رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه آن شب سرد روز شد

داستان کوتاه آن شب سرد روز شد

به نام خدا

نام رمان:آن شب سردصبح شد

رعدوبرق شدیدی به پنجره اتاقم زد،کت وشلوار اتوکشیده ام راتن کردم عطرتلخ همیشگی ام رابه گردن ومچ دستهایم زدم وموهای پرپشتم رابه سمت بالاشانه زدم وازاتاقم بیرون رفتم.پدر درحال سیگارکشیدن کنارپنجره نشسته بود بودسلام کردم وباسرجوابم را داد فنجان قهوه ی سردشده روی میزآشپزخانه رانوشیدم ومثل همیشه بدون صبحانه ازخانه بیرون رفتم،خیلی فکرم مشغول بودومتوجه نشدم چه قدرطول کشیدتابه دانشگاه رسیدم

کرایه تاکسی راپرداخت کردم وپیاده شدم انگار باران هم قصدبندآمدن نداشت سریع خودم رابه داخل محوطه دانشگاه رساندم و سرکلاس رفتم وازحرف های استاد فقط صدایش را میشنیدم نه معنایشان،آنقدر درگیری فکری داشتم که اصلامتوجه نشدم کلاس چگونه تمام شد

یک جزوه ازدوستم گرفتم تا وقت های آزادم آن رامطالعه کنم،تقریباظهرشده بودوبه سرکاررفتم

منتظرآن پیرمردبداخلاق چای فروش بودم که همیشه گله داشت از روزگار، من به اخلاق تندش اهمیت نمیدادم یقین دارم که همه پیرمردهابداخلاق وغرغروهستن ونبایدازآنهادلخورشد

فقط خستگیِ بدنم باچای هایش برطرف میشد.

چه قدر بازار کلافه کننده بود و من چه قدر درخانه جایی نداشتم ومجبوربودم بیشتروقتم رابیرون ازخانه بگذرانم

تاجلوی چشم پدرآفتابی نشوم!

بالاخره پیدایش شد،_سلام پدرجان یک لیوان چای برایم بریز لطفا

_جواب سلام واجب است،علیک سلام من پدر تو نیستم من یک آدم جدی هستم که شغلم چای فروختن هستش،من را آقاصدابزن همانطور که دکترهاومعلم هارا پدر صدانمیزنید!

_حق باشماست من عذرخواهی میکنم

_هربارمیگویی اما عمل نمیکنی

_چشم دیگرتکرارنمیشود،امروز چقدر بایدپرداخت بکنم؟

_سه هزارتومان

_بفرمایید

_بدرود

و رفت اصلانمیشد باهاش حرف زد!

یک خانم قدبلندباپوستی روشن به شیشه مغازه چندضربه کوچک زد،دررابازکردم وگفتم:_بفرمایید

_خسته نباشیدجناب

_زنده باشید،امرتون؟

_یک انگشتر ظریف میخواهم به اندازه پولم

_پولتان چه قدر است؟

_دومیلیون ونیم

_بسیارخوب شماانتخاب کنید!

_این تک نگین خیلی زیباست

_میتوانید بخریدش!

_جدی میفرمایید؟

_بله خانم من با کسی شوخی ندارم

_خب همین را برای من داخل جلدش بگذار

_به چشم

زن انگشترزیباراخریدورفت،تاچندلحظه درگیربوی عطرخوشبووآشنا اش بودم یادم افتاداین همان عطر مهتاست،مهتاتوی دانشگاه بامن آشناشده بود ازبین تمام دخترانی که تاحالاسرراهم قرارگرفتن تنهاکسی است که توانسته دل سخت گیرمن رابه دست بیاوردومن عاشقش هستم.

بازهم توی فکررفتم وچای ام سردشد!

دوباره شب شد ومن اصلادلم نمیخواست به خانه بروم امامجبوربودم،کرکره راپایین کشیدم و رفتم به سمت خانه خانه ای که باجهنم برایم هیچ فرقی نداشت،آسمان هم هنوز بارانی بود

کلیدراچرخاندم و دررابازکردم،بوی غلیظ سیگار پدر کل فضای خانه راپرکرده بودوبه سرفه افتادم،سلام کردم و به اتاقم رفتم خستگی ام به حدی بود که حوصله هیچ کاری رانداشتم باهمان لباس های تنم روی تخت درازکشیدم وخوابیدم.

