همه ما در زندگی مان دائم در حال فراریم، فقط هر کدام از چیز های مختلفی فرار می کنیم؛ یکی از آدم ها، دیگری از تنهایی، یکی از خودش و دیگری از واقعیت!
و داستان تازه از جایی شروع می شود که با واقعیت رو به رو شوی! آن گاه این تصمیم توست که بمانی یا فرار کنی.
از دور برگردان این جاده برگرد و خودت را در آغوش واقعیت بکش و بدان هرگز کسی نمی تواند تکرار تو باشد؛ پس بمان و از واقعیت فرار نکن.
__
خلاصه:
سرگذشت دختری که می خواد زندگی جدیدی رو شروع کنه اما طی یه اتفاقی می فهمه که واقعیتی ازش پنهان شده و باید کشفش کنه.
اما اون واقعیت چیه؟ واقعیتی که این دختر رو دگرگون می کنه…
صدای دویدنم سکوت اون خیابون لعنتی رو می شکوند. صدای خنده وحشتناکی همه جا رو پر کرده بود و یک لحظه هم قطع نمی شد. اون قدر تاریک بود که نمی تونستم جایی رو ببینم. هراسون و آشفته دور خودم می چرخیدم تا منبع صدا رو پیدا کنم ولی نمی فهمیدم صدا از کجا میاد.
یهو باریکه نوری جلوی چشمم رو روشن کرد. مردی که چشم هاش رو پشت عینک دودی پنهان کرده بود جلوم سبز شد. سر جام میخ شدم و با وحشت نگاش کردم. یه طرف صورتش سوخته بود.
لبخندی کجی زد و گفت:
-تا کی می خوای فرار کنی؟
نفس نفس می زدم و قلبم داشت از جا کنده می شد. یه قدم بهم نزدیک شد. پاهام شروع به لرزیدن کرد.
دست هاش رو توی جیب کتش فرو برد و گفت:
-تبریک می گم! تو خوب فرار کردی اما اون بدبخت نتونست!
عالی بود ممنونم
خوب بود اما من وسطاش حدسایی زدم و فهمیدم
خیلی قشنگ بود آخرش هم خیلی خوب تموم شد
عاااالی بود عااالی معرکه اصلابعد مدتها یه رمان درست و حسابی خوندم
پایانش خیلی هیجان انگیز بود
اره واقعا عالی بود من اصلا نمیتونستم آخرش رو حدس بزنم.
قلمت مانا باشه نویسنده عزیز
خیلی جالب بود اصلا قابل حدس زدن نبود اخرش
مثل بقیه رمانا
دانلود کردم امیدوارم خوب باشه
وای این رمان خیلی قشنگه.