان داشت سعی کرده بودکه سرمایِ بی رحم را،تا آخر شب وارد این فصل نکند.
او مادرش پاییز را دوست داشت،دلش نمیخواست چهره ی او را شرمسار ببیند…
یلدا تا بامداد مدام به زمستان پوزخند حواله می کرد.
اماپاییز،چمدان پر از خاطره وشعرهایی که انسان ها سروده اند را بردست می گیرد.
با سری پر از درد وچشمانی پر از اشک قدم بر می دارد واین دنیارا به دست زمستان می سپارد،تا سالی بعد…
نویسنده:
#حدیث_نجفی