#درد_بیدرمون
لالا لالا لالا ای گل بیدوم
لالا لالا لالا شیرین زبونوم
لالا لالا لالا مرهم دردوم
لالا لالا لالا بخواب مادر نازوم
لالایی من دیگ مادر نداروم
لالایی رفته اون، سنگ صبوروم
لالایی این دلوم طاقت نداره
لالایی طاقت دوری نداره
میون سبزهزار گلی میکارم
مبادا خار اون دستت ببُره
یتیم مادری هیچجا نباشه
اگر باشه در این دنیا نباشه
دیگر این ترحم ها هم درمانی برای دردهایم نبود، محبت ها برایم غریبه بود.
چشمانم کویری بی آب و علف شده بود، رگ خواب این دنیا برایم کابوس بود.
-الهی قربون حرفات بشم مامانم، چرا رفتی؟
چرا پسرت رو تنها گذاشتی؟
مگه نمیدونی مرد گریه نمیکنه؟
مگه نمیدونی غرور مرد مادرشه؟
مگه نمیدونی دعای مادرِ که من و خوشبخت میکنه؟
-آروم باش ارسلان، بس کن؛ دل منم خون کردی.
-درد بیمادری درمون نداره، دیگه کی نگرانم بشه؟
شبا کی زنگ بزنه بهم تا زودتر برسم خونه؟
– میدونم سخته، میدونم قلبت شکسته؛ یه نگاه به بابا بنداز، شده پوست و استخون، مراعات من و نمیکنی، مراعات بابات و بکن.
با دست به سینه کوبید و گفت: اینجا دیگه قلبی نیست که بشکنه، نیست.
قلبم نابود شد، این قلب بدون مامان نمیتپه.
-زیر چشمات و نگاه کن، گود افتاده؛ بخدا مامان میبینه، میفهمه، غصه میخورهها!
– منم میخوام برم، نه بدون مامان نمیشه.
دیگه هیچکس نیست تا دم در بدوعه و کاپشنم رو بده، دیگه مامانِ دلسوزم نیست.
شدت گریه های خالهاش زیاد شد.
– پاشو پسرم، بهخدا داغ خواهر خاکستر میکنه، تو دیگه این حرفها رو نزن.
– محبتای تو رو هم نمیخوام، برو میخوام تا خود صبح همینجا بمونم.
ن…نکنه مامانم بترسه، نکنه ت…ن…تَنها بمونه.
– پاشو ارسلان، داری میلرزی.
کاپشنش را در آورد و روی قبر مادرش گذاشت.
– مامانی سردت نشهها، ببین…ببین این رو کشیدم روت.
مامانی نترسیا، من پیشتم.
سکوت قبرستان و صدای زوزهی سگها در هم پیچیده شده بود و ترس مبرمی به جانش انداخته بود.
– ارسلان پاشو بریم خونه، به بخدا بابات گناه داره.
– من نمیام، تنهام بذار.
خالهاش کلافه دستش را روی موهای ارسلان کشید تا خاکهایی که روی سرش بود را تمیز کند.
ارسلان ناله میکرد و میگفت:
فلک بیمادروم کِرد
فلک خون به دل بیهمدموم کِرد
الهی ای فلک چرخت نگرده!…
#مائده_ش
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید