دلتنگم،
برای پرسه زدنهای طولانی همراه با تو
در این شهر شلوغ…
و من، حتم دارم این دلتنگی مرا
در خیال تو پرت می کند…
و آیا کسی هست جواب خاطرههایی را که
تو را صدا می زنند را بدهد؟
راستش تشنهی یک صحبت طولانیام
آنقدر بگویم
آنقدر گله کنم
که زمان مرا غافلگیر کند…
و برایت بگویم
از بدهکاری این جهان به من
تمام این خیابانها تا آخر به من بدهکار می مانند
و حتی خندههای رهگذرانی که از کنارم رد
می شوند…
و حتی تو،
به من بدهکاری…
و نه عشق را
بلکه آرامشی را که بهت قرض دادم و پس ندادی!
و خیابان قدمهای دونفرهمان را به من بدهکار است
و رهگذران صدای خندهی من و تو را…
تعجب نکن تمامجهان به من بدهکار است
و حتی زمان!
او کمی بیشتر از همه بدهکار است
او تمام لحظههای دو نفرهمان را و ثانیههای باهم بودنمان را بدهکار است…
…
#نگار_آلخمیس
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید