رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه مرد تنهای شب

داستان کوتاه مرد تنهای شب

به نام خدا

#مرد_تنهای_شب

روی علف‌ های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.

ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!

آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از پشت بوته های خاردار صدای قدم زدن کسی به گوشم خورد. بازدمی بیرون دادم و سرم را به طرف حوضچه کوچک که از فواره اش آب می ریخت به عقب برگرداندم.

چهره و هیکل کسی که به جلو می آمد به خاطر نبود چراغ های کافی درون پارک و تاریکی مشخص نبود و تنها انعکاس نور ماه به وسیله ی براقی که در دست او بود به چشمان تیره ام برخورد می کرد.

از روی زمین بلند شدم و همان طور که شلوار خاکی شده ی مشکی ام را می تکاندم به عقب رفتم. عرق سرد پیشانی ام را خیس کرده بود؛ آستین ژاکت بافتنی ام را پایین تر کشیدم و دستانم را که لرزش خفیفی داشت محکم گرفتم تا کسی که در چند متری ام روی موزاییک های خاکی قدم بر می داشت و از کنار وسایل بازی و گل و گیاهان رنگارنگ عبور می کرد و به طرفم می آمد متوجه ترسم نشود.

از بغل بوته ی برگ سوزنی کنارم چوب نسبتا بلندی برداشتم، می خواستم وحشتم را نشان ندهم اما از شدت بیمی که داشتم من من کنان گفتم:« هی! تو کی هس…تی اون پ…شت؟ چی کار د…اری؟»

حرفم که تمام شد مردی قد بلند و هیکلی کمی جلو آمد و موهای بلندش را از جلوی تیله های سبز روشنش که در آن تاریکی وحشتناک به نظر می رسید کنار زد. من چوبی را که برای دفاع برداشته بودم سفت چسبیدم و به سمت مرد گرفتم که او با صدایی گرم و مهربانانه جوابم را داد:« چرا داری می لرزی؟! نیازی نیست، اون چوب و بنداز کنار من کاری باهات ندارم، فقط داشتم رد می شدم همین.»

نفس راحتی کشیدم و شانه ای بالا انداختم. اما هنوز به او مطمئن نبودم. مرد جلو تر آمد و کلاهی که چهره ی چروک افتاده اش را پنهان کرده بود، برداشت.

تازه فهمیدم آن شی که انعکاس نور به آن برخورد می کرد همان گیتار چوبی با روکش براقی بود که او بر دوش داشت.

موسیقی را دوست داشتم، از طرفی هم کمی حوصله ام از بودن در این پارک خاموش سر رفته بود و با دیدن سر و وضع مرتب و آن گیتار مشکی طلایی ترغیب شدم تا با او صحبت کنم.

گلویی صاف کردم و روی نیمکت میله میله ای که میانمان فاصله انداخته بود نشستم.

– شما نوازنده اید؟

نگاهی به گیتار کرد و انگشتان کشیده اش را روی سیم ها کشید که نوای زیبا و ملایمی به گوشم خورد.

دانلود رایگان  داستان کوتاه زمین گرد است

– دوست داری برات بزنم؟

لبخندی روی لب هایم لانه کرد و با اشتیاق سرم را به نشانه مثبت بالا و پایین کردم.

نیش خندی زد و کنارم نشست.

– چال زیبایی داری. چه آهنگی می خوای؟

دستی به موهای قهوه ای ام کشیدم و به چشم های گیرایش زل زدم.

– فرقی نداره، فقط خیلی هیجانی نباشه.

انتهای گیتار را زیر بغل گرفت، «باشه» ای گفت و شروع به نواختن کرد.

با هر بار لمس کردن سیم های گیتار و صدای دل نشینی که به وجود می آمد من از خودم جدا می شدم و بالا و بالا تر می رفتم؛ گویا او می دانست من عاشق آسمان و ستاره ها هستم و تلاش می کرد مرا در مسیر رسیدن به آن قرار دهد.

گوی هایم را بستم و تمام حواسم را به نت هایی که می نواخت دادم. حرفه ای و با مهارت بود، چرا که به آرامش خاصی رسیده بودم و تازه درک می کردم فضا یعنی چه، ستاره یعنی چه و در رویا هایم آرام آرام به تک تک آروزهایی که می خواستم نزدیک و نزدیک تر می شدم.

موسیقی داشت به وجودم رخنه می کرد و با من حرف می زد. می خواستم پرواز کنم و جهان را از دید دیگری تماشا کنم که او این هدیه را برایم رقم زد!

همان طور که می نواخت، زمان از دست من در رفته بود و گذر دقیقه ها را متوجه نمی شدم. خالی شده بودم و مثل کودکی که اسباب بازی نو خریده باشد خوش حال بودم!

همان طور در آواز زیبای گیتار و آن مرد غرق شده بودم که برخورد دستان کسی با شانه هایم من را به خود آورد.

گیتارش را برداشته بود و برخلاف میلم می خواست برود، کاش باز هم برایم می خواند!

با صدای کلفت و گرمی که داشت سوالی پرسید:« از اون جایی که خیلی توی حس رفتی فک می کنم خوشت اومده باشه نه؟!»

از جایم بلند شدم و رو به رویش ایستادم، قدش بلند بود و برای دیدن چهره اش باید سرم را بالا می بردم؛ بر خلاف چین هایی که به صورت داشت جوان قبراغ و سرحالی بود.

– خیلی زیبا! ممنونم. دقیقا به همچین چیزی نیاز داشتم، فکر کنم خدا تو رو فرستاده بود نه؟

آرامش عجیبی داشت، فقط لبخند معنا داری زد که دندان های سفیدش معلوم شدند و از کنارم عبور کرد.

گام های استوارش را از زمین جدا می کرد و دوباره ناپدید می شد که تن صدایم را بلند کردم و گفتم:« راستی اسمت و نگفتی!»

دیگر هیچ اثری از او پیدا نبود جز صدایی که سکوت تاریکی را شکست و جوابم را داد:« من مرد تنهای شبم!»

#محمد_رضا_راستی

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: داستان کوتاه مرد تنهای شب
  • ژانر: اجتماعی
  • نویسنده: محمد رضا راستی
  • منبع تایپ: رمانکده
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.