داستان کوتاه مرد تنهای شب
به نام خدا
#مرد_تنهای_شب
روی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.
ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!
آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه سفید به رنگ خون
"داستان کوتاه سفید به رنگ خون"
"مرضیه بختیاری"
با استرس نگاهی به اطراف انداختم و با چشمانی که دو دو میزد به دستان خونیام خیر شدم. با سکسکهای که از ترس، گریبان گیرم شده بود به خونی که روی سرامیک های براق سفید رنگ می افتاد نگاه کردم. با وحشتی که کم کم تمام جانم را در بر می گرفت دستانام را به مانتوی سفید رنگم کشیدم تا هرچه زودتر از شر خون روی دستانام راحت بشوم. ...
داستان کوتاه خون جان دل
*به نام خالقِ او*
خون جان دل!•
گویی از بهشت آمده بود. عجیب خوب بود. امن بود، آرام و دلنشین. تنها کسی بود که در کنارش با خیال آسوده می توانستم خودِ واقعی ام باشم. ترس از دست دادنش مانند باری بر روی قلبم سنگینی می کرد. ترس از اینکه وقتی آغوش می شوم برایش دست رد به سینه ام بزند، عشقم را قضاوت کند و برود و شاید هم منِ واقعی را دوست نداشته باشد.
راستش را ...
داستان کوتاه حوالی اسفند ماه
کلاه هودی را بیشتر روی سرش کشید تا زیر رگبار باران خیس نشود.
سیگار لای انگشتش بود و فکرش هزار سو پرسه میزد.
دوسال پیش؛حوالی اسفند ماه؛اولین دیدارشان در خیابان انقلاب.
قبل از آن روز،به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت.
هر که را میدید که از عشق میگوید و درد دوری،با تمسخر میگفت:
-عشق کجا بود؟عشق واقعی وجود نداره!
اما آن روز تمام معادلات ذهنش به هم ریخت.
در یک لحظه،وقتی نگاهش در چشمان رنگ شب او گره خورد.
وقتی به خودش آمد،او ...
داستان کوتاه همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی
به نام یزدان پاک
#همهروبرقمیگیرهمنوچراغنفتی
#مریم_افتخاری_فر
قسمت یک :
گرمم بود، لحاف رو کنار زدم و طاق باز خوابیدم که صدای زمختی تو گوشم پیچید:
- بیداری؟... حاجیه خانوم پاشو ناشتایی ما رو بده دیره.
به زور لای چشمام رو باز کردم و یه حاله ی تیره رنگ دیدم. دستم رو زیر سرم بردم و با خیالت راحت خواستم دوباره بخوابم ولی با چیزی که شنیدم قشنگ نیمچه سکته رو زدم!
- خانوم جان باز که دندونات تو لیوانه ...
داستان کوتاه فراموششدگان
قلم: شیما حسن پور (شین.ح)
(خورشید)
-بیا تو!!!!
نفس عمیقی کشیدم و بعد از فرو خوردن هوایی که بوی تند تنباکو در آن پیچیده شده بود، وارد اتاق بزرگ و نیمه تاریک شدم.در را به آرامی بستم و در جا ایستادم که صدایش بلند شد:
-بیا جلو!!!!!
با انگشتانی مشت شده در دست که سرمایش بدنم را به لرزه انداخته می انداخت، به راه افتادم و با قدم هایی کند و بی جان خود را به مقابل میز بزرگ ریاستش رساندم. سر به ...
داستان کوتاه طلوع
| طلوع |
| مرجان جانی |
۱۱/۳/۱۴۰۰
_الو.. قطع نکن.. یه دقیقه صبر کن.
سپی... چیشد آخه!
کی چی گفته؟؟ کاری کردم؟؟
خانوادم رفتار بدی داشتن..؟
سپیده: نه فقط زود تصمیم گرفتم.. من هنوز خیلی بچم.. نمیتونیم باهم باشیم.
داستان کوتاه مجرم بی دفاع
داستان کوتاه و عشق قربانی غرور
داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه
داستان کوتاه اولین بارها
داستان کوتاه بوی باروت
_ چرا؟
همه چی حل شده بود که؟؟
داری سر به سرم میزاری مگه نه... دوربین مخفیه؟
رسمتونه؟
سپیده: گوش کن مهدی...
اشتباه کردم گذاشتم بیایی خاستگاری... زود تصمیم گرفتیم.
بابت ...
داستان کوتاه پنج دیوانه
به نام خدا
صدای جیغ میان آن سکوت چند دقیقه قبل طنین می اندازد...
یکی لپش را باد کرده و می ترکاند. یکی درحال خندیدن است و یکی دیگر با صورتی که حالتی را نشان نمی دهد خیره زمین شده است... و آخرین نفر از حرص و عصبانیت سرخ شده است و سعی می کند فریادش را رها نکند.
دست روی شکمش می گذارد و از فرط خنده به جلو خم میشود. به دوستش که جیغ زنان روی کاشی خودش ...
داستان کوتاه این داستان پروانه
بهنام زندگانی، حرام شد جوانی.
داستان: پروانه
نویسنده: فاطمه معماری_۸۴
- مامان، مامان تو رو خدا گوش کن... مامااان.
مامانم بدون توجه به صدای زجههام، در اتاق رو قفل کرد و با صدای خشنی گفت:
- فکر نکن بی صاحبی. چند روز اون تو بمونی آدم میشی. فکر کردی اینجا دیونه خونهاست؟ چند سال ولت کردیم به امون خدا، برامون آدم شدی؟ منِ ساده فکر میکردم رفتی درستو بخونی؛ نگو خانم دنبال مسخره بازیاش بوده. دیگه از کار و ادامه تحصیل ...
داستان کوتاه به آرامی نا امیدم کن
به آرامی نا امیدم کن
به نام خدا
صلی الله عیلک یا ولی العصر (عج) ادرکنی
****
صدای گریه ی زجر آور مادرم سکوت را می شکند...
ماه هاست مادرم در اتاقش را قفل کرده و فقط گریه میکند.
هر وقت در اتاقش را میزنم و صدایش میکنم جوابی نمیدهد. فقط گه گاهی محمد را تحویل می گیرد و می گوید که برود...
پدرم نیز بدتر از مادر...
عصر ها که میاید دیگر برای من بستنی نمیخرد. دیگر دست روی سره محمد ...
داستان کوتاه در آغوش دریا
نویسنده: زینب انوشا
به نام خدا
صلی الله علیک یا ولی اعصر (عج) ادرکنی
*****
پاهای برهنه ام را به آرامی حرکت میدهم.
آب شور دریا نوازشی دلنشین به من هدیه میدهد و من برای تشکر لبخندی به او میزنم. دست لای گیسوانم میبرم و شالم جایی که نمیدانم کجاست گم میشود.
دستانم را از هم باز میکنم و با تک خنده ای دویدنم را آغاز میکنم. میدودم سمته موج های آبی ای که به چشمانم چشمک میزنند و زیرلب اسمم را ...
داستان کوتاه گناه دل دادگی
←بِهْ نٰامِ خٰالِقِ عِشقْـ→
°گناه دلدادگی°
°نویسنده: فاطمه معماری ۸۴°
↓↑کاربر انجمن رمانهای عاشقانه، آقای علی غلامی↑↓
چه میدانستم به این سادگی دل میدهم. مگر تقدیر را برایم بازگو کرده بودند؟
چه ساده دل باختم، دنیا برایم هم جهنم شد و هم بهشت.
جهنمی از جنس نرسیدن، بهشتی از جنس عشق که بوی زندگی میداد.
مثل همیشه به دفتر زندگی و خاطراتم رو آوردم. همچنان مثل همیشه برای نوشتن این خاطرات، مهر دادم و روح بخشیدم به دفتر و خودکار بیجان که شاهد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.