باصدای شکستن یک ظروف شیشه ای ازخواب بیدارشدم

صدای بحث کردن مادرم باپدربه گوش میرسیدبااینکه عادت شده بودبرایم اماازاتاقم بیرون رفتم تاببینم نصف شبی چه اتفاقی افتاده،وقتی هنوز داشتم ازپله هاپایین میرفتم صدای پدرراشنیدم که میگفت:_صددفعه بهت گفتم رابطه توبامن بارابطه ات باپسرت خیلی فرق دارد،هرطوری میخواهی بامن رفتارکن اماشب حداقل یک شام درست کن برای بچه ات

_تونگران اون نباش بهتراست یک فکری به حال خودت بکنی بیچاره دلم برایت میسوزد

_خفه شو

و به آخرین پله رسیدم و پدریک سیلی به صورت مادرم زد و مادر روی مبل نشست وشروع به گریه کردن کرد

_سلام اینجاچه خبره؟

_ازمادرت بپرس،اصلا میفهمد وظیفه اش دراین خانه چی هست؟

_من هیچ وظیفه ای ندارم،کار من بااین خانه تمام شده، خیلی وقت است

_خب پس برای چی هنوزاینجاهستی؟

_چون جایی راندارم بی پناه هستم میفهمی؟!

_تمامش کنید پدر لطفاکوتاه بیا

_چرا همیشه من باید کوتاه بیایم؟

_چون تومردبزرگی هستی!

_این هارا به خاطر گندی که چندماه پیش زدی میگویی یاواقعامردبزرگی هستم وهمیشه اشتباهات تورامیبخشم؟!

_نه،واقعامردبزرگی هستی

_خوبه حداقل یک نفرازاین خانواده هنوز من رابزرگ قبول دارد!

یک لیوان آب برای مادرم ریختم وکنارش نشستم

_مادر بخور

_میل ندارم

_قرارنیست همه براساس میلشان هرکاری رابکنند،خیلی هامیل به زندگی کردن ندارند ولی آن را ادامه میدهندبعضی های دیگرازشغلشان ناراضی هستندولی هرروزسرهمان کارمیروند،عده ای هم ازاینکه باخانواده شان زندگی میکنندخوشحال نیستند ولی شب هابه خانه و همان خانواده پناه میاورندو اکنون شماهم به آب خوردن میلی نداری اماآن رامینوشی چون حداقل عصبانیتت کمترمی شود.

مادر درحالی که داشت آرایش به هم ریخته اش راباآستین پیراهنش پاک میکرد لیوان رابرداشت وآن را یک نفس بالاکشید وبه اتاق تنهایی خودش رفت؛و پدر بازهم سیگار میکشیدو بی حرف به یک نقطه خیره شده بود شب بخیری گفتم وبه اتاقم رفتم به ساعت نگاه کردم چهارونیم صبح بوددیگرخوابیدن فایده نداشت لباس هایم رادرآوردم وحمام کوتاهی کردم وشروع به مطالعه جزوه ها کردم چه قدر ازدرس هایم عقب مانده بودم این ترم بایدواحدهای بیشتری رابردارم،هواروشن شدوآماده رفتن شدم ازاتاق بیرون رفتم، پدر روی کاناپه خوابش برده بود یک پتو رویش کشیدم وازخانه بیرون رفتم، مادرجلوی پنجره اتاقش مشغول شانه کردن موهای بلندوخرمایی رنگش بود،هیچوقت نفهمیدم مادرچطورمیتوانست درهرشرایطی به آراستگی ظاهرش اهمیت بدهد! وقتی متوجه من شد نگاهش را ازمن گرفت

درحیاط رابازکردم و رفتم،صبح هایم دلگیرترازشب هایم بودهرروز به امیدیک روز تازه بیدارمیشدم اماباز ناامیدمیشدم!   منتظرتاکسی بودم

برخلاف همیشه که به اطراف ام دقت نمیکنم امروز به خیابان هانگاه کردم به آدم ها…بعضی شادوپرانرژی به سرکارمیرفتندبعضی های دیگرنگاهشان پرازاندوه بودهرکدامشان به دلایلی شادوناراحت بودند،به زندگی هرکدامشان نگاه کنی پرازداستان های گوناگون وجوددارد،و چه قدر این آدم هامیتوانندظاهرشان راآرام نگه دارند!

چه قدر توفکربودم  یک تاکسی خیلی وقت است منتظرمن مانده است!

 

به دانشگاه رفتم وبعدازکلاس بامهتابه کافه همیشگی مان رفتیم ومهتامشغول صبحت کردن درباره اتفاقات روزانه اش بود ومن عاشقانه نگاهش میکردم وبه حرف هایش گوش میدادم چقدروقت گذراندن کنارکسی که دوستش داریم لذت بخش. حتی اگرحرف هایش حوصله بقیه راسرببرد برای من باارزش ترین کلام هابود وقتی دست هایش رامیگرفتم احساس میکردم دارم یک دنیای دیگرراتجربه میکنم اماگاهی وقتی کنارمهتاهستم یک ترس وجودم رافرامیگیردترس ازدست دادن ترس ازتکراری شدن ترس ازفراموش شدن همه این افکارمنفی به من استرس واردمیکرد وقتی به خودم آمدم یک ساعتی گذشته بود وبیشتروقت رامهتاصحبت میکردومن توی فکرم جوابش رامیدادم به خودم،بااینکه اصلادلم نمیخواست ازبانوی غزل هایم جداشوم اماممکن برای به خوابگاه رفتنش دیربشود خداحافظی کردم وبه ایستگاه تاکسی هارفتم.

 

راننده:_آقا آقا؟حواستان کجاست رسیدین!

_ممنون

پیاده شدم

_آقاپس کرایه ماچی میشه؟

_آخ ببخشید فراموش کرده بودم

یک اسکناس مچاله شده ازجیب شلوارم درآوردم وبهش دادم

سری تکان دادبه نشانه تاءسف‌‌، وازآنجادورشد.

کلیدراچرخاندم ورفتم داخل طبق معمول بوی سیگار ومادرحبس دراتاقش،سلام کردم وبه اتاقم رفتم.

روی میزمطالعه ام نشستم وتاچندساعت مشغول درس خواندن بودم کم کم پلک هایم سنگین شد وهمانجاخوابم برد.

نیمه شب بادردگردنم بیدارشدم به ساعتم نگاه کردم ساعت سه وچهل وپنج دقیقه بود به آشپزخانه رفتم تا برای خودم قهوه درست بکنم!

متوجه پدرشدم که سیگارش دوباره و دوباره روشن بود

_پدر شما هنوزبیدارهستین؟حتی اگر تاصبح هم خوابت نبردسیگار روشن میکنی؟میدانی که چقدر برای سلامتی ات مضراست؟

_این حرف ها به تو نیامده سلامتی من هم به خودم مربوط است،زودترکارت را انجام بده و ازجلوچشم هایم گورت راگم کن

_بله چشم ببخشید،من تشنه ام شده بود میخواستم آب بخورم!

بطری آب را همراه باخودم به اتاقم بردم و روی میزگذاشتم و روی تخت درازکشیدم

سعی کردم به چیزی فکرنکنم تا به خواب بروم.

ساعتم زنگ خورد خواب آلودبودم دلم نمیخواست بیدارشوم اماوقت نداشتم،رختخوابم رامرتب کردم وآب سردی به صورتم زدم خوشبختانه داخل اتاقم سرویس بهداشتی بود و مجبور نبودم اول صبح چندبارجلوچشم پدرظاهرشوم،البته از این وضعیت هم خیلی راضی نبودم دوست داشتم زیرزمینِ انتهای حیاط راتبدیل به یک اتاق بکنم من آن زیرزمین راکه بوی رطوبت میداد به این اتاق گرم وبزرگ ترجیح میدادم. اگر آنجااتاق من میشدمیتوانستم دوست هایم رابه خانه ام دعوت بکنم،میتوانستم موسیقی گوش بدهم،میتوانستم باخودم حرف بزنم،میتوانستم صبح ها صبحانه بخورم و دیگر صدای جروبحث مادروپدررانمیشنیدم هم نیش وکنایه های پدرهمراه بابوی سیگارش که آدم راتاحدخفگی میبردراتحمل نمیکردم چه قدر خوب میشد اگراین تصوراتم واقیعت داشت،خدای من دیرم شد

لباس هایم راپوشیدم وازاتاق بیرون رفتم،پدربافنجان قهوه ازآشپزخانه خارج شد

_سلام پدرصبح بخیر

_سلام

_بااجازه

_دوست ندارم همه صدای قاروقورشکمت بشنون! یک فنجان قهوه برای خودت بریزباکیک میل کن بعدازخانه بیرون برو!

_وقت ندارم ولی چشم

یک قهوه برای خودم ریختم و باکیک خشک شده که بوی کپک به خودش گرفته بود به زور خوردم فقط برای اینکه ضعف نکنم.

از خانه بیرون رفتم، یک تاکسی گرفتم وبه دانشگاه رسیدم چنددقیقه ازشروع کلاس گذشته بود،سلام کردم و زیرلب ببخشیدی گفتم. روی صندلی ام نشستم ونفسم راکه انگارصدسال درون سینه ام حبس کرده بودم بیرون دادم.

توضیحات استاد رایادداشت کردم وبعدازپایان کلاس بیژن دوست سابقم به سمتم آمد،بیژن پسری خودخواه بود قدی بلندوموهای فرفری طلایی رنگ داشت ،قبلابامن هم گروه بود وحتی بدون یک معذرت خواهی رفت وعضو یک گروه شد

_بهمن ممکن است باهم صحبت بکنم ؟

خیلی دلم میخواست اجازه صحبت کردن ندهم اما برای دومرد یک کاربچگانه بود

_درمورد؟

_من دوستت بودم یک زمانی چطوریادت نیست؟

_یادم هست ولی انگارجنابعالی یادت رفته است که من وگروهم راترک کردی ورفتی توی یک گروه دیگر

_خواهش میکنم بحث گذشته را ادامه نده من باتودشمنی نداشتم ولی حق داشتم که چه گروهی را انتخاب بکنم

_انتخاب باترک کردن و پس گرفتن حرف خیلی فرق دارد الان هم حق داری که چه دوستی رابرای خودت انتخاب کنی

_بیخیال پسرمن زیاداهل رفیق بازی نیستم،راستی باخانم اسدی نسبتی داری که چندوقتی است باهم هستین؟

_مهتا؟نه نسبت فامیلی نداریم فقط دوست من وهمکلاسی ام است؟

_فقط درحددوست وهمکلاسی؟

_ببخشید من بایددرباره زندگی شخصی ام به کسی حساب پس بدهم؟

_نه هرطور مایلی

_اگرکارمهمی نداری من عجله دارم بایدبروم خدانگهدار

_خداحافظ

اصلابرایم عجیب نبود که بیژن همیشه به یک دلیلی به آدم هانزدیک میشد اینبارهم فضولی اش گل کرده بودپسره ی نچسب!

به طلافروشی رفتم وچندساعتی آن جابودم وهواهم سردترشدوکم کم حوصله ام سررفت ازبازارطلاهم خبری نبود تصمیم گرفتم به خانه بروم پدرحق داشت گاهی میگفت عرضه هیچ کاری را ندارم!

کرکره راپایین کشیدم وبه سمت خانه رفتم

وقتی رسیدم طبق معمول جروبحث شده بود و هیچ غذای حاضری یافت نمیشد،زیرلب گفتم خسته شدم ازاین وضع

پدر:_ماهم خیلی خوشحال نیستیم از اینکه توهنوز نمیخواهی بزرگ شوی و مزاحم زندگی من و مادرت هستی

به اتاقم رفتم لباس هایم را درآوردم و به حمام اتاقم رفتم یک دوش آب گرم گرفتم،موهایم راخشک کردم و روی تختم درازکشیدم متوجه شدم ضعف کرده ام اما ترجیح دادم بامعده خالی تاصبح سرکنم تااینکه به پایین بروم و روی خوش پدرراببینم

چندساعتی در رختخواب به مهتافکرکردم وتصمیم گرفتم یک کادو برایش بخرم خوب میدانستم خانم هاازهدیه های بی مناسبت زیادی خوشحال میشوند

اماروزبعدمهتابه دانشکده نیامد وتلفن اش همچنان خاموش بود خیلی نگران شده بودم به خوابگاهش رفتم وسراغش راگرفتم اماآنجاهم نبودومن بیشترنگران شدم چندروز بی انرژی و بی حوصله بودم

بالاخره بعداز روزپنجم مهتابه دانشگاه آمد یک حالتی بین خوشحالی وعصبانیت داشتم امانمیدانستم اول کدام را واکنش بدهم

_سلام مهتاخانم چه عجب ماتورا دیدیم ممکن است به من بگویی کجابودی ؟

_سلام یک اتفاقی برایم افتاده بود یعنی برای مادرم برای همین به شهرمان رفتم

_چه اتفاقی؟

بعداز کلاس توضیح میدهم

شب وقتی به خانه رفتم خیلی نگران مهتاشدم وقتی که گفت ناپدری دارد و بامادرش اختلاف پیداکرده است و ازخانه بیرونش انداخته خیلی ناراحت شدم گفت که مادرش هیچ جایی راندارد وبه خانه یکی ازدوستانش پناه برده است وخودش هم مجبوراست کل سال راخوابگاه بماند فکرم درگیرشد چرامهتاقبلا همچین موضوع مهمی رابه من گفته بود؟شایدنخواسته غرورش پیش من بشکندبنابراین الان وقت این فکر هانیست بایدیک کاری بکنم

اما چه کاری؟ چه کاری ازدستم برمیاد؟

ای کاش میتوانستم کمکش کنم و ای کاش که پدرم من را درک میکرد وازعاشق شدن چیزی میفهمید

ولی بایدشانسم راامتحان کنم

تصمیم گرفتم باخانواده ام صحبت بکنم،اول ازهمه سراغ آشپزخانه رفتم ظرف های کثیف راداخل ماشین ظرفشویی گذاشتم و میوه های خراب شده راهم به سطل زباله انداختم وشروع به درست کردن موادماکارونی شدم، میز راچیدم

چند تقه به در زدم

_بیاداخل

_سلام مادر غذاحاضراست بفرمایید

_تو ازکی تاحالاشام درست میکنی؟

_مادر!؟ لطفا

_خیلی خب توبرو من هم چنددقیقه دیگرپایین هستم

_ممنونم

و حالاقسمت سختش مانده بودکه باید انجامش میدادم

_پدرصدای من را میشنوی؟

_کارت را بگو

_میخواهم که امشب شام دورهم باشیم

در اتاق بازشد وپدر بیرون آمد

_درست شنیدم؟ دورهم؟ قصدجانم را دارید مادر و پسر؟

_پدر این حرفا یعنی چه؟ من از شما خواهش کردم همین، یک امشب تو ومادر به حرف هایم گوش بدهید

_پس که اینطور، کارت لنگ است وگرنه تو کجا و این کار ها کجا!

_پدر جان من میخواهم که هرشب دور هم باشیم اماشما…

_ ادامه نده،بقیه اش به تو مربوط نیست خوردوخوراک من هم به تو مربوط نیست همین اینجاحرفت رابزن و برو

_پدر، مادر را هم راضی کردم خرابش نکن من شمارادعوت کردم لطفابپذیرید

_ببین ده دقیقه بیشتر سرمیزطاقت نمیاورم پس حاشیه رفتن ممنوع و زودتر شروع کن

_چشم،خیلی ممنون پدر

هم مادر هم پدرهیچکدام علاقه ای به غذاخوردن دورهم رانداشتندوظاهرا هردو منتظربودندتامن زودتر حرف بزنم

اگراین سکوت بیشتر ادامه داشت پدر از کوره درمیرفت، پس بهتراست زودتر سراصل مطلب بروم

_من به عنوان پسرشما امشب ازهردوی شماخواهش کردم که به حرف هایم گوش بدهید و شام بهانه بود

پدر:_خب من هم از اول همین راگفتم

_بله حق باشماست،پدر من یک پسرجوان هستم که آرزو های زیادی در دلم دارم،من نمیخواهم ازشماها گله و اعتراض بکنم، من یک تشکرهم به شمابدهکارم بابت سقفی که بالای سرم است و قبول دارم که چندماه پیش به حرف شماگوش ندادم و بخش زیادی ازثروت شمارا صرف یک کارخانه کردم و شریکم کلاه بردار ازآب درآمد و شماهم حق دارین که بامن تند برخوردکنید من به شماقول داده ام که یک روز این اشتباهم راجبران میکنم و هنوزهم سرقولم هستم فقط تنهاوآخرین خواهشی که ازشمادارم این است که برای من به خاستگاری بروید همراه بامادرم

دانلود رایگان  داستان کوتاه زیبای لعنتی

_خاستگاری که چیزی نیست یک عروسی توپ هم برای شاه پسرم تدارک میگیرم بچه توفکرکردی من بادست خودم دختر مردم را برای پسربی بندوبارم بدبخت میکنم؟ فکر میکنی آنقدر نادانم که دوباره به تواعتمادمیکنم اشتباه گذشته را تکرارمیکنم ؟جبران میکنی چندمیلیارد پول راکه بابدختی و جان کندن این همه سال جمع کردم چگونه جبران میکنی توباعث شدی من همه چیزم راببازم تمام دارایی ام همین خانه و آن طلافروشی که بالطف رفیق هایم آن را هم به جای بدهی های توِاحمق ندادم برایم مانده است آقاوسط این همه گرفتاری فیلش یادهندوستان کرده است ببین بگذارحرف دلم رابزنم من وقتی تورا دراین خانه میبینم عذاب میکشم همین روزهاست که خودت راهم بیرون کنم پس فکرخودت باش

پدرمیزشام راترک کرد

_مادرخواهش میکنم شمایک کاری بکن من آن دختررا دوست دارم عاشقش هستم

_من وپدرت هم یک روز عاشق ودلباخته هم بودیم ولی الان چشم دیدن همدیگرراهم نداریم پس درزندگی ات همیشه گزینه احساس را ترک کن بابت شام ممنون شب بخیر

من ماندم وبشقاب های خالی ویک غذای سردشده

مشتم را روی میزکوبیدم وتنهاکاری که میتوانستم بکنم این بود که بخوابم تاصبح قیافه خواب آلودی نداشته باشم!

باز دیروقت از خواب بیدارشدم باعجله به دانشگاه رفتم،امروز بایک استادسخت گیرکلاس داشتیم که اخلاقش چیزی دست کم از آن پیرمردچای فروش نداشت. وقتی رسیدم کلاس شروع شده بود نمیدانستم کلاس دقیقاکی شروع شده بود فقط میدانستم بیشترازبیست دقیقه گذشته است لعنت به این شانس بااسترس یک معذرت خواهی کردم وخواستم روی یک صندلی بنشینم که به لطف استاد اجازه نداشتم توی دلم گفتم انگار مدرسه ابتدایی تشریف داریم که باید اجازه داشته باشم بنشینم یانه،به سمت در رفتم

_آقای ماهوتی؟

برگشتم گفتم:_بله

_کی گفت از کلاس بیرون برو

_استادشماخودتان گفتیدننشین

_گفتم ننشین نگفتم که برو بیرون

_پس یعنی بنشینم؟

_نه

توی دلم گفتم برو بابات رو مسخره کن بااین قیافت شبیه سمندون میمونی!

_پس ممکنه بفرمایید من چه کار باید بکنم؟

_درس جلسه گذشته را توضیح بده

بدتر ازاین نمیشد خدایا یک کاری کن این بار روحداقل حفظ آبرو کن

استاد:_به چیز خاصی فکر میکنی؟

_نه استاد، نخوندم من را این ترم ازدرس بنداز بااجازه

واز کلاس رفتم بیرون،این خیلی راحت ترازاین بودکه همه به ریشم بخندن و آخرش هم استاد من راازکلاسش بیرون کند

_آقای ماهوتی

خدایا این چرا امروز گیرداده به من،برگشتم

_بله استاد

_بفرمایید سرکلاس

_جدی استاد؟

_من باشماشوخی دارم؟

_نه استاد خیلی ممنونم از لطفتان

بازم جای شکرش باقیه استاد لج نکرد

بعدازکلاس به سمت مهتارفتم ولی گفت یک کاربرایش پیش آمده است بایدزود برود هرچه اصرارکردم توضیح ندادو من هم به طلافروشی رفتم وتاشب آنجا کارکردم

درطول مسیر برگشت به خانه به این فکر میکردم باید یک کار درست حسابی برای خودم پیدا تا کنم تافارغ التحصیلی ام خیلی دیرمیشود،ممکن است بقول پدرازآن خانه بیرون انم کند فعلا که هیچ پس اندازی ندارم به لطف پدر دارم تحصیلاتم راادامه میدهم هرچه هم که از طلافروشی جمع میکنم به پدرمیدهم بقول خودش برای خرج خانه!

ازیک طرف دیگر هم مهتاومشکلاتی که برایش پیش آمده است مهتاازهمه چیز مهمتراست مشکل مهتامشکل من هم هست بین این همه درگیری ومشغله اصلاعجیب نیست که انگیزه برای درس خواندن نداشته باشم

به خانه رسیدم وطبق معمول مستقیم به اتاقم رفتم خیلی بهم ریخته بود مثل همیشه،بهتر بود کمی اطرافم رامرتب میکردم تااقلا وقتی درس میخونم دریک فضای آرام باشم،کتاب هایم را ازقفسه بیرون آوردم وآنهاراگردگیری کردم کف اتاقم راجاروبرقی کشیدم وملحفه هارابه حمام بردم وشستم چشمم افتادبه یک گل پژمرده برگ های خشک شده را دورانداختم و آب پاشی اش کردم ودرآخر پیراهنم رااتو کشیدم و روی زمین دراز کشیدم حدود دوساعت گذشته بود

