دو خواهر که گذشته ی تاریک شون بر حال و آینده آنها تاثیر گذاشته و سعی دارن این تاثیر رو خنثی کنن.
گذشته ای که نزدیکترین افراد زندگی به اونا تحمیل کرده است.
قسمتی از رمان
فشار و تیزی گیره را در موهایش حس کرد و چینی به ابرو وپیشانیش انداخت.صدای آرایشگر را شنید که گفت:
-خب اینم از تورت! عروس خانم یه نگاه بنداز ببین راضی هستی؟
بدون نگاه، تشکر کرد و از روی صندلی بلند شد.نگاه سرخورده ی زن به شاگردش را دید و اهمیت نداد.تشکر کافی بود.زیبا شدن و مقبول بودنش هم مهم نبود.لااقل برای این مراسم مهم نبود.
شاگرد آرایشگر کنجکاوانه پرسید:
-مگه شوهرت رو دوست نداری؟ زوری دارن شوهرت می دن؟
شانه ای بالا انداخت و کنجکاویش را کور کرد:
-هم دوسش دارم و هم با رضایت شوهر می کنم! می دونم هر طور باشم دوسم داره! پس مهم نیس!
دخترهای مشغول به کار با نگاه به همدیگر می گفتند:«چه عروس عجیبی»!
گوشی اش را دست گرفت و پیام هایش را خواند و با سرعت پیامی را نوشت.ابروهای گره خورده نشان می داد که نباید پیام ِ خوشایندی باشد.
صدای زنگ آرایشگاه و کسی که بلند گفت:«عروس خانوم! دامادتون اومد»باعث شد سرش را از گوشی بلند کند و در برابر چشمان حیرت زده ی افراد حاضر گوشی را در یقه ی لباسش جاسازی نمود.
وایییی واییی خیلیییی قشنگ بودددد.. دو روزه خوندم عاشقش شدم یه کشش عجیب و قوی داشت داستانِ رمان خسته نباشی نویسنده
عالی بود
من عاشق این رمان شدم((:
بسیار عالی ممنون از رمان های خوبتون
در طول رمان به خاطر ذهنیتی که از پیغام شما داشتم همش فکر میکردم آخر رمان یکیشون میمیره که نوشتید آخرش بد تموم شد.
تشکر از نویسنده رمان روتین و قشنگی بود
بسیار قشنگ و جذاب
رمان خیلی عالی بود خیلی خوبه دختره تونست رو پاش وایسه
اخرش خیلی بد تموم شد ولی رمان بدی نبود
عالییی