نام داستان: مرد ماهیگیر
نام نویسنده: سوگند صیادی
“تقدیم به تو که نمیدانم آب بیوفایی را در حقت تمام کرد یا به خیال خودش میخواست دنیای زیبایی به دور از تمام دردها را نشانت دهدگ تقدیم به تو که دیگر در کنارمان نیستی اما یادت و مهرت مانند شمعی که هیچگاه رو به خاموشی نخواهد رفت، در دلهایمان ماندگار است…”
آن چهارشنبه از همان ابتدا روز بدی نبود. نور لطیفی آسمان را روشن کرده بود. همانطور که گوشهای از آن رودخانهی وسیع خاموش مانده بودم، انتظار مرد ماهیگیر را میکشیدم که از راه برسد و مانند تمام این روزها با هم رهسپار رودخانه شویم. دیدمش که از دور، تور ماهیگیری بر دوش و با گامهای بلند از راه میرسید. چهرهاش شاداب بود و با وجود غم نهفته در نگاهش، لبهایش میخندید؛ درست مانند شادیای که همیشه با حضور او در قلب من میدوید. حین اینکه با چکمههای پلاستیکیاش به تن چوبیام که به تازگی توسط دستهای پر توان او تعمیر شده و جلا یافته بود، فشار میآورد، طناب را باز کرد و گفت:
– بریم رفیق قدیمی.
او را خوب میشناختم. چه شبهایی را که با هم به صبح نرسانده بودیم. پارو را در آب فرو برد و عازم رودخانهای شدیم که جوانها گوشهای از آن تنی به آب زده و عدهای هم برای کسب روزی تورشان را رهسپار سفرهی پر برکت آب کرده بودند. درست مانند ماهیگیر تنهایی که همدم و امیدش همین رودخانه و ماهیهایش بود. ماهیهای بازیگوشی که به دنبال یکدیگر میدویدند و با تنهای که میزدند، قلقلکم میدادند. تورش را رها کرد و طولی نکشید که وجودم پر شد از ماهیهای بزرگ و کوچیکی که هدیهی رودخانه بود. خوشحال بودم که رودخانه امروز هم او را دست پر راهی میکند. با اینکه بارها دیده بودم با ماهیهای دست رنجش، کیسهی آدمهای قلاب به دست و تازهکار را پر میکند. کمکم به قسمتهای عمیق رودخانه نزدیک میشدیم. ماهیگیر بار دیگر تورش را در آب زلال رها کرد و من با تمام تلاشی که برای حفظ تعادل داشتم چندان موفق نبودم و تکانهایم هر لحظه شدت میگرفت. نمیدانم تور در آب با چه دست در گریبان شده بود که ماهیگیر هرچه میکرد نمیتوانست آن را بالا بکشد. خواستم به او بگویم تور را رها کن اما به ناگاه در آب شیرجه زد. شاید برای نجات توری که مانند من رفیق دیرینهاش بود و از هراس نابودی طنابش را دور دست ماهیگیر محکم کرده بود. ماهیگیر در آب غوطه میخورد و باد هوهوکشان مرا با خود همراه میکرد. دلم میخواست پیش بروم و ریسمانی برای نجاتش باشم و یا به هر نحوی مانع این جدایی بشوم اما توان مقاومت در برابر امواج خروشانی را نداشتم که هرلحظه مرا دورتر میکرد. دلم میخواست دهان باز کنم و رو به مردمی که تنها به تماشا ایستاده بودند، طلب کمک بکنم اما افسوس…
شاید آنها نیز مانند من و حتی مرد ماهیگیر باور نداشتند که رودخانه در حق او بیوفایی کند. همانطور که به دست امواج آب دور و دورتر میشدم، در اوج ناباوری تن بیجان ماهیگیر را دیدم که لبخندزنان روی آب شناور بود.
منی که عادت کرده بودم مسافرم را با توشهی پربار و سالم به مقصد برسانم اکنون قایق تنهایی هستم که هفتههاست گوشهای از این رودخانهی گلآلود بیاستفاده ماندهام و تنم خوابگاه موجودات ریز است. فرسودگیام به خوبی قابل لمس است و دیگر مقاومت و دوام گذشته را ندارم. آب از لای شکافهایی که به تازگی بر تنم نشسته عبور میکند و سردیاش لرز به تنم میاندازد. گرفتگی آسمان را که میبینم، ترس برم میدارد که نکند باران بگیرد و سنگینی قطراتش مرا تا مرز غرق شدن پیش ببرد زیرا دیگر خبری از مرد ماهیگیری نیست که منجی و دادرسم باشد. آری، هفتهها از نبود رفیق دیرینهام میگذرد و نگاه من همچنان به مسیری است که روزی او با تور ماهیگیری بر دوش، لبهای خندان و قدمهای بلند به سمتم میآمد تا رهسپار رودخانه شویم…
عالی بود