بسم الله الرحمن الرحیم
مردی که به مردی که می خندید، می خندید!
پنج قدم… گچ روی تخته سیاه می لغزید مثل صدای پایش! پاهای لاغر و استخوانی اش را روی زمین کشید. قوس پشتش و شانه های افتاده اش را صاف کرد. دستی روی ریشش کشید و خون خشکیده همچون شن کنده شدند و از روی ریشش ریختند.
یک قدم… سعی کرد تکهی شیشه را در دستش بچلاند ولی تنها از کف دستش خون چکید. حس کرد که صدای بریدن دیوارهی رگ ها و مویرگ های کف دستش را شنید، مثل بریدن گوشت از ران یک گوسفند!
نفسش داغ بود و مملو از تعفن! بوی طوبت کف جوی و جلبک و کمی هم دود.
یک قدم… از لای دندان های قفل شده اش هوا را به درون ریه هایش کشید. صدای نفس های آرام را می شنید، می رفتند و می آمدند بی دغدغه! حواسشان به مالیاتی که باید بابت تنفس در هوا پرداخت شود نبود! حواسشان به نباید هایی که داشتند تبدیل به باید می شدند نبود! کاش بدن می فهمید! کاش مغز هم مغز داشت و کاش دست ها پیش از حرکت خودشان فکر می کردند!
بوی خاک نمور از باران نبود، از سطل آبی بود که روی صورت مرد فربه و اسیر خالی شده بود. زبانش را روی لب بالایی اش حرکت داد. موجودی که به رنگ و لعاب خوراکش فکر می کرد. به راستی مزهی انسان تلخ بود؟! اهل خواندن کتاب نبود، اهل هیچ چیز نبود… یک نااهل از دنیا به در شده! در سیاه چالهی مغزش می دانست که مرد فربهی رو به رویش طعم انسان را چشیده است. ذهن مثلا زیرکش و کلاهبرداری که زرنگی نامیده می شد چون دندان نیش بر قامت موجود دو پا فرو رفته بود. پوزخندهای مثلا جذابش جام شراب که نه، وجود انسان را نوشیده بود.
یک قدم… چشم های ترسیدهی مرد به صورت سیاه سوختهی مرد دوخته شد پس از یک کابوس ترسناک و ناله ای از درد! بریده و با چشم هایی به خون نشسته نالید:
مرد هیچ عکس العملی از خود نشان نداد، مثل عمق یک چاه بی انتها. کم کم لبش به خنده باز شد، ابتدا خنده اش تا گونه هایش کشیده شد و سپس صدای خنده اش از لا به لای پره های هواکش تا آن سر کوچهی خلوت رفت انگار که چند نفر با نظم بی نظمی شروع به خنده کرده بودند درست از میان دیوارها!
گلوی خشکیده اش را با سرفه ای صاف کرد و خون دستش را به موهای گندمی کنار سرش کشید گفت: سه ماه… نود روز… هزار و پونصد ساعت توی یک لباس دلقک بی سر و پا که دو نفر بیشتر بشینن پشت میز ناهار! هزار و پونصد ساعت توی مغز گرمای مرداد لعنتی که فقط بتونم اون چیزی که دخترم با هزار گریه ازم خواسته براش بخرم… می دونی تو چندمی؟
مرد اسیر به موهایی که خون از آن ها می چکید خیره شده بود گفت: چندم توی چی؟!
اسیر سرفه ای کرد و آب دهانش را تف کرد و لب زد: برو گردن اونو بگیر من چیکارم؟!
رنگ از رخ اسیر پرید پاهای بسته اش را روی گل کف اتاق کشید. گویی که می خواست خود را به عقب بکشاند.
قدم آخر… پشت دست زمختش را روی صورت اسیر کشاند. دستی که بریده بود را روی یقه اش گذاشت و خاک روی کراوات را تکاند و گفت: نترس… من نمی گم این ها همه واس تویه! این که نون نداشتیم بخوریم، این که اول دخترم، دوم پسرم و سوم زن از کار افتاده ام افتادن تو اون قبرها! این که بعد اون هزار و پونصد ساعت رفتم براش اونی که می خواست رو بخرم ولی سیصد هزارتومن روش اومده بود… ینی فک کنم… میدونی من همون اولم ریاضی ام خوب نبود… همیشه تو حساب ده می گرفتم کم تر بیش تر!… همین بدون که باس سی ساعت دیگه می رفتم توی اون جهنمی که اسمش لباس دلقک تبلیغاتی بود! تقصیر تو نیس… من منصفم تقصیر منه… باید ساخت… با همه چی! حتی با… خالی کردن چاه هم محله ایا با یه سطل! مختص کلوم… تو می شینی تو قبر دهم خلاص می شی… راست می گم…
دست خون آلودش را روی گردن مرد کشید و صدای نعره ای گوش فلک را کر کرد. شیشه را انداخت و به آبشار قرمز خیره شد. نیمی از لبش کج شد، دندان های سیاهش را به نمایش گذاشت و گفت: تقصیر تو اینه که قبر دهم خالی مونده بود…
قهقه ای سر داد و به چالهی کوچکی که زیرپای مرد مرده ایجاد شده بود خیره شد…
رود قرمز درون چاله ریخت… همه چیز درون چاله بود… مثل ذره ای توجه به این که «تو تنها انسان روی زمین نیستی، مردی که می خندید می توانست نخندد اگر فقط یک نفر به اون نمی خندید!»
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید