چشمان جاهد عین عقاب در آن تاریکی اطراف را می کاوید و یک ریز سر راننده غرّ می زد:
ـ سریع تر! زود باش! اون پای وامونده تو بذار رو اون دندۀ بی صاحب تا از دست مون در نرفته.
راننده بی اعصاب تر از آن یکی داد زد:
ـ ببین می ذاری حواسم به کارم باشه تو این تاریکی چشم چشم رو نمی بینه انتظار داری عین جت برم.
ـ خاک تو اون سرت کنند از عهدۀ یه بچّه هم برنیومدی جون بکن تندتر برو شاید پیداش کردیم.
صدای راننده ناراضی بلند شد:
ـ تندتر برم که نمی تونیم پیداش کنیم.
و تو دل تاریکی و سرمای استخون سوز آذر ماه گم شد…
یکی از دورن فریاد می زد: « فقط بدو! به پشت سرت هم نگاه نکن!» با گام هایی بلند دل تاریکی رو می شکافت و می دوید. هر از گاهی نفس زنان برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد. مواظب بود تا ساک از دستش نیفتد تمام زندگی اش در این ساک خلاصه می شد. بی وقفه می دوید بدون اینکه بداند مقصدش کجاست یا به کجا دارد می رود. نباید دست این افراد از خدا بی خبر به او می رسید. ایستاد و روی دو زانو خم شد تا نفسی تازه کند. این شب نحس سر دراز داشت و انگار نمی خواست زودتر صبح کند. چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید. باد سردی لرز را به تن عرق کرده اش انداخت. اگر آن دو نفر سر نرسیده بودند ساک لباس هایش را در آن شلوغی ترمینال گم نمی کرد. صدای دویدن پایی حواسش را جمع و گوش هایش را تیز کرد. به دیوار تکیه داد و در سایۀ تاریکی اش گم شد نفسش را حبس کرد. آب نداشتۀ دهانش را به زور پایین فرستاد. زبانش یک تکّه چوب خشک شده بود. اندام یک نفر از پیچ خیابان ظاهر شد. اوضاع را نامناسب دید نباید وقت را هدر می داد دوباره شروع به دویدن کرد فقط می خواست به یک جای امنی برسد تا دست این افراد گیر نیفتد…
جاهد به محض شنیدن صدای پایی سریع مسیر صدا را دنبال کرد. قامت بلند پسر را در آن تاریکی خوب شناخت. فاصلۀ چندانی با او نداشت تقریباً داد زد:
ـ هی با توأم وایسا! نمی تونی از دستم فرار کنی هر جا بری دنبالت میام.
پسر همچنان می دوید و توجّهی به فریادها و تهدیدهای جاهد نکرد. جاهد حین دویدن و تعقیب کردنش داد زد:
ـ میگم وایسا! به نفعته که وایسی پسر!
جاهد قصد نداشت دست از سرش بردارد هر جا می رفت دنبالش بود. وقتی دید فرار کردن فایده ای ندارد و راه به جایی نمی برد به اجبار ایستاد. از دویدن زیاد و نفس زدن های تندش سینه اش به شدّت بالا و پایین می شد. جاهد نفس زنان خودش را به او رساند و چند قدمی اش ایستاد. با گام هایی آرام نزدیکش شد و رو به رویش قرار گرفت. سر و گردنی از پسر کوتاه تر بود مجبور شد سرش را بالا بگیرد. در آن سوز سرما عرق های روی پیشانی اش هم برق می زدند. با نفس هایی بریده گفت:
ـ آفرین … پسر خوب… از نفس… افتادم… برای چی داری…. فرار می کنی؟
“روش اول خریداز طریق زرین پال”
روش دوم خرید از طریق کارت به کارت هزینه
اگه به هر دلیلی با خرید از طریق اینترنت با دو روش بالا مشکل دارید میتوانید مبلغ 15 هزار تومن به شماره کارت زیر کارت به کارت کنید و بعد به شماره تلفن (۰۹۰۲۴۰۸۴۸۵۸) نام رمان رو اس ام اس کنید و لینک رمان رو دریافت کنید
دست نویسند رمان درد نکنه عالی بود
سلام رمان تون عالی بود خیلی زیبا بود خوشم اومد منتظر بقیه رمان های دیگه تونم
رمان بسیار عالی و زیبایی بود خواندش را به دیگران توصیه می کنم
دست نویسند رمان درد نکنه عالی بود
سلام نویسنده عزیز
رمان تون عالی بود منتظر دیگر رمان هاتون هستم
عالی ست
عالی