رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه فراموش‌شدگان

داستان کوتاه فراموش‌شدگان

قلم: شیما حسن پور (شین.ح)

 

(خورشید)

-بیا تو!!!!

نفس عمیقی کشیدم و بعد از فرو خوردن هوایی که بوی تند تنباکو در آن پیچیده شده بود، وارد اتاق بزرگ و نیمه تاریک شدم.در را به آرامی بستم و در جا ایستادم که صدایش بلند شد:

-بیا جلو!!!!!

با انگشتانی مشت شده در دست که سرمایش بدنم را به لرزه انداخته می انداخت، به راه افتادم و با قدم هایی کند و بی جان خود را به مقابل میز بزرگ ریاستش رساندم. سر به زیر بودم و نگاهم جز کفش های کهنه و لباس های تار و پود گسیخته ام چیزی را نمیدید.

-برش دار!!!

با تردید سر بلند کردم و نگاه تند و تیزی به برگه کوچک سفیدی که روبرویم قرار گرفته بود، انداختم؛ آدرسی روی آن نوشته شده بود!!!

-ساعت ۹ میری به این آدرس….الانم برو پیش بچه ها….بهشون سفارش کردم که از این وضعیت درت بیارن و مثل آدمیزادت بکنن!!!

نگاه ماتم پس از لحظاتی بالاخره از روی آدرس کنده شد و بالا رفت و با نگاه خیره اش تلاقی کرد.احمق نبودم که ندانم او از چه حرف می زند اما باورم نمی شد که او یک هم چین کاری را از من بخواهد.

نفس ترسیده ام را فرو خوردم و با صدای ضعیفی لب زدم:

-من نمیرم!!!

چشمانش گشاد شد و رنگ غیظ به خود گرفت….

-بله؟؟؟؟

شجاع شده بودم؛ آن هم منی که خیلی وقت بود دیگر از سایه ام نیز می ترسیدم و مانند ترسو ها زندگی کردن را به خوبی یاد گرفته بودم!!!

کلامم با شهامتی انکار نشدنی امتداد پیدا کرد:

-من نمی تونم کاری که ازم میخوای انجام بدم!!! از عهده من بر نمیاد!!! نمی تونم!!

آن چنان استوار و پر از حرص از جایش پرید که از وحشت دو قدم عقب رفتم.هنوز تعادلم را کامل حفظ نکرده بودم که بلند و غلیظ فریاد زد:

-نمی تونی؟! مگه دست خودته!!! فکر کردی اینجا پناهگاه یتیماس که بخوری و بخوابی و هیچ غلطی نکنی!!! نخیر خانوم اشتباه اومدی….اگه می خوای اینجا بمونی از امشب کارت شروع می کنی ….اگرم نه که همین الان جل و پلاست جمع می کنی و راهت میکشی و میری!!!

قلبم از وحشت فریادهای او، محکم و بی امان کوبید. مغزم فرمان برو برایم صادر کرد؛بیشتر از آن ماندن جایز نبود.چرخیدم و بدون فوت وقت سوی در دویدم.باید از آن جا فرار میکردم اما بعدش چه؟؟

ترمز پاهایم یکباره کشیده شد و حقیقت سیلی محکمی در گوشم خواباند؛ مگر جایی هم برایم باقی مانده بود که بتوانم آن جا بروم؟؟ در آن شهر درندشت سقفی هم بود که بتوانم به زیر آن پناه ببرم؟جواب سوالاتم یک نه قاطع و بی شک و شبهه بود!!! حقیقت آن بود که من بی پناه بودم و درمانده!!!

با بلند شدن صدای زمخت او برای لحظه ای جنگ و جدال درونم خاموش شد:

-اگه پات از اون در بذاری بیرون دیگه راه برگشتی نداری….یا برای همیشه میری….یا هم میمونی و مثل آدم کارت شروع می کنی و بهت قول میدم که بعد از چند وقت صاحب همه چی بشی!!!

پوزخند پر از غمی روی لب هایم نشست و صدایم آرام و متاثر از دهانم بیرون زد:

-همه چی!!!!

-آره همه چی!!!!

بغض و درد ساکن گلویم شد و صدای پر از نوسانم فضا را پر کرد:

-من اگه وارد این کار شم نه تنها چیزی به دست نمیارم بلکه همه چیم هم از دست میدم؛ اول از همه هم  شرافتم، نجابتم…

-تو این دوره زمونه این چیزا به دردت نمیخوره دختر جون….اگه می خوای پیشرفت کنی و از این وضعیت اسفناکی که داری نجات پیدا کنی این چرت و پرتا رو فراموشون کن و ازشون بگذر!!!

از حال و روزم خجالت کشیدم!!! سرم را به زیر انداختم و رگه کم رمقی از نگاهم را روی حلقه ظریف داخل انگشتانم نشاندم….شش ماه پیش کجا بودم و حال کجا؟؟!

حسرت روز های خوب و بی دغدغه گذشته غمم را گلو گیر تر کرد و قطره اشکی از گوشه چشمم بیرون ریخت.شاید من همه چیزم را از دست داده بودم اما هنوز باورهایم برایم باقی مانده بود.از بعضی از چیز ها نمی شد که گذشت.اصلا امکان پذیر نبود! اراده ام راسخ شد و کلماتم قوت گرفت:

-نمیتونم!!! حتی اگه از همه چی بگذرم از یه چیزی نمیتونم بگذرم!!!حتی اگه همه چیزو فراموش کنم یه کسی نمیتونم فراموش کنم!!!

به خیال آن که تصمیم درستی گرفته ام دو قدم باقی مانده تا در را پیمودم و مقابل آن رسیدم و با ناتوانی دستگیره در را چنگ زدم که صدای او بازهم در جا متوقفم کرد:

-انقدر ترسو نباش…تو هم میتونی که فراموشش کنی، دقیقا همونطور که فراموش شدی!

چیزی درونم در هم شکسته شد…او درست گفته بود…من یک فراموش شده بودم!

دیری نپایید که حس تنفر و بیزاری از خود جای جای تنم را پر کرد و ندایی در گوشم پیچید:

-احمق جون، توو دنیا به این بزرگی کسی به یادت نیست….همه فراموشت کردن….همه حتی اون کسی که قسم خورده بود که تا آخر دنیا باهات و هیچ وقت تنهات نمیذاره…اما الان کجاست؟؟؟بخوای یا نخوای حقیقت این که تو الان تنهایی و باید به زندگیت ادامه بدی…پس بی خیال همه چیز؛ پا بذار رو باورات و خودت فراموش کن و آدم جدیدی شو…آدمی که دیگه نمیسوزه بلکه میسوزونه!

………………………………

-چشماتو ببند…

پلک هایم را روی هم گذاشتم تا او آرایش چشمانم را تکمیل کند که پرسید:

-اسمت چیه؟

زیر لب و با صدای آهسته ای گفتم:

-خورشید

-چه اسم قشنگی…کی برات انتخاب کرده؟

قلبم سوخت و صدایم این بار لرزید:

-پدرم!!!

-چه پدرخوش سلیقه ای!!!

بغض کردم؛ از سر دلتنگی….چشمانم از اشک پر شد و صدای شکسته شدن قلب پدرم در آخرین دیدارمان در گوشم پیچید!!!

همان زمان که به خاطر عشق یک پسر آسمان جُل، او را زیر پاهای خود له کردم و تمام سرمایه اش را که در طی پنجاه سال زندگی جمع کرده بود را دزدیدم و آن را دو دستی تقدیم مردی کردم که یک ماه بعد همان بلا را سر خودم آورد و مرا تنها و بدون یک هزار تومانی در جیب رها کرد و رفت.

-خورشید جون پلکاتو نلرزون آرایشت خراب می شه ها…

سعی کردم که پلک هایم نلرزد اما مگر می شد اشکی را که تا دم چکیدن رسیده است از مسیر خود باز گرداند!

-پدرت زنده است؟؟؟

با انگشت نم زیر چشمانم را گرفتم و با سر حرف او را تائید کردم. دختر دیگر چیزی به زبان نیاورد اما من شنیدم که در دل گفت: تو که خانواده داری اینجا چیکار می کنی؟

درست بود، من بی خانمان نبودم اما بعد از آن غلطی که کرده بودم دیگر دل برگشتن پیش پدرم و رو برو شدن با او را نداشتم.با آن که دلم برای دیدارش لک زده بود و حتی بارها و بارها تا دم در خانه اش رفته بودم اما تا دستم روی زنگ خانه می رفت شجاعتم رنگ می باخت و درآخر بعد از کلی کشمکش، درمانده و مغلوب راه رفته را باز می گشتم؛

-موهات رنگ شده است؟

دختر آرایشگر داشت برایم خط چشم می کشید؛ یک خط پهن و سیاه؛ شاید حتی به سیاهی بختم!!

بغضم را فرو دادم و پاسخ دادم:

-نه!!

آرایش یک چشم را تمام کرد و سراغ چشم بعدی رفت و پرسید:

-فکر کنم به خاطر رنگ موهات این اسم روت گذاشتن نه؟

موهایم روشن بود!!! یک ارث مادری؛ آن هم از مادری که فقط به دنیایم آورده بود و بیماری مجالی به او برای مادری کردن نداد.او که در دو ماهگی ترکم کرد و بعد از او، من یک دختر بی مادر لقب گرفتم؛ دختری که هر چه قد کشید و عدد سنش بالاتر رفت، جای خالی درون قلبش بزرگ و بزرگ تر شد؛ جای خالی ای که فقط با یک چیز پر میشد؛ مهر مادری!!!

لعنتم را حواله دنیا کردم و جواب آرایشگر کنجکاو را این گونه دادم:

-آره فکر کنم!!!

به او راستش را نگفتم…علت واقعی انتخاب نامم آن نبود! پدرم همیشه می گفت به این دلیل نامت را خورشید گذاشتم چون تو مانند خورشید به زندگی من تابیدی و دنیای سرد و تاریک بعد از مادرت را برایم گرم و روشن کردی.

از یاد آوری حرف پدرم لبخند کم رمقی روی لبم نشست و دلم هوای آغوش مردانه و گرمای دستانش را کرد.من محتاج او بودم؛ تکیه گاهی که سهمم از داشتنش فقط یک حسرت بزرگ در دل بود!!!

-تا حالا ندیده بودمت…تازه اومدی اینجا نه؟؟

آهی کشیدم و گفتم:

-آره یه ماهی می شه!

نیم ساعت بعد از آن کار آرایش صورت و موهایم تمام شد.دختر آرایشگر لوازمش را از روی میز جمع کرد و در حالی که با رضایت نگاهم می کرد گفت:

-عین عروسک شدی!!!

پوزخند زدم؛ آن چه که من در آینه می دیدم زشت ترین عروسک دنیا بود که به اندازه زیباییش از خود متنفر بود!!!

آرایشگر که از اتاق خارج شد یکی از دختر های رده بالای آنجا که قد بلند و موهای کوتاه قرمزی داشت، وارد شد و گفت:

-یالا حاضر شو…ماشین اومده دنبالت…

لبخندی وسیع که دندان هایم را نشان می داد روی لبانم نشاندم؛ ته دلم حسی برای نرفتن تقلا می کرد و خود را به در و دیوار می کوبید اما راستش بدم نمی آمد که آن مسیر جدید را امتحان کنم. شاید چون دلم می خواست که فراموش کنم؛ همه چیز و همه کس و مهم تر از همه خودم را!!! اما دیری نپایید که لبخندم به غم تبدیل شد و رنگ چشمان روشنم تیره گشت.

