ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
توی نگات یه حالیه که منو به فکر تو میبره،
نبینمت تمومه، حتی قلبم نمیزنه..
بیا جلو بذار تموم آدما نگات کنن،
ببیننت کنارمی به تو جونمو فدا کنم..
به چشات بله گفتم که بی قرارم بشی یادش میوفتم چه روزگار خوشی
به چشام بله گفتی که بی تو تنها نشم کنارت یه عمره توی آرامشم
میترسیدی که پام،
به چشمات وا بشه گذاشتی عشق من تو قلب تو جا بشه…
تو دنیا مثلمو دلت پیدا نکرد چون هیشکی عین من با چشمات تا نکرد…
به چشات بله گفتم که بی قرارم بشی یادش میوفتم چه روزگار خوشی
به چشام بله گفتی که بی تو تنها نشم کنارت یه عمره توی آرامشم…
مثل تموم رمانا ی دختر داریم.
اسمش سوفیاست، ریلکس و خونسرده.
از قشر پایین شهر پاریس.
با خالش و دختر خاله اش زندگی میکنه و دور از چشم خاله اش ،
با دختر خاله اش (سلینا) میرن دزدی، تا اینکه ی شب وقتی از دزدی میان خونه
به سلینا نگاه کردم و گفتم:
به نظرت امشب بریم دیگه نه؟
ی تای ابروش ، رو بالا انداخت و گفت: اوهوم،
خوبه.
لبخند خبیثی زدم و گفتم:
پس امشب ترتیبش رو می دیم.
یهو صدای خاله اومد که بلند صدامون کرد.
خاله: سلی، سوفی.
بلند گفتم: اومدم خاله.
روبه سلینا گفتم:
بلند شو ، این ها رو زود جمع کن.
با صدای پای خاله، تموم کاغذا رو سریع ریختیم تو کشوی ، دراور.
وقتی درش ، رو بستیم، خاله در اتاق و باز کرد.
چه هماهنگ و باید بگم شانس آوردیم.
بلند شدیم که خاله ، با شک گفت:
ناهار حاظره ، بیاین.
بعد از حرفش رفت بیرون.
نفس حبس شدم و بیرون دادم که سلینا گفت:
اوف، شانس آوردیم.
سری تکون دادم و گفتم:
آره، وگرنه دیگه نمی ذاشت از خونه برم بیرون.
بعد از حرفم ، از اتاق بیرون رفتیم و سر سفره ای که خاله انداخته بود ، نشستیم.