من تمامم را در نیم نگاه تو گم کردم
در لبخند محوت که چقدر سرد بود
در ثانیه هایی که به عقب برمی گشتند
در درختانی که زنده می شدند
و ادم هایی که میرفتند و میمردند
من مردم تا زنده شوم
در اغوشت گرفتم تا گم شوم
مبادا فراموش کنی
زمستانی را که دستانم را گم کردی
روزی را که تمام خاطراتت را
در یک چمدان قدیمی جمع کردی
و با یادداشتی که حالت خوب نیست
رها کردی در انبوه فراموشی ها
مبادا خاطرات را فراموش کنی
انها دنبالت می کنند
و در تاریکی قریبانت را می گیرند
زندگی در گذر است
بد یا خوب، می گذرد
حال ما هم هرچه باشد
خوب و بد می گذرد
می گذرد روز بلا و می شود روز صفا
عمر من نیز چو خاک
زیر پای رهگذران می گذرد
درد من اینست که در این گذرگاه عمر چرا
حال بد به کندی و حال خوب به تندی می گذرد
من گذشتم شما هم بگذرید از جواب
در گذر است
می گذرد
ان هم گذرد
.
.
.
خاطراتت سوخت با همان اتشی که برافروختی
زندگی، خالی شد از ایمان عشق
اما هنوز، در عمق وجود، تکه ای، با هر تپش تو را فریاد میزند
اه ای فریاد های خاموش
ای پرواز های ساقط
رهایم کنین
کاش میشد تو را باخت
تو عجیب ترین داستان زندگی من بودی
داستانی بی مقدمه
بی نتیجه
اما پر از محتوای شیرین
من اولین خواننده ای بودم که داستانی بی انتها را تا انتها دنبال کرد
بدون خستگی
اما، پر از پرواز های خاموش
من پرستویی با بال های بسته بودمکه تنها دغدغه اش، ترس از رهایی بود
ای معنی بخش حیات، بال های شکسته مرا به من بازگردان
و بدان من تنها پرستویی بودم که هیچگاه اشتیاقی برای پرواز نداشت
پرستویی که در استان عشق خفته باشد
ذوقی برای پرواز نخواهد داشت…
مرا در هیاهوی سکوتی دردناک تنها گذاشتی
زندگی، بعد از تو نیز جاریست، اما بدان ابیست گل الود که از میان غبار دلتنگی ها عبور می کند
تنها به امید رسیدن به دریا
دریا، واژه زیباییست
میدانی هرانچه که تو را توصیف کند زیباست
گاه در دنیای خیال تو را گم می کنم
چشم میدوزم به انتهای جاده
پرندگان به پرواز در می ایند
پرستویی، تنها در گوشه ای، چشم به انان میدوزد
و من چشم به او
ناگهان پرواز میکند و مرا با خویش تنها میگذارد
نمیدانستم پرستو ها نیز کوچ میکنند
اما من دوستشان دارم
نه به خاطر زیبایی و نه به خاطر ازادی
میدانی
تو پرستوی رویا های من بودی
که کوچ را خوب میدانستی چیست
میدانم که پرنده ها پرواز میکنند، چیزی که از انها باقی میماند
تنها، تکه چوب های خشکیست بر روی درختان
اما بدان که درختان، هیچگاه خاطرات یک پرنده را فراموش نمیکنند
تصور نبودن هایت
هر روز روحم را ازرده میسازد
من هر روز نبودن هایت را زندگی میکنم
می دانی
من هنوز نوشته های قدیمیم را میخوانم
همان شعر هایی که امضای تو پای تمامیشان هست
این روزها
شعرهایم طعم و بوی همیشگی رانمیدهند
حالا دیگر موقع خواندن شعر
به جای قهوه شیرین، قهوه تلخ مینوشم
اما
روزی تو را خواهم یافت
ای حقیقی ترین رویا
روزی
نمیدانم کی، اما
در اوج تمام دلتنگی ها
در ازدحام تنهایی ها
تو را خواهم یافت…
گاهی چقدر بی رحمانه مینگری
جذبه دیدگانت مرا به اوج شلوغی ها میکشاند
به ازدحام نا ارامی ها
به خاطرات سرد اما کشنده
پشت نگاه سردت شهریست
جایی که من خود را میابم
خود گمشده ام را
انجاست که مرا به امکان یک پرواز میکشاند
یک پرواز خاموش، ولی لذت بخش
من انجا تو را میابم و تمام ناگفته هایت را
تمام خندیدن هایی که به لبخندی کوتاه اکتفا کردی
تمام احساسات بلا تکلیفت را
و تمام دوست داشتن هایی که در جملاتی نامفهوم خلاصه کردی
من انجا تو را میابم
توئه واقعی را
میخواهی رهایم کنی
پلک میزنی تمام دنیایم نابود میشود
چشمانت را باز کن و ببین
پرنده ای که رهایش کردی
ذوقی برای پرواز ندارد
گاهی ارزوی پرنده ها، رهاییست
رهایی از بند ازادی…
دقایق پایانی تابستان را میشنوی؟
با خود، نغمه وداع را در گوش حیاط زمزمه میکند
مادربزرگ، شمعدانی هایش را از کنار حوض ابی، جمع میکند
و بلبل، اوازی از درد سر میدهد
پدربزگ صندلی و عصایش را از ایوان حیاط برمیدارد
برگ های درخت، با امدن پاییز دلشان، همچون خودش میریزد و رنگ میبازد
این روز هارا دوست دارم
من این پاییز را دوست دارم
چون میدانم روزی خواهد رسید که
دیگر نه پدر بزرگی خواهد بود و نه مادر بزرگی
و از انها تنها، صندلی خاک خورده، و شمعدانی های پژمرده خواهد ماند
به راستی که ان روزها، پاییز چقدر سرد و دلگیر خواهد بود
من این پاییز را دوست دارم
صبح ها میدمد ان باد به صحرای بهار
بلبلی گوش به نجوای سحر میدهد ان لحظه ناب
و بهاری دیگر
مژده زندگی و زنده شدن را دارد
و چه زیباست
رود، اهسته به صحرا خیزد
دور دور ها
کودکی سیب به دست
میرسد بر سر راه گل سرخ
میرود بر سر رود
و به ناگه
سیب می افتد و بر رود کمی میغلتد
و سپس میبردش تا سر اقیانوس ها
کودک از درد کمی مینگرد تا سر رود
و سپس چشمه اشک
کودک انروز زمستان دارد
و چه سرد است زمستان بهار…
قفس شاید جای خوبی برای پرنده نباشد
قفس را ما ادم ها میسازیم
پرنده بی تقصیر است، او اسیر است
اسیر در قفسی که به جرم ازادی اورا بدان افکنده اند
انسان گاهی برای خود نیز قفس میسازد
قفسی از جنس تنهایی
وانگاه خود را بدان می افکند، و ز دور انسان ها
و حتی پرندگان او را مینگرند
شاید بیشتر انان او را افسرده پندارند اما هیچ یک از انان این را نمیدانند
که او تنهایی را به بی وفایی انسان هایی چو انان ترجیح میدهد
گاهی قفس بهتر از نفس کشیدن د بین انسان های گرگ صفت است
انسان خود، قفس را میسازد، چه برای خود، چه برای پرندگان
پرنده ازادی را دوست دارد
اما انسان گاهی قفس را برازادی در بین انسان ها ترجیح میدهد
گاهی انسان خیالات یک پرنده را با خیالات خود میسنجد
و در نهایت قفس برای اومیگزیند
او فکر میکند کشیدن دیوار تنهایی برای یک پرنده خوب است
اما او نمیداند، خداوند خود، ازادی را به پرنده اموخت
و اینک او پرواز را دوست دارد
پروازی در اوج ازادی…
کاش میشد بار دیگر من بدانم کیستی
عاقبت می اید ان روزی که دیگر نیستی
خسته ام ای رهگذر پا بر خیالاتم نزار
رفته بودم تا ببینم در کجا میزیستی
عاشقان، از کاروان جامانده گریان میشوند
من که کیدانم تو در ان کاروان هم نیستی
کاروان جاماندگانت را بدریاب از سحر
ما که میدانیم شب را تا سحر بگریستی…
وان زمانی که دگر عمر به پایان رسید
تو مرا نشناختی
وان زمانی که دگر ناله به فریاد رسید
تو مرا نشناختی
وان زمانی که دگر جان به فرجام رسید
تو مرا نشناختی
سال هایی بگذشت و من شدم نیمکتی
و تو امروز به رویم بنشستی و مرا نشناختی
ولی
من خوب میدانم دگر
تو همانی که مرا به خاک غم انداختی
و دگر نشناختی
قشنگ بود، من از شعر چیزی نمی فهمم ولی حال و هوای شعر های شما برام جالبه، انگار حرارت داره.
چوخ گوزل خانم روئین تن
چوخ گوزل نازم
بد نبود ااااااااااااااای
ممنون از اشعار بسیار زیباتون
جذاب بود ولی بهتر از این هم می تونست باشه
عالی بود
منتظر آثار بعدیت هستیم
خیلی قشنگ بود مرسیییییییییی
عالیییی بود عزیزممم