-تو که هنوز نشستی! پاشو جمع کن برو تا دیر نشده…

صدای تو دماغی دختر مانند زنگ ناقوس در گوشم پیچید.زهر تلخی که به گلویم آمده بود را فرو دادم و با اکراه از جا بلند شدم و لباسهای حال بهم زنی را که او برایم انتخاب کرده بود، تن کردم؛ نگاهم که به آینه افتاد احساس مشمئز کننده ای گریبانم را گرفت، آن قدر که حتی دلم می خواست روی خودم بالا بیاورم!!!

از گوشه آینه نگاه تائید گر دختر را دیدم و با خشمی سرکوب شده، پشت به او مشغول پوشیدن مانتویم شدم که بلند گفت:

-این آدرس جایی که باید بری، تو اتاق رئیس جا گذاشته بودیش!!!

به سمت او بازگشتم و آدرس را از دستش گرفتم که با تاکید گفت:

-وقتی رسیدی زنگ واحد ۱۰ و بزن و بگو که از طرف آقای دل پاکی…

پوزخند زدم؛ چه فامیل مناسبی!!! رئیسمان واقعا هم دل پاک بود و به دنبال کار خیر!!!

توصیه های دختر هنوز ادامه داشت:

-یادت باشه بیش تر از یه ساعت نمی مونی و بعدش میزنی بیرون از خونه…به راننده هم بگو جلوی در منتظرت بمونه و خودش برت گردونه همینجا…اینطوری بهتره!!

وقتی سوار ماشین شدم درونم سرتا پا جنگ بود؛ سیاهی و سپیدی با هم در کشمکش بودند؛ جدالی که برنده ای نداشت جز سردرگمی بیشتر!!!

وقتی به مقصد رسیدیم اضطراب در گلویم می زد.برای آن که از شر نگاه بد پسر راننده خلاص شوم به محض توقف ماشین امان ندادم و بدون آن که از او بخواهم منتظرم بماند از ماشین بیرون زدم.با قدم هایی سنگین جلو رفتم و به برج سفید رنگ مقابلم چشم دوختم.چراغ ها یکی در میان روشن بود.حتم داشتم زیر نور روشن چراغ های آن برج، زندگی زیبایی جریان دارد؛ اصلا مگر می شد خانه ات گرم و نرم باشد و زندگیت زیبا نباشد؟؟؟

فریاد ای کاش ها در دلم بلند شد.نگاه پر از حسرتم را از چراغهای روشن منازل گرفتم و با انگشتانی یخ زده آدرس را از داخل جیب مانتویم بیرون کشاندم و نگاهش کرد:

-طبقه ۱۰ ، واحد ۲۰٫٫٫٫٫آقای وفایی!!!

چشمانم روی آدرس بود که نگاهم یکدفعه به حلقه داخل انگشتانم افتاد؛به نشان وفادریم!! اما من هنوز به که وفادار مانده بودم؟؟ به آن که بی دلیل مرا پشت سر گذاشته بود؟؟ چشمانم را بستم و حلقه را با نفرت از انگشتانم بیرون کشیدم و داخل جیب مانتویم انداختم.

هنوز چشم باز نکرده بودم که قلبم فرمان نرو صادر کرد؛ یاد آخرین باری افتادم که به صدایش گوش سپرده و آن امضای ازدواج لعنتی را زده بودم؛ امضای بدبختی ام را!!

دیگر خسته بودم از بازی کردن نقش یک بدبخت طرد شده!! دوست داشتم خوشبخت شوم چه فرقی می کرد که از کدام راه؟؟

نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم.دیری نپایید که صدای زنگ بلند شد…..

…………………………………..

(مهتاب)

شالم را از روی سر پایین انداختم و کلید را در قفل چرخاندم و پا به داخل خانه گذاشتم.کیف دستی و چمدانم را همان کنار در رها کردم و چراغ های خانه را روشن کردم و نگاه گذرایی به دور و اطرافم انداختم.

سرم یکباره از بهم ریختگی بی اندازه خانه سوت کشید و نفسم پر از صدا  بیرون زد.چشمانم مانند یویو تمام طول و عرض خانه را بالا و پایین کرد و بهت و حیرت از وضعیت آشفته خانه که بی شباهت به حال و روز پنج شنبه بازارهای محله نبود تمام وجودم را فرا گرفت.

با ناراحتی خم شدم و کفش هایم را از پا در آوردم و داخل جا کفشی کنار در جا دادم و با حالی معذب از نبودن دمپایی هایم کنار در، با پاهایی برهنه راه افتادم و با حرص مانتویم را از تن کندم و روی مبل راحتی تکیه داده شده به دیوار راهرو انداختم و همزمان بلوز های مردانه ریخته شده روی آن را جمع کردم و بغل زدم و قبل از آن که راه کج کنم سوی آشپزخانه، دکمه پیام گیر تلفن خانه که روی میز عسلی کنار مبل بود را فشردم و بعد به قصد نوشیدن جرعه ای آب سمت آشپزخانه راه افتادم.

قدم اول را که برداشتم صدای بوق آمد و بعد:

-مهرداد معلوم هست کجایی؟؟لطفا پیامم شنیدی به من زنگ بزن من دارم چمدونام می بندم!!

دهنم کج شد؛ همیشه از شنیدن صدای ضبط شده خود بیزار بودم!!! دیگر به انتهای راهرو و مقابل اتاق خوابمان رسیده بودم که صدای بوق دوم آمد و بعد:

-الووو….مهرداد چرا هر چی زنگ می زنم گوشیت خاموش؟ خونه نیستی؟؟.. خواستم بگم من بلیط گرفتم برای امروز عصر دارم بر می گردم خونه… الوو مهرداد کجایی؟؟؟ زنگ بزن بهم حتما….