تا ساعت یک بامداد درس خواندم وجزوه هاراتکمیل کردم.بهتراست بخوابم تا دوباره صبح دیرازخواب بیدارنشوم

بعدازکلاس رفتم پیش مهتا رفتم تابالاخره انگشتری را که برایش خریده بودم بهش بدهم تاحداقل تواین اوضاع احساس دلگرمی کند

_سلام خانم گل حالت چطوره بالاخره افتخار میدهی باشماصحبت بکنم؟

_سلام

_چرا اخموشدی یهو؟ اتفاقی افتاده؟

_بله،ببین آقای بهمن من خیلی فکرکردم حتی الان که دارم  این حرف هارامیزنم قبلا تمرین کردم وخواهشی که دارم این است که من راقضاوت نکنی و ازمن کینه به دل نگیری

_اصلاماجرارابگو مهتاطفره نرو

_من قبلا توضیح دادم که چه شرایطی برایم پیش آمده است وبه خاطر مادرم مجبورم ازدواج بکنم وشرط ازدواجم هم این است که مادرم بامن زندگی بکند میخواهم ازدواج کنم اما نه باتو بایکی دیگر برای همین…

_هیس ادامه نده،من که بهت گفته بودم صبرکن چی شد زدی زیر حرف های قشنگی که درگوشم میخوندی؟

_لطفاصدایت رابالانبر من نمیتوانم صبربکنم امیدوارم بهترازمن راپیدابکنی خداحافظ

_مهتا

_خواهش میکنم هیچی نگو

_فقط بگو باکی؟

_میفهمی!

_به خاطر چی حاضرشدی ازمن بگذری؟

_مادرم،مطمئنم اگرتوهم جای من بودی همین کاررامیکردی

_پس تکلیف عشقمان چی خواهدبود؟

_فراموش

_هه فراموش خوش به حالت چه همه چیزراساده میبینی

چندقدم ازمن دور شد وبرگشت :_راستی این هم گردنبندی که قبلا به من یادگاری دادی

_آدم که یادگاری راپس نمیدهد!

_من بابقیه فرق دارم

_یادم نبود،درسته تو اصلا احساس نداری آدم نیستی

_حرفی رانزن که بعداپشیمانی همه وجودت رابگیرد

_توچی کاری رانکردی که بعداپشیمان شوی!؟

بدون اینکه یک لحظه به من فکرکند دورشد ومن ماتم زده بانگاهم دنبالش میکردم یخ زده بودم نمیدانستم دقیقاچه کاری رابایدانجام دهم،چرامهتااین کاررابامن وخودش کرد جواب این قلبی راکه باتمام وجودش میتپیدواحساس پاکش رابه اونشان میدادچی بدهم؟ نگاهی به انگشترو گردنبند کردم و‌آنهاراپرتاب کردم به زمین باتمام وجودم احساس کردم قلبم راهم همراه باگردنبندوانگشترکنده شد وله شدمهتاعزیزترین آدم زندگی من بود وقتی من رارنجاند من نه توانستم نفرینش کنم نه توانستم ببخشمش فقط به یک نقطه خیره شده بودم

یاداولین باری که دیدمش افتادم

دوشنبه هشتم مهرماه سرکلاس درس شیمی بااستادبهرامی (همان استادسختگیر)

سنگینی نگاه یک دختررااحساس کردم ،سرم رابه سمتش چرخاندم هنوز داشت نگاهم میکردچندلحظه گذشت و نگاهش مثل آدم ندیده هابود باخودم گفتم شاید موهایم نامرتب هستن یاصورتم رانشسته ام یازیپ شلوارم بازاست یا…یا…یا‌…ولی هیچکدام ازاین احتمال هایی که دادم نبود ونگاهش همچنان ادامه داشت فکرکردم حتمادیوانه شده است! داخل کاغذبرایش نوشتم دنبال چیزخاصی میگردی؟

امانظرم عوض شد وکاغذراتوی دستم مچاله کردم وبعدازکلاس دیگرندیدمش،تایک هفته دیگردرست مثل  دوشنبه هفته پیش درس شیمی ساعت شش عصر نگاه آن دخترتکرارشد تصمیم گرفتم ازماجراباخبرشوم شایدمشکلی داشته باشد،بعدازکلاس یک فنجان قهوه دعوتش کردم

