صدای سکوت آینه
در فضای اتاقش پیچیده است
وقتی پای نگاهش
در آینه میلغزد
انگار در شیارهای پیشانی اش
به جستجوی
چهار فصل زندگیاش میپردازد
بهار را کودک چالاکی میپندارد
که اگر دستش را نگیرد
به مقصد نرسیده و کال میافتد
تابستان را فصل فسیل شده
در زیر آوارهای پاییز میدانست
و زمستان را هم
پایان نامه ی سال میشمرد
پرسیدم: به چه فکر میکنی؟!
گفت: عمق آینه را اندازه میگیرم…!
عاکف_م
انگشت سبابهاش را نوازشوار روی تن آینه کشید.
چهقدر خاک روی آن سطح صیقلی نشسته بود…
کمی فکر کرد؛
اما هیچ صحنهای از آخرین بار که صورتش را در آینه دیده بود، به یاد نیاورد.
جوان بود، اما مثل هم سن و سال هایش علاقه ای به دیدن خویش نداشت!
البته پیش از این همه چیز فرق میکرد؛
تنها پنجاه و نُه روز از زادروز این انسان جدید میگذشت.
پد آرایشی اشک مانندش را برداشت و سطح آینه را به اندازه یک دایره کوچک تمیز کرد.
خیره به آینه، دستی به روسری بزرگش کشید و لبه های نامرتبش را صاف کرد.
سپس دست راستش را هم مثل دیگری روی دسته عصا گذاشت و با تکیه بر آن دو، به سمت در رفت.
نفس نفس زنان وارد هال شد.
لطفااگرجلددومهمنوشتهمیشه.اطلاعبدین.ممنونم
بهترین رمانی که خوندم جلد دوم داره؟