ازلای در نیمه باز اتاق خوابمان سرکی به داخل آن کشیدم که با دیدن وضعیت در هم برهم آن که انگار یک بمب وسط تشک تخت خواب ترکیده بود، چشمانم چهار تا شد و سرم تیر خفیفی کشید و صدای بوق سوم این بار بلند تر از قبل در گوشم پیچید و بعد:

-الو مهتاب، خاله جون خونه نیستی؟ خواستم دعوتت کنم برای دور همی آخر هفته…پیغامم شنیدی حتما باهام تماس بگیرآخه یه کار دیگه هم دارم باهات میخوام دستور اون سالاد خوشمزه ای که اومدیم خونت برامون درست کردی ازت بگیرم که درست کنم برای مهمونام…یادت نره تماس بگیری باهاما…فعلا عزیزم…

سر چرخاندم و کلافه از گرمای افتاده به جانم سمت آشپرخانه چرخیدم که در جا خشکم زد و تشنگی به کل فراموشم شد…مگر من چند روز در خانه نبودم؟!! یک هفته…بله فقط و فقط یک هفته!!! باورم نمی شد که مهرداد بتواند در طول یک هفته به آن اندازه همه جا را کثیف و بهم ریخته کند.به راستی که مردها هنرمند بودند؛ اما هنرشان تنها یک نام داشت: هنر بی نظمی!!

با عجله وارد آشپزخانه شدم و نگاهم را دور تا دور آن چرخاندم.همه جا پر بود از لیوان، بشقاب و فنجان های کثیف و شسته نشده که دسته دسته داخل سینک و روی کابینت و میز کوچک وسط آشپزخانه قرار گرفته بود اما بدتر از همه مواد غذایی پخش و پلا و میوه های نصفه و جعبه های پیتزای نیم خورده ای بود که بوی گندشان تمام محیط را پر کرده بود.

برای بیرون کردن بوهای بد و مشمئز کننده که حالم را خراب می کرد پنجره آشپزخانه را گشودم و زیر لب غر زدم:

-آخ مهرداد…آخ از دست تو!!! چرا خونه زندگیم این شکلی کردی؟؟؟..تو که میدونی من وسواسم، تو که میدونی من طاقت شلوغی و کثیفی ندارم چرا این کار رو باهام می کنی؟؟؟ به زور فرستادیم سفر که اینطوری کنی با زندگیم؟؟؟

عصبانیتم در حال اوج گرفتن بود که یکباره پیام های روی تلفن خانه که مهرداد به آن ها گوش نداده بود یادم آمد و با فهمیدن آن که او هنوز از بازگشتم بی خبر است آب سردی روی آتش درونم ریخته شد.

ناخودآگاه لبخند بی رمقی روی لبم نشست.حتم داشتم که اگر او به پیام هایم گوش داده بود، با شرایطی متفاوت از آنچه دیده بودم روبرو می شدم.با آن که می دانستم باز هم مانند همیشه با آن حرف ها روی خطاها و اشتباهات او سرپوش میگذارم و ناراحتی خود را نادیده میگیرم و همه چیز را درون خود می ریزم اما باز هم منصرف نشدم و تا حدی که خود را راضی کنم به گفتگوهای درونیم که به نفع او بود، اجازه ماستمالی کردن حقایق را دادم تا آن که بالاخره او در دادگاه درونم تبرئه شد.

به همین راحتی خود را قانع کردم و حتی انتظار شنیدن عذر خواهی از زبان او را از دل زدودم و دست به کار شدم و اول از زباله ها شروع کردم و بعد از جمع کردن آن ها و ریختنشان داخل کیسه زباله پیشبند به تن بستم و دستکش دست کردم و مشغول شستن ظرفها شدم.شست و شوی ظرف همیشه آرامم می کرد.

یک ساعتی طول کشید تا وضعیت آشپزخانه به حال عادی برگشت و همه چیز رنگ تمیزی به خود گرفت.همانطور که دستکش هایم را از دست بیرون می کشیدم لیوانی از داخل کابینت کنار سینک برداشتم و سراغ یخچال رفتم و آن را از آب خنک پر کرد.هنوز لیوان را به لب هایم نرسانده بودم که از کنار چشم نیم نگاهی به ساعت انداختم.دو دقیقه ای به نه شب مانده بود اما مهرداد هنوز به خانه نرسیده بود.نگران شدم و کمی مضطرب؛ در طول شش ماه زندگی مشترکمان بار اولی بود که او قبل از ساعت نه به خانه نیامده بود!!!

آب گلوی خشکم را به سختی قورت دادم و بدون آن که لبم را با جرعه ای از آب خنک، تر کنم لیوان را روی میز وسط آشپرخانه گذاشتم و با عجله به سراغ تلفن خانه رفتم و شماره مهرداد را گرفتم اما….. خاموش بود!!

به فکر فرو رفتم.از دیشب که با او صحبت کرده بودیم دیگر تماسی بینمان برقرار نشده بود.استرسم بیشتر شد و کوهی از فکر های مخرب و ترسناک در سرم نقش بست.با انگشتانی که لرزه به جانشان افتاده بود چندین و چند بار دیگر شماره او را گرفتم اما فایده ای نداشت و در کمال ناباوری مشترک مورد نظرم تلفن خود را خاموش کرده بود.

دقایق کمی تلفن به دست و همراه با دلی پر ازآشوب در وسط خانه راه رفتم که ناگهان زنگ آیفون به صدا در آمد.حتم داشتم که مهرداد نیست.آخر او عادت به زنگ زدن نداشت و همیشه با کلید در را باز می کرد، تازه او که از آمدن من خبر نداشت برای چه باید زنگ می زد؟

جلو رفتم و به صفحه نمایشگر آیفون چشم دوختم.تصویر زنی با موهایی روشن در آن خود نمایی میکرد.

گوشی را از جا برداشتم و با صدای زیری گفتم:

-بله؟؟

-منزل آقای وفایی؟

صدای زن بی اندازه نازک و ظریف بود:

-بله… بفرمایید؟

زن اندکی از آیفون فاصله گرفت و نگاه جستجوگرش را به بالا کشاند.انگار داشت مطمئن می شد که آدرس را درست آمده است.نگاهم روی آرایش تند و غلیظ صورت زن در حال چرخش بود که او گفت:

-من از طرف آقای دل پاک اومدم…ساعت ۹ با آقای وفایی قرار ملاقات داشتم!!!