_خیلی ممنونم که دعوت من راپذیرفتین

_خواهش میکنم

_همیشه همینقدرکم حرفی؟

_نه

_من هم زیادآدم پرچانه ای نیستم فقط یک سوال داشتم ازشما

_درخدمتم

_ممکن است به من بگویی برای چه سرکلاس به طورغیرطبیعی به من نگاه میکنی؟

_مگرآدم هابه همدیگر نگاه نمیکنند؟

خیلی دلم میخواستم بهش میگفتم سوال من راباسوال جواب نده امامناسب حرف زدن بایک خانم نبود

_چرا آدم هابه هم نگاه میکنندولی شما احیانانگاهتان بی اختیارنیست،دنبال چیزخاصی میگردین؟

_سوال من راباسوال جواب نده

ای لعنت مجددبه این رودربایستی من،دختره پررو حقت بود من اول این جمله را به تو میگفتم

_چه جالب اتفاقامن هم میخواستم همین جمله را بگویم

_بله

_ببخشید چی بله؟

_دنبال چیزخاصی میگردم!

_دنبال چی میگردین؟

_تو

_مطمئنی

_کاملا

_خب ممکنه به من بگویی برای چه دنبال من میگردی؟

_چون برایم جذاب هستی یاحداقل ازنظرمن

_اصلادلیل قانع کننده ای نبود

_من هم نمیخواهم قانعت کنم

_درمقابل دخترهایی که حاضرجواب هستند کم میاورم

 

و باهم آشناشدیم وکم کم دلم رابه مهتاباختم ای کاش آن روز به مهتاهم اجازه نمیدادم به من نزدیک شود

اگراین کار رامیکردم الان نه عاشق شده بودم نه دردترک شدن راتجربه کرده بودم.همیشه از اینجوررابطه هادورمیکردم خودم راچون سن و سال خودم راکم میدیدم وازمسئولیت یک چیزی میترسیدم اصولا آدم مسئولیت پذیری نیستم. و به زن هاعلاقه ای نداشتم اما مهتابرایم باهمه فرق داشت،به خاطرکی حاضرشد ازمن بگذرد؟اوکه همیشه میگفت دریک نگاه عاشق من شده است!

 

وقتی به خودم آمدم ساعت دونصف شب بود ووقتی هم که یادم افتادکسی راندارم که نگرانم شودحتی خانواده ام ترجیح دادم تاصبح درخیابان قدم بزنم و خاطرات رامرورکنم وهرلحظه دردقلبم بیشترشود به راستی که ماانسان هاخودمان اجازه میدهیم دردبکشیم!

 

هواروشن شده بود وبه خانه رفتم دیگرتوان راه رفتن نداشتم.به خانه رسیدم و رفتم داخل برخلاف همیشه پدرداخل پذیرایی نبود.داشتم ازپله هابالامیرفتم به اتاقم که مادرباآرایش مختصری ویک چمدان به دستش ازاتاقش بیرون آمد

_کجابه سلامتی اول صبحی عروسی تشریف داری؟

_علیک سلام این چه طرز صحبت کردن بامادرت است؟دارم برای همیشه ازاین خانه میروم راستی خودت کجابودی پدرت خیلی ازدستت عصبانی بود

_من بیرون بودم برای چه عصبانی بود؟

_من اطلاعی ندارم درضمن اگرهم میدانستم نمیگفتم واجازه میدادم خودش بیاید وتسویه حساب بکند،خداحافظ پسراحمق من!

مشتم رامحکم روی میزکوبیدم واستخوان انگشتانم به دردآمدوعصبانیتم راسروسایل خانه تخلیه کردم تقریباهرچیز راکه جلوی دستم بودرا شکستم

 

به اتاقم رفتم ویک روز کامل توی رختخواب بودم وامروز روزسوم است که مادررفته وپدرهنوز به خانه نیامده است ونمیدانم کجاست،اصلا حال تعریفی نداشتم ونمیتوانستم ادامه تحصیل بدهم یاحداقل درآن دانشگاه تصمیم گرفتم بروم وبه همه استادهابگویم دیگرنمیخواهم درس بخوانم!

وقتی به داخل محوطه رسیدم مهتارادیدم کناربیژن میگفت ومیخندیددیگر تحمل این یکی رانداشتