مقدمه:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوش داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل من زودتر میخواستی حالا چرا
دیوانهوار و جنونی ماشین را میرانم که از سرعت بالا پرواز میکند و در آسمانها سیر میکند. از بین ماشینها لایی
میکشم و میگذرم که چند باری خطر مرگ را از بیخ گوش و سرم باز میکنم.
باز هم بیاعتنا به جان و مالم با سرعت به مقصدی میروم که جز قتلگاهم نیست. گویی که جان شکر به انتظارم نشسته است تا روح را ز جانم سوا کند.
انتظارها در نهایت پایان مییابد و من اکنون روبهروی درگاه مرگم داخل ماشین نشستهام و به درب بزرگ و سفید رنگی
که اطرافش چراغهایی پایه بلند با روبان و پاپیونهای سفید تزئین شده است، خیره میشوم.
گوشی موبایلم را از داشبورد بیرون میکشم و به پیام متنی که از سوی یک ناشناس فرستاده شده است، مینگرم.
پیام از این قرار است که مینویسد: کسی که عاشقش هستی چند ساعت دیگر عروس کس دیگری میشود، دیگر
دلت را به او نبند و خاطراتش را در ذهن و جانت بسوزان و خاکسترش را هم دور بیانداز.
سرم را به چپ و راست به شدت تکان میدهم و با خود میگویم: نه نه، این ممکن نیست. تا با چشمهای خودم نبینم باورم نمیشه.
با سر و صدایی که در کوچه میپیچد، چشمهایم را بالا میآورم و به ماشین عروسی که با گلهای سرخ و سفید رز تزئین شده، مینگرم.
بالآخره آن لحظهی پرده برداری از حقیقت ماجرا فرا میرسد و من کنجکاوانه برای تکذیب پیام به درب سمت راست ماشین چشم میدوزم.
دامادی که به خود رسیده است و من نیستم، پیاده میشود و به سمت دیگر قدم برمیدارد و درب سمت راست را میگشاید.
قلبم دیوانهوار خود را بر سینهام میکوبد و عرق سردی بر کف دست و پیشانیام مینشیند. دستهایم را به هم
میمالم و منتظر به آنها چشم میدوزم.
عروسی با شنلی بر سر و دسته گلی در دست پیاده میشود. هنوز چهرهاش برایم مشخص نیست که در این لحظه
برمیگردد و من با دیدن صورت همچون ماهش که بیشتر از همیشه زیبا شده، قلبم از کار میایستد و نفس کشیدن را هم فراموش میکنم.
در یک لحظه تمامی حسهای بد وجودم را میگیرد و حس بیحسی و پوچی دست میدهد و احساس خفگی میکنم و صورتم هم کبود میشود.
دستهایم را به سختی به یقهی پیراهنم میرسانم، به زور دکمهی اول و دوم را باز میکنم و نفس عمیق و کشداری میکشم.
دستان لرزانم را به دکمهی شیشه میرسانم و فشار میدهم که شیشه تا آخرین حد پایین میآید که نگاه عشقم به من و صورت کبودم میافتد و قفل میشود.
دوباره نفس عمیقی میکشم که همهکسم با یک پوزخند برمیگردد و انگشتهایش را در دستان داماد خوش پوشش قفل میکند و داخل ویلا قدم برمیدارند.
با دیدن این صحنههای دردناک نفسم بیش از پیش میگیرد و اشک در چشمان بیفروغم حلقه میزند. چشمهایم کم کم تار میشود و پلکهایم روی هم میافتند که صداهایی در اطرافم میپیچد و آقا آقا میگویند، بعد هم در سیاهیها غوطهور میشوم.
با صدای ممتد بوقی که از پشت سر بلند میشود، به خودم میآیم و با تک نگاهی که به چراغ سبز راهنما میاندازم، دنده ماشین را عوض میکنم و به حرکت در میآورم.
فکر و ذهنم درگیر این میشود که امروزسومین سالگرد جدایی و خیانت عشقم به من است و هر ثانیهی این سالهای تنهایی را با دلتنگی و اشک و آه گذراندهام.
بعد از نیم ساعتی به ویلای بسیار مجللی که بیشتر شبیه جنگل است، میرسم و درب را با ریموت میگشایم و وارد میشوم.
بعد از پارک کردن ماشین، پیاده میشوم و با سری افتاده به سوی خانه قدم برمیدارم و با گشودن درب داخل میشوم. کت مشکیام را از تن میکنم و گوشهای پرت میکنم. کیف سامسونتم راهم بر زمین میاندازم و بدون توجه به تلفنی که صدای گوش خراشش در فضای خانه پیچیده است، سمت اتاق مرموز راه میافتم. اتاقی که جز من کسی از محتوای آن چیزی نمیداند.
کلید اتاق را از درون جیب شلوارم بیرون میکشم و درون قفل جای میدهم. کمی که به راست میچرخانم، صدای گشوده شدن درب طنین انداز میشود.
درب را کنار میزنم و قدمی به داخل اتاق غم و غرق در ظلمانی میگذارم. همه جا در تاریکی فرو رفته و عجیب هوایش برایم سنگین است. نفس عمیقی درون ریههای دود آلودم میفرستم و باز هم سینهام بیش از پیش سنگین میشود.
کلید برق را که میزنم، اتاق را روشنایی در بر میگیرد و فقط در جای جای اتاق عکسهای دختری به چشم میخورد.
عکس تکی که موهای بلند بلوطی رنگ با چشمهای آبی خمارش تضاد جالب بوجود آورده بود.
عکس دو نفرهی دیگری که در آغوش هم به لنز دوربین زل زدهایم و با تمام وجود لبخند میزنیم.
به هر سمتی که خیره میشوم، با عکس و لبخند زیبایت روبهرو میشوم که این برایم زجرآور است. قطره اشکی از گوشهی چشمم میچکد که با حرص پاک میکنم و به خودم نهیب میزنم:
– حق نداری دیگه گریه کنی، مرد که گریه نمیکنه!
ولی از آن سوی وجدانم داد میزند:
– آخه چطور گریه نکنم، امروز سومین سالگرد خیانت عشقمه و الآن هم باید خون از چشمهام جاری بشه.
عقل هم از سوی دیگر خودنمایی میکند و ابراز نظر میکند.
– وقتی عشقت صحرا بهت خیانت کرده، پس چرا تو تا حالا به یادش موندی و هنوز هم دوستش داری؟
احساس هم جوابش را میدهد.
– عشق که حرف حالیش نمیشه، پس چطور انتظار داری که حرفت رو قبول کنه و از فکرش بیرون بیاد؟
از کشمکش احساس و وجدان و عقلم عصبانی میشوم که به یک باره همچون دیوانهها شروع به فریاد میکنم و تک تک عکسها را از دیوار جدا میکنم و بعد از شکستنشان بر زمین میاندازم. چشمم که به تک عکس سر پا مانده روی میز که میخورد. با دو قدم بلند و با خشمی که تمام وجودم را فرا گرفته است، خودم را به عکس میرسانم و با حرص به دیوار میکوبم که صدای شکستن شیشه و قاب عکس طنین انداز میشود.
با شکستن آخرین قاب عکس، با صدای بلند شروع به خندیدن میکنم. دور خودم میچرخم و قهقهه میزنم. به جای خالی عکسها روی دیوار و جای خالی عشقم در قلبم که مینگرم، اشکها میریزم.
با زانو روی زمین سفت و سخت فرود میآیم و با فکر به جدال عشق و منطقم زیر لب زمزمه میکنم.
– چشم به قلب شکایت کرد: تو عاشق میشوی و من اشک میریزم. قلب هم پاسخ میدهد: و تو نگاه میکنی و من درد میکشم.
آری، داستان عشق من نیز چنین است.
اشکهایم را پاک میکنم و از زمین برمیخیزم و با بیحالی از خانه بیرون میروم و سوار بر ماشین میشوم.
دیوانگی به درجهی آخر رسیده است که باز با نهایت سرعت به سمت پاتوق و جایی که سرآغاز عشقمان است، میروم.
نگاهم که با ساعت ماشین میخورد، از فرط تعجب چشمانم از حدقه بیرون میزند. ساعت یک صبح است و من در این تاریکی شب بیرون زدهام و حال ماندن در خانه و در این روز را ندارم. پوزخندی حال خود میزنم و در دل میگویم که دل کندن اگر آسان بود، فرهاد کوه نمیکند، دل میکند.
این هم دقیقا وصف حال من دل بسته و عاشق است که دل کندن را نمیدانم، اما دیگر خسته شدهام و باید قبول کنم که عشقم دیگر برای من نیست و همسر مرد دیگری است.
با حالی زار و خسته از دنیا، از ماشین پیاده میشوم و گیتار را از صندق عقب برمیدارم و سمت جایگاه همیشگیمان راهی میشوم.
در اینجا حتی پرندهای هم پر نمیزند و من هم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی روی زمین خاکی و پر از سنگ مینشینم. از اینجا به منظرهی شهر خیره میشوم که در نقطهای از این عشقم در آغوش گرم و نرم مرد دیگری به خواب رفته است.
با فکر کردن به این موضوع، حالم بیش از پیش خراب میشود و نفسهای تند و کشداری میکشم که دچار حملهی عصبی تنگی نفس نشوم.
گیتار را بدست میگیرم و انگشتهایم را ماهرانه برای نواختن آهنگی بر روی سیمها به حرکت در میآورم که در نزدم غمگینترین است.
با هر نتی که از آهنگ مینوازم، قطره اشکی هم گونههایم را میشوید و خیس میکند. به جایی میرسم که باید شعری را همراه نواختن آهنگ زمزمه کنم. با صدایی رسا، گیرا، لرزان و گرفته آهنگ دیوار فرزاد فرخ را میخوانم.
– عاقبت تقدیر بین ما دو تا دیوار ساخت
از منه آزرده دل دیوانهی بیمار ساخت
عاقبت عشقت مرا رسوای این دنیا کرد
دور شوم از چشم تو من ماندمو یه کوه درد
خاطراتت میزند آتش به قلب و جان من
روح من را میبرد پیش تو ای مهربان من
من هنوزم میپرستم چشم زیبای تو را
عشق تو بر من جفا کرد بیوفا با من چرا
من غرورم را شکستم تا منو تو ما شویم
از خودم هر بار گذشتم تا ز هم شیدا شویم
من هنوز هم میپرستم چشم زیبای تو را
عشق تو بر من جفا کرد بیوفا با من چرا
حال که از چشم تو و عشق تو من دور شدم
آن قدر محو تو بودم دگر کور شدم
آن زمانی که نگاهت را به قلبم کاشتم
کاش میفهمیدی که عاشقانه دوستت داشتم
کاش میشد خاطراتت را فراموش کنم
آتش عشقت را هر لحظه خاموش کنم
آن قدر دیوانهوار دور تو میچرخیدم
تازه فهمیدم که چقدر بیهوده میجنگیدم
من غرورم را شکستم تا من و تو ما شویم
از خودم هر بار گذشتم ز هم شیدا شویم
من هنوز هم میپرستم چشم زیبای تو را
عشق تو بر من جفا کرد بیوفا با من چرا
آهنگ که تمام میشود، سرم را روی گیتار میگذارم و هق هق گریهام بلند میشود. مدتی که میگذرد، دست ظریفی را بر شونهام حس میکنم که سرم را بالا میگیرم و به آن شخص چشم میدوزم که ماتم میبرد.
عشقم است که با صورتی گرفته و غمگین به من خیره شده است. چند ثانیهای به همدیگر چشم میدوزیم که در آخر صحرا چشمهایش را میبندد و نفس عنیق و طولانی میکشد. کمی بعد صدای نازکش به گوشم میرسد که از بهت خارج میشوم و اسک در چشمهایم حلقه میزند.
– خوبی؟
همین؟ عشقم تنها این را توانست از من بپرسد؟ مگر آشفتگی و حال خرابم را نمیبیند؟ هه! چه انتظار بیجایی داری آریا! معلوم است که دیگر خصوصیات اخلاقی و شخصیتی تو را فراموش کرده است.
در حالی که این افکار از گوشهی ذهنم میگذرد، پوزخندی هم کنج لبم جای میگیرد که نگاه صحرا خیرهی پوزخندم میشود.
ناباور درون نی نی چشمهایم زل میزند و چیزی میگوید، اما فقط دهانش همچون ماهی باز و بسته میشود و هیچ صدایی از گلویش بیرون نمیآید. در آخر با هزار زحمت و جون کندنی که شده، با صدای آرامی میگوید:
– چرا این همه بیرحم شدی و این همه سال خبری از من نگرفتی؟
نیشخندی به حرفش میزنم و نگاهم را به تهران غرق در سکوت سوق میدهم. بیتوجه به حرفش از او میپرسم:
– تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای ناراحتش را میشنوم که میگوید:
– من هر شب به یاد عشقمون اینجا میام.
سرم را به طرفش بر میگردانم و طوری درون چشمهایش خیره میشوم و میگویم که مطمئناً تا اعماق وجودش نفوذ میکند.
– هه، جالبه! این منم که هر شب اینجا به یاد عشق سوختهامون پلاسم و لیترها اشک میریزم، با این حال هیچ وقت تو رو اینجا ندیدمت.
چشمهایش لبالب از اشک پر میشود و با صدایی لرزان جواب میدهد.
– آریا من رو ببخش. میدونم که بد کردم و این حق تو نبود، ولی تو من رو ببخش و بیا از اول شروع کنیم.
پوزخندی صداداری میزنم و میگویم:
– حقا که غمت از تو وفادار بود.
بعد هم ادامه میدهم و میگویم:
– که این دفعه هم شوهرت مثل من آوارهی خیابونها بشه و در به در دنبال جایی بگرده که بتونه مردونه اشک بریزه؟ اول به من خیانت کردی و حالا به شوهرت؟ نه نمیتونم این بدی رو در حق کس دیگهای بکنم و این که تو رو ببخشمت.
یکی از دستهایش را بر گیتار و دست دیگرش را بر زانویم میگذارد و التماسم میکند.
– خواهش میکنم آریا. میدونم که دیگه نمیتونی بهم اعتماد بکنی و باهام باشی، ولی حداقل میتونی با بخششت از این حس عذاب وجدانی که نسبت به تو دارم رو کم کنی و از بین ببری. التماست میکنم آریا، من رو ببخش.
دستهایش را برمیدارم و گیتار را به دست میگیرم و میگویم:
– یه سری حرفها رو نمیشه رو در رو بزنم، مجبورم تو این آهنگ حرفهام رو بزنم. پس حالا که برگشتی خوب گوش کن، اینا حرفهای دلمه. هه!
تنها به تکان دادن سرش اکتفا میکند و با چشمهای اشکیاش منتظر تک جواب من است که باید از این آهنگ بفهمد و برای همیشه برود.
باز انگشتهایم را بر سیمهای گیتار میکشم و به شهر زیر پایم خیره میشوم و آهنگ کی به کی میگه بیمعرفت از محمد رضا عشریه را میخوانم.
– مواظب دلم نبودم که این بلا سرش اومد
مالمو سفت نچسبیدم تا رقیبم آخرش اومد
جوونیم رو ازم گرفت، وقتی دستهای عشقم رو گرف
رفتو تو بغلش آروم گرفت، تو بغلش آروم گرفت
چقدر به هم میاومدین به قلبم ضربهی محکمی زدین
ای بابا چی شد یهو بهم زدین، چی شد بهم زدین
حالا برگشتی بعد سه سال، کی به کی میگه بیمعرفت
کی به کی میگه تو سنگ دلی، کی باید از کی بخواد معذرت
مراقب دلم نبودم که اینجوری شکسته شد
هیچیو لام تا کام نمیگم چجوری پیر و خسته شد
خراب شدن آرزوهام خندیدی سفید شدن تار موهام
دیدی غمت چیکار کرده باهام، غمت چیکار کرده باهام
چقدر به هم میاومدین به قلبم ضربهی محکمی زدین
ای بابا چی شد یهو بهم زدین، چی شد بهم زدین
حالا برگشتی بعد سه سال، روت میشه جر و بحث میکنی
روت میشه میگیری دست پیش، باز داری رومو کم میکنی
حالا برگشتی بعد سه سال، کی به کی میگه بیمعرفت
کی به کی میگه بیرحم نباش، کی باید از کی بخواد معذرت
آهنگ که تمام میشود از جایم برمیخیزم و به عشق اولین و آخرینم میگویم:
– به قول اون دیالوگ معروف که میگفت من امشب سختترین کار دنیا رو انجام دادم، بخشیدمت. نه برای اینکه لایقه بخشش باشی نه، فقط برای این که خودم آروم بگیرم. آره بخشیدمت!
از پیش روی صحرا میگذرم و برای همیشه میروم و خاطرات تلخ و زهرآگین را به دست فراموشی میسپارم.
پایان
به فلم: ع.حیدرنیا(ترگل)
و در آخر از پدر و مادر عزیزم نهایت تشکر و سپاس را دارم که در این زمینه همراه و مشوق اصلی من تا به اینجا بودهاند. از شما دوستان و عزیزان گل هم سپاس گزارم که این نویسندهی نو پا را همراهی کردید. امیدوارم که این داستان کوتاه را دوست داشته باشید و برای همیشه ملکهی ذهنتان شود.
یا علی!