متوجه نمی شدم که او چه می گوید.نه آن اسمی که او گفته بود را میشناختم و نه می توانستم بفهمم برای چه آن زن با آن ظاهر آن هم آن ساعت شب باید در منزل با همسرم قرار ملاقات داشته باشد؟!!

دانلود رایگان  داستان کوتاه دیوانه ی عاقل

در ذهنم شروع به جستجوی نام دل پاک کردم و با صدایی که خش به آن افتاده بود، زمزمه کردم:

-شما با آقای مهرداد وفایی قرار ملاقات دارید؟؟

زن لب هایش را به هم فشرد و با کمی دستپاچگی گفت:

-من…راستش…اسمشونو نمیدونم….

آتشی سوزاننده به جانم افتاد و بمبی عظیم در سرم منفجر شد؛ چجور ملاقاتی بود که آن زن حتی اسم طرفش را هم نمیدانست!!!

هر چه بیش تر به ربط مابین آن زن نه چندان موقر و مهرداد اندیشیدم حس خفقان گلویم را بیشتر فشرد، آن قدر که حتی برای خلاص شدن از زیر انگشتان آن حس مزخرف قصد کردم که گوشی را بگذارم و بدون آن که سوالهای بی شمار ذهنم را بر زبان بیاورم مکالمه امان را خاتمه دهم اما تا خواستم صورت مساله را پاک کنم حسی درونم مانع از انجام آن شد.

حسی که با صدای بلندی بر سرم نعره می کشید: احمق نباش و خودت به اون راه نزن!!! مهرداد از برگشت تو خبر نداره!!!! خبر نداره!!!

چشمانم را با درد بستم تا آن صدا های آزار دهنده را نشنوم که صدای زن راه شنواییم را در نوردید:

-خانوم من چیکار کنم؟؟ در رو میزنید بیام توو یا برم؟؟

لب هایم را از حرص جویدم و تصمیمم را گرفتم؛ انگار راه بازگشتی نه برای من وجود داشت و نه برای آن مهمان غریبه و دیگر لحظه خداحافظی با شک و تردیدهایم فرا رسیده بود.

نفسم  حبس شده بود که انگشتان یخ زده و لرزانم بالا رفت و در را برای او گشود.با پاهایی که وزنه سنگینی به آن وصل شده بود خود را به در رساندم و در را تا نیمه باز کردم.قلبم یکی در میان می زد که بعد از دقیقه ای صدای تق تق کفش های پاشنه بلند زن مانند مارش عزا در سرم پیچید و زمانی به اندازه یک قرن طول کشید تا آن که او بالاخره وارد خانه شد.

………………………………………..

(خورشید-مهتاب)

ربع ساعتی می شد که دو زن روبروی یکدیگر نشسته بودند و با چشمانی پر از سوال به یکدیگر نگاه می کردند؛ دو غریبه ای که در نقطه ای از یک شب عجیب به یکدیگر وصل شده بودند. هوای ما بینشان مسکوت بود و پر از هراس و وجود هر یک برای آن دیگری مانند یک راز شده بود؛ رازی که شاید اگر بر ملا می شد تعادل همه چیز را بر هم می زد.

مهتاب که نیمی از جانش را با خود خوری فرو داده و تا همانجا هم زیادی تحمل کرده بود بالاخره دل به دریا زد و پرسید:

-گفتید از طرف کی اومدید؟

خورشید محکم گفت:

-آقای دل پاک!!!

مهتاب زیر لب نام دل پاک را چند بار برای خود تکرار کرد.انگار داشت دنبال خطی می گشت که بتواند به آن غریبه وصلش کند اما تلاشش بی فایده بود.او کلافه دستش را داخل موهای خود فرو کرد و نفسش را با حرص فرو خورد و نگاهش را به ساعت دیواری روبرویش دوخت و حرکت سریع ثانیه شمار را که با بیرحمی از روی اعداد می گذشت، زیر نظر گرفت.مهتاب به خوبی می دانست که پاسخ همه سوال هایش در دست مهردادی است که برای اولین بار در طول زندگی مشترکشان سر ساعت به خانه برنگشته!!! آن شب، عجیب شبی بود برای مهتاب….

خورشید اما هم کنجکاو بود و هم متعجب.او اصلا درک نمیکرد که چرا به جای مردی به نام وفایی باید با این زن پریشان حال که زیر چشم هایش قد یک بند انگشت سیاه است و توو رفتگی دارد، مواجه شود.

خورشید دوست داشت بداند به کجا آمده و در چه وضعیتی قرار گرفته است برای همان هم جسارت به خرج داد و پرسید:

-شما آقای وفایی رو می شناسید؟

مهتاب سرش را به نشان تائید تکان داد که خورشید با شک و تردید پرسید:

-با ایشون نسبتی دارید؟

مهتاب ابروهای پهن و کمانش را در هم کشید و پاسخ داد:

-همسرشونم!!!

خورشید جا خورد و از ترس به خود لرزید و گلوی خشکش را چنگ زد.باورش نمی شد که در چنین موقعیتی گرفتار شده باشد.

دیری نپایید که به فکر فرار افتاد اما دلهره اتفاقات بعد از آن و سفته هایی که به دل پاک داده بود، پاهایش را میخ زمین کرد و قرار ماندن برایش صادر کرد.

مهتاب اما با حس های زنانه و ترسناکی دست به یقه بود؛ حسهایی که اگر رنگ واقعی بودن به خود می گرفت زندگیش از هم متلاشی می شد.وجودش قلمرو شک هایی شده بود که اگر پاسخ روشنی برای آن ها نمی یافت تا آخر عمر باید در جهنمی که تردید هایش برایش می ساخت، زندگی میکرد.اما مهتاب این را نمی خواست؛ او ترجیح می داد با گلوله ای از جنس واقعیت در دم جان دهد تا آن که ذره ذره بسوزد تا تمام شود.

مهتاب رک و پوست کنده پرسید:

-گفتید از طرف آقای دل پاک اومدید…می تونم بپرسم برای چه کاری؟؟

خورشید دست خود را روی پایش که از شدت لرزش در جا بند نبود، گذاشت و سرفه ریزی کرد.او داشت در به در دنبال جوابی برای سوال مهتاب می گشت که نگاه کنجکاو و براق مهتاب که انگار به او اعلان جنگ می داد در جا متوقفش کرد.

خورشید خود را نباخت و جسورانه پا به میدان نبرد با مهتاب گذاشت؛ او خوب می دانست که اگر وا دهد و ببازد باید فاتحه آن کار و جای خوابش را برای همیشه بخواند و باز هم آواره کوچه وخیابان

شود بنابراین دروغی ساخت و کمی نیز طلبکار پاسخ داد:

-عرض کردم منو آقای دل پاک به عنوان نمایندشون فرستادن برای ثبت قرار داد با آقای وفایی!!

ابروهای مهتاب از تعجب بالا رفت و نگاه ریز بینش روی ظاهر نه چندان با وقار خورشید برای بار هزارم چرخید.خورشید خسته و کلافه از سوال و جواب های مهتاب که حتم داشت پایانی نخواهد داشت زیر لب ناسزایی نثار دل پاک کرد و به مهتاب که معلوم بود جوابش را نگرفته است فرصت نداد که سوال بعدی خود را بپرسد و سریع گفت:

-می شه لطفا یه لیوان آب به من بدید؟

مهتاب مکث کوتاهی کرد و لب هایش را روی هم فشرد.کمی با خود کلنجار رفت و بعد بالاخره به رفتن رضایت داد و از جا برخاست و راهی آشپزخانه شد.

خورشید راضی از دست به سر کردن مهتاب، سراسیمه از روی مبل بلند شد و به کنار پنجره قدی انتهای پذیرایی رفت.باید با دختر موشرابی تماس می گرفت و تکلیف را جویا می شد؛ بهترین راه همان بود.

خورشید تلفن همراه خود را از داخل کیف بیرون کشید و با انگشتانی سرد شماره را گرفت و گوشی را کنار گوش خود قرار داد؛ سرش داغ بود و ضربان قلبش با اضطراب در حلقش میزد.

اندکی بعد تماس برقرار شد و زنگ های کوتاه و ممتدی گوشش را پر کرد.خورشید با پاهایش روی زمین ضرب گرفت و در دل خدا خدا کرد که هر چه سریعتر آن دختر مو شرابی تماسش را پاسخ دهد اما خبری از پاسخ نبود.

خورشید کفری شد و رو برگرداند و دوباره شماره را گرفت اما چشمانش روی قاب عکسی ثابت ماند و به دنبال آن تلفن همراه از دستش به زمین افتاد؛ خشک شد…گویی صاعقه به بدنش اصابت کرده باشد!!

خورشید چشمانش را بست و دوباره باز کرد.قلبش لرزید و دهانش باز ماند؛ آن تصویر واقعی بود!!! با پاهایی که قد یک کوه وزنه به آن آویخته شده بود جلو رفت و مقابل شومینه قرار گرفت.دستش میلرزید وقتی قاب عکس را از روی دیوار برداشت و نزدیک صورتش گرفت.

وقت نگاه کردن به عکس چشمان خورشید داشت از حدقه بیرون می زد؛ آن مرد که با لبخند در کنار زن صاحب خانه ایستاده بود، شوهر خودش بود!!! همان مردی که با فریب، تمام دار و ندارش را بالا کشیده و برای همه عمر نشان بدبختی به پیشانیش کوبانده بود.مردی که گذشته خرابش را به کل پاک  کرده و با اسم و فامیل جدیدی به زندگی زن دیگری پا گذاشته بود!!!

بند بند وجود خورشید از هم گسیخت و نفسش به خس خس افتاد.زهر خندی روی لبش آمد؛ او برای تن فروشی به خانه شوهرش آمده بود؛ چه اتفاق احمقانه ای!!!

-برای چی اومدین اینجا؟

صدای مهتاب راه شد و نفس خورشید را بالا آورد.خورشید با چسبی از جنس عصیان بند بند تنش را بهم چسباند و بدون آن که به بغض خود اجازه ابراز وجود دهد رو بر گرداند و چشم در چشم مهتاب شد.

خورشید با چشم یک خریدار مهتاب را از نظر گذراند؛ خیلی معمولی بود، خیلی!!! اولین حرفی که بعد از آن در دلش آمد این بود : “تو چی داشتی که من نداشتم؟؟”

مهتاب که معنای نگاه های خورشید را نمی فهمید  لیوان آب را در دست فشرد و نگاه جدی اش را روی قاب عکس زوم کرد.او در آن فکر بود که آن زن غریبه حق نداشته بی اجازه به حریم خصوصی زندگی اش وارد شود  و به قاب عکسشان دست زند.

مهتاب کمی عصبی شد و تشر زد:

-من کی به شما اجازه دادم تو خونم سرک بکشید؟ لطفا قاب عکس بذارید سر جاش و همین الان از خونه من برید بیرون!!!

خورشید قاب عکس را در دست فشرد و رد انگشت مهتاب را که در خانه را نشانش می داد دنبال کرد؛ خانه ای که با اموال او بنا شده بود.آن هم به قیمت از دست دادن پدرش و تمام آرزو هایش!!!

-بیرون لطفااااااااا

خورشید بلا تکلیف بود.نمی دانست باید به حال خود بگرید یا بخندد.اما او باید می خندید! آخر یکی از آرزوهایش برآورده شده بود؛ پیدا کردن شوهر نامردش و البته هم دستش!!!خورشید با آن زن کار

داشت؛ زنی که یکی از ربایندگان خوشبختی او بود.

…………………………………………………..

(سایه)

-موزیک بذارم؟

آینه جیبی ام را از داخل کیف بیرون کشاندم و برای بار آخر آرایش صورتم را چک کردم که صدایش حواسم را پرت او کرد:

-سایه جونی با شماما؟

سی سال از خدا عمر گرفته بودم اما هیچ کس نامم را مانند او آنقدر زیبا صدا نمی زد؛ چه شوخیِ بی مزه ای!!! نگاهش رویم مانده بود که سر چرخاندم و نیم نگاهی به سویش فرستادم و از لای لبهای سرخ و آتشینم با قدری ناز گفتم:

-بذار عشقم

لب هایش به خنده باز شد و از میان آنها دندان های سفید و لمینت شده اش خودنمایی کرد.منم لبخند زدم، از ته دل نبود اما شکلی از لبخند بود؛ چه فرقی می کرد از کدام نوعش؟

موزیکی پِلِی کرد و طبق عادت همیشه اش دستم را گرفت و زیر دست خود روی دنده ماشین جا داد و همگام با خواننده شروع به خواندن کرد. برای که؟؟؟ البته که برای من!

عاشقونه اینو یادت بمونه

قلب من همیشه با تو اِ

 

با خود فکر کردم چه قلب فراخی دارد این مرد!!! آنقدر که میتواند مثل آب خوردن تمام زنهای زندگیش را درون آن جا دهد و تکه ای از آن را به نامشان زند و بعد به رسم چاپلوسی برای هر کدام همین شعر را زیر لب بخواند…آن هم همین قدر با احساس!!!

جز من اصلا کی حالتو می دونه

کی همیشه کم توقعِ

پوزخندی روی لبم آمد؛ او واقعا هم کم توقع بود.چه در زندگی خود و چه در رابطه امان!!! لقب اسطوره واقعا از هر جهت برازنده او بود؛ اسطوره ای از جنس توقع!

اونکه از خودش به خاطر تو دست کشید

توو هوای تو نفس کشید

اوونکه که دورِ زندگیش برات قفس کشید

توو هوای تو نفس کشید

 

جای جایِ زندگیم پُر بود از قفس هایی که من برای آدم های مقابلم می ساختم نه آن ها برای من!! من اصلا به دنیا آمده بودم که زندگی را برای آدمهایی همچون او، مانند قفس کنم؛ آدمهایی که در خیال خود فکر می کردند شبها یک جواهر را برای خوشی به خانه می برند غافل از آنکه بدانند آن جواهر تقلبی است و خوشی اِشان یک روز نه چندان دور تبدیل به ناخوشی خواهد شد؛ آن هم یک ناخوشیِ دائمی!!!

از فکر آنچه قرار بود رخ دهد لبخندی روی لبم نشست که البته از نگاه او پنهان نماند:

وابسته است تموم لحظه های زندگیم به خنده هات

الهی که خودم بمیرم آخرش به جات

نمیدونی چه حالی داره قهر و آشتی هات، نگم برات

فشار مختصری به انگشتانم آورد و گفت:

-بار آخرت باشه که باهام قهر می کنی و بی خبر میذاری میریااااا

نگاه کم فروغی به چشمانش کردم و گفتم:

-من که قهر نکرده بودم!

-اگه اینطوره پس چرا صبح بی خبر گذاشتی رفتی؟

او داشت از صبح حرف می زد و غیب شدن نابهنگامم؛ اگر راستش را به او می گفتم فرصتی برای نفس کشیدن دوباره پیدا نمی کردم، پس داستانی ساختم و گفتم:

-صبح رئیسم زنگ زد گفت بیا شرکت باهات کار دارم منم مجبور شدم که برم!!

قانع نشد، تک ابرویی بالا انداخت و گفت:

-نمیتونستی یه خبر به من بدی بعد بری؟؟ نمی گی من از خواب بیدار شم ببینم نیستی نگرانت می شم؟؟؟

نه نمی توانستم؛ اگر می ماندم فرصت طلایی که مدتها بود به دنبالش می گشتم، سوخت می شد. برای آنکه مساله بیش از آن کش پیدا نکند دست دیگرم را روی گره دستهایمان نهادم و با لحن نار گرانه ای گفتم:

-ببخشید عشقم….قول…دیگه تکرار نمی شه!!!

تاریکی چشمانش به برق نگاهم باخت و منور شد.

برایم شکست دادن او در بازیِ احساسی کار ساده ای بود و البته تکراری!!! اما هدف من چیز دیگری بود. من تا فتح اصلی هنوز به اندازه یک چهار راه و ده طبقه فاصله داشتم؛ فتحی که بدست آوردنش را مدیون یک پیغام بودم و البته کنجکاویهای زنانه ام. شاید اگر آن روز صبح پس از بیدار شدن، از اتاق خواب بیرون نزده و پیام صوتی آن زن بیچاره را نشنیده بودم اتفاقی که آن شب قرار بود بیافتد به تاخیر می افتاد.اما حسب اتفاق من آن پیام را شنیدم و تصمیم به عملی کردن نقشه ام دقیقا در همان شب گرفتم؛ شبی که حال زندگی را در ساعتهایش سپری می کردم و قرار بود در آخرین ساعات آن فتح دیگری را به فتوحاتم بیفزایم.

فکر پیروزی خنده به لبم نشاند و درست در همان زمان ماشین در پشت چراغ قرمز آخرین چهار راه توقف کرد.نگاهم روی تایمر چراغ قرمز مانده بود که او سر کج کرد و بی هوا بوسه ای بر پیشانیم کاشت و زیر لب نجوا کرد:

-مو شرابیِ من!!!

خندیدم و در خوشی غرق شدم. جز ریتم نفس های تند و طوفانی او صدای خواننده هنوز به گوشهایم می رسید:

من با خنده ی تو محاصره ام

جونم بخواه من که حاضرم

پا به پام میای هر کجا برم

تا ابد ازت جمع خاطرم!

شاید در ظاهر من به مانند یک ماهی در قلاب او افتاده بودم و داشتم پا به پایش به آنجا که او میخواست می رفتم اما در بطن امر، او بود که با اعتماد زیاده از حدش در تله ام گیر افتاده بود و بیخبر از آن چه که قرار بود برایش اتفاق بیافتد داشت دنبال من می آمد؛ روش من همیشه همین بود!

وابسته است تموم لحظه های زندگیم به خنده هات

الهی که خودم بمیرم آخرش به جات

نمیدونی چه حالی داره قهر و آشتی هات،

نگم برات…..

اما من می گویم؛ از همه چیز…از سرگذشت یک زن فراموش شده؛ از روزهای کودکی و مادر علیلم که بعد از ترک شدن از طرف پدرم به خاطر امرار معاش به دستفروشی رو آورد و در شبی تاریک به هنگام گذر از یک خیابان شلوغ تصادف کرد و مرد.

از روزهایی که بی سرپرست شدم و بهزیستی پناهگاهم شد.از شب های تنهایی و گریه های بی آغوش و چشمانی که هر روز و شب به در دوخته شد تا فقط یک بار تصویر پدرش را ببیند اما…

از هجده سالگی و آواره گی ام در خیابان های این شهر بی در و پیکر و خوابیدنم در پارکها…از هم نشینی با دوستان بد و پیدا کردن بدترین کار برای نان در آوردن…

از روزی که بعد از بیست سال سرانجام پدرم را پیدا کردم آن هم کنار زنی دیگر…شاید واژه تنفر برایم آن روز معنا پیدا کرد…همان روزی که او وجود من و مادرم را منکر شد و مرا گردن نگرفت…همان روزی که فهمیدم او مرا فراموش کرده!!

ماشین در کوچه پیچید.فاصله ام تا پیروزی تنها به اندازه چند خانه بود.ویبره تلفنم برای چندمین بار به صدا در آمد اما برایم مهم نبود چون کسی که پشت خط بود را تا دقایقی دیگر ملاقات میکردم.

ماشین جلوی در رسید و بعد از گشوده شدن آن به داخل هدایت شد.

وقت کم بود و حرف زیاد…باید می گفتم از روز های گذشته…مثلا از روزی که تصمیم گرفتم انتقام بگیرم؛ از که؟؟ از همه مردانی که لنگه پدرم بودند؛ خائن و فراموشکار !!!

از روزی که کارم را با دل پاک آغاز کردم؛ چه روزهای سختی بود! اوایل تنها به سفت کردن جای پایم فکر کردم و هر کاری را که او خواست انجام دادم.جای جای روحم زخمی شد اما من پا پس نکشیدم تا بزرگ شوم.زمان زیادی گذشت تا سرانجام سر دسته شدم و پس از آن نوبت به اجرایی کردن تصمیمم رسید.موردهای متاهل را برای خود لقمه گرفتم و از رسوا کردنشان لذت بردم.

ماشین در پارکینگ متوقف شد.ساعت نه و بیست و پنج دقیقه شب را نشان میداد.دیگر در هوای پیروزی می توانستم نفس بکشم.داخل آسانسور شدیم.به انتهای کابین تکیه دادم و به چهره مورد جدیدم زل زدم؛

مهرداد وفایی!!! جانوری که تنها نام مرد را یدک می کشید اما هیچ بویی از مردی و مردانگی نبرده بود.او نیز مانند بقیه طعمه ها سر راهم آمد.اما کمی که گذشت قصه اش برایم متفاوت شد.شاید بعد از دیدن عکسش در کیف پول یکی از دخترانِ پاک دل؛ همان خورشید!!! طولی نکشید که داستان زندگیش با خورشید را فهمیدم و نفرتم از او بالا گرفت.

بعد از آن تصمیم گرفتم رابطه امان را به خانه اش بکشانم و از احوال زن تازه اش با خبر شوم؛ مهتاب!!! دلم برای حماقتهای این یکی عجیب می سوخت؛ مانندی کبکی بود زیر برف!!! زیادی از حد خوشبین و دچار خود کم بینی افراطی و نوعی وسواس بیمار گونه…حتم داشتم که مهرداد آن زن را با رفتارهایش بیمار کرده و هدفی جز کنار گذاشتن و بالا کشیدن ارث پدری او ندارد؛ مردک بی شرفِ  بی وجدان!!!

نقشه کشیدنم برای مهرداد خیلی زمان نبرد و همه چیز در چشم بهم زدنی جفت و جور شد؛

نقشه ای که مو لای درزش نمیرفت و او را به خاک سیاه می نشاند…میدانستم او اگر رسوا شود همه چیزش را از دست می دهد؛ مهریه مهتاب آن قدری سنگین بود که او تا ابد در زندان بپوسد!!!

آسانسور ایستاد و هر دو از داخل آن بیرون زدیم و جلوی در خانه اش ایستادیم.دیگر با برد یک قدم فاصله داشتم.بردی که برای هر سه نفر ما بود؛ هر سه زنِ فراموش شده!!!

مهرداد کلید را داخل قفل چرخاند و با خواست خود پا به داخل جهنم گذاشت؛ نقطه پایان او…

او که از سر خوش گذرونی ، خورشید و مهتاب زندگیش را فراموش کرد و به اشتباه به سایه پناه آورد؛ غافل از آن که بداند سایه ای که زیر آن جا گرفته، سایه ای از جنس سیاهی و تباهی است…

پایان

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1017 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,346 بازدید
  • ۴ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • به تو چه
    ۱۷ آبان ۱۴۰۰ | ۱۸:۴۸

    شما نوشتید رمان کوتاه این ۲۴ ساعت هم بشینی بخونی تموم نمیشه من نخوندم فقط نظر دادم حالا نمیدونم بخونم یا نه درس دارم

  • نازنین
    ۷ آبان ۱۴۰۰ | ۱۹:۱۸

    بسیار جذاب بود، قلمتان مانا

  • فرشته
    ۷ آبان ۱۴۰۰ | ۱۲:۱۵

    عالی

  • پردیس
    ۷ آبان ۱۴۰۰ | ۱۲:۱۰

    دوستش داشتم

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.