دوست داشتن یه نفر دیوونگیه
دوست داشته شدن توسط یه نفر یک هدیه ست
دوست داشتن کسی که دوست داشتن کسی که دوست داره وظیفست
اما دوست داشته شدن توسط کسی که دوسش داری زندگیه!
….
با عشق میتوان از سخت ترین لحظات زندگی گذر کرد…
#رعنا
همانطور که پیاز هارا هم میزد غرغرکنان روبه مادرش گفت:
-مامان این دختره دیگه زیاد از حد داره رو مخ من راه میره،فکر کرده کیه!…دو روزه اومده برام زبون دراورده
فهیمه خانوم دستش را محکم روی میز روبه رویش کوباند و با صدای تقریبا بلندی گفت:
-بس کن دیگه دختر…الهی لال بشی چقدر غر میزنی…دو دیقه دندون به جیگر بگیر…سرمو بردی!
-تو هی از اون دختره دفاع کن بعدا عواقبشو میبینی فهمیه خانوم
با صدای میترا همان دختری که این روزها بعد از آمدنش زیاد از حد اعصاب دخترک را خورد
کرده بود،زیر گاز را خاموش کرد و قاشق چوبی را کنار گاز گذاشت و به سمت میترا برگشت و گفت:
-چته؟
میترا اهمیتی به دختر نداد و روبه فهمیه خانوم گفت:
-فهمیه خانم آقا باهاتون کار دارن
دخترک موشکافانه پرسید:
-عموصالح با مامان چیکار داره؟
میترا با پوزخندی گفت:
-اینِش دیگه به تو ربطی نداره
دخترک اخمی کرد و به سمت در اشپزخانه رفت…میان چارچوب ایستاد و روبه مادرش فهمیه خانوم گفت:
-من میرم تو حیاط
فهمیه خانم با عصبانیت به گاز اشاره کرد و گفت:
-این بی صاحابارو سرخ نکردی
-ولم کن بابا
این را گفت و از آشپزخانه خارج شد…
به سمت تاب چوبیِ کنار درخت های چنار رفت و رویه آن نشست…
دستش را زیر چانه اش گذاشت و به چمن های سبز زیر پایش خیره گشت…
دلش گرفته بود،اما هیچکاری برای رفع گرفتگی دلش نمی توانست انجام دهد…
دلش از مادری که حسرت های زیادی به دلش گذاشته بود،یا آن میترایی که زیاد
از حد برای دخترک ساده سرتق بازی درمیاورد گرفته بود،اشکی از چشمان آبیش
آمد…با دستش اشک را کنار زد و لبخندی تلخ زد به روزگار سیاهش،با شنیدن
صدای کسی که سالهاست کارش سرکوب زدن آن دختر یتیم است سرش را
بلند کرد و خیره گشت میان چشمان پسر:
-تو که باز اینجا نشستی
امامن فصل آخرش ندارم ونخوندم ونمیدونم چی میشه اخرش