به نام یزدان پاک
#همهروبرقمیگیرهمنوچراغنفتی
#مریم_افتخاری_فر
قسمت یک :
گرمم بود، لحاف رو کنار زدم و طاق باز خوابیدم که صدای زمختی تو گوشم پیچید:
– بیداری؟… حاجیه خانوم پاشو ناشتایی ما رو بده دیره.
به زور لای چشمام رو باز کردم و یه حاله ی تیره رنگ دیدم. دستم رو زیر سرم بردم و با خیالت راحت خواستم دوباره بخوابم ولی با چیزی که شنیدم قشنگ نیمچه سکته رو زدم!
– خانوم جان باز که دندونات تو لیوانه … مگه بچه ها برات ظرف دندون نگرفتن که هر جایی نذاری؟ بشکنه من دیگه پول اضافه ندارم بریزم تو شکم دکتر موکترا.
“با منه؟!”
یهویی نیم خیز شدم که کمرم گرفت و آه و نالهم بلند شد… این بار با احتیاط توی رختخوابم نشستم ببینم چی به چیه که صاحب همون صدای زمخت غرو لندکنان کنارم نشست.
هر چقدر پلک زدم چشمام ندید که ندید!
چشمهام رو ریز کردم و کورمال به اطرافم نگاه میکردم که یهو دیدم همه چی واضح شد.
با دستم عینکی که اون پیرمرد جلوم گرفته بود، روی صورتم صاف کردم و …
عین جن زده ها عقب پریدم که صدای ترق توروق استخونام با صدای طرف یکی شد:
– چته زن؟ سمعکمو سوزوندی
“زن؟”
زبونم بند اومده بود و نگاهم به لباسهای گل من گلی چین داری افتاد که تو تنم زار میزد !
اصلاً کش روی شکمش نابودم کرد و شلوار پارچه ای گشادی که پام بود رسماً تار و مارم کرد…
اومدم بگم زن چی؟ کشک چی؟ من تو این اتاق یه وجبی با یه پیرمرد زوار در رفته چی کار میکنم که دیدم صداهای نامفهومی از دهنم بیرون پرید و ویدیو چک منو برد به لیوان و دندون مصنوعی ها!
دستمو به میز آبی رنگ و چرخ خیاطی که نمیدونستم کنار رختخواب کوفتی که روش بودم چی غلطی میکنه، گرفتم و از رو تشک بلند شدم.
خودم رو به آینه ای که دو طرفش یه کوه لباس آویزون بود رسوندم و همه ی کرک و پرم درجا ریخت…
با ترس به عقب برگشتم و به پیرمرده خیره شدم که سخت با زیرشلوارش درگیر بود و سعی داشت داخل جوراب جاش بده…
– چرا خشکت زده ترانه خانوم؟ یه ناشتایی که انقدر معطلی نداره؟
آهان! گفت ترانه، اسم من ترانه ست اما پس چرا هیچ سر جاش نیست؟ این پیرزنه که لباش جمع شده تو دهنش با اون عینک ته اسکانی مسخره چیه که از آینه زل زده به من؟!
خدایا این موهای قرمز حنایی دیگه چی میگه رو سرم؟
– حاج خانوم این کلاه منو ندیدی؟
– شه خبر…
دهن شل و ولم رو بستم و با اکراه دست کردم تو لیوان و دندونای چندش آور رو گذاشتم تو دهنم.
دست خیسم رو کشیدم به لباس مزخرفم.
اون وقت بود که صدام رو انداختم رو سرم و باورم شد پیرزنی با موهای قرمز هستم و نباید زور بی خود بزنم!
شوهر داغون تر از خودم رو فرستادم سر زمین و مشغول شونه زدن و گیس کردن موهام شدم که گویا روز قبل حنا گذاشته بودم!
همچین برق میزد انگار… ولش کن . آخه ترانه خانوم جذاب که عروس دهات نباید میشد.
قسمت دوم:
پووف … حتما به سلامتی مرض آلزایمر هم دارم که دیروزمم یادم رفته. به دور و برم نگاه کردم و با کمر خمیدهم راه افتادم تو حیاط.
«خدایا حکمتت رو شکر! آخه ترانه خانوم باید اینجوری از هم میپوکید؟ آخه عمر منو چرا انقدر طولانی کردی قربونت برم؟ من فانتزیم این بود که نهایت تو چهل سالگی دار فانی رو وداع کنم نه این که به این حجم از چروکیدگی برسم !»
با یادآوری سن و سال یاد شناسنامه افتادم و جَلدی که نه، ولی با آخرین سرعتم که منو یاد موتور درب و داغون دایی جان خدابیامرزم میانداخت که تا زیرلفظی نمیگرفت استارت نمیخورد، برگشتم داخل خونه.
بعد از نیم ساعت گشتن توی سوراخ سونبه های اتاق ۳۰،۴۰ متری که تمام هست و نیستم رو توش جا داده بودم، بلاخره پیداش کردم و جفت چشمام افتاد رو گلیم…
«خدایا بازم مصلحتت رو شکر ولی هشت تا بچه؟!»
بی خود نیست هیکلم داغونه!
دیگه حوری هم باشی بعد زاییدن هشت شکم همین میشی، همزمان از درون و برون میپوکی!
به قول خانوم بزرگ، کور و پشیمان برگشتم تو حیاط.
ای خدا… انگار خونه سرایداریه اینجا. دستام رو پشت کمرم گرفتم و در حالی که جلوی لباس تا زیر زانوهام آویزون بود، راه افتادم سمت حوضچه.
به لواشک های پهن شده تو سینی با حسرت نگاه کردم و یاد آلوچه های جنگلی افتادم که بعد خوردنشون هر دفعه بدون استثنا دل درد میگرفتم و برادرم بی تعارف کلی حرف بارم میکرد ! … جوونی کجایی که یادت بخیر.
دمپایی آبی رنگی که به گمونم راحت سایز ۴۳ میشد رو از ایوون پام کردم و در حالی که رو زمین کشیده میشد، به سمت دیگه ی حیاط رفتم که ده برابر اتاق مون بود.
به زردآلو های نیمه خشکی که روی پلاستیکی پهن بود خیره شدم. زیر چونهم رو خاروندم و یکی برداشتم و انداختم گوشه ی لپم که آنی پرید تو گلوم… هی سرفه کردم و به گلوم چنگ انداختم تا اینکه خیرندیده بیرون پرید و راه گلوم باز شد.
هر چی ناسزا بلد بودم بهش گفتم و اومدم بشینم لبه ی تخت زوار دررفته ای که اون نزدیکی بود، که ای داد من بارون گرفت.
غر غرکنان رفتم سر حوض سینی لواشکا رو بلند کنم که با سر افتادم تو آب و پاهام بیرون حوض جا موند! اومدم دستم رو بگیرم کف سیمانی حوض که دیدم گیر کرده تو لباسم… عینکه ول شد ته آبو دیگه هیچی ندیدم و … جیغ زنان از خواب پریدم!
نفس نفس میزدم و قفسه ی سینهم بالا و پایین میشد که برادرم با یه پارچ تو دستش زیارت کردم:
– خواب مرگ رفتی دوساعته دارم صدات میزنم محل نمیذاری؟
عین دیوانه ها به خودم نگاه کردم، لباس خواب کارتونی تنم بود و دستام… دیگه چروک نبود!
– کابوس… همهش خواب بود؟!
باقی مونده ی آب رو پاشید رو صورتم و با پارچ خالی بیرون رفت.
– پاشو ترانه دو ساعت دیگه خواستگار تحفهت میاد ما باید یه دختر هپلی ترکیده نشونش بدیم!
“خواستگار؟”
لحظه به لحظه ی کابوسم اومد جلوی چشمم و بدون فوت وقت دویدم بیرون:
– من شوهر نمیخوام… من زن داوود نمیشم!
نویسنده: مریم افتخاریفر
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید
زنگ تفریح عالیی بود
عالییییییییی
حتما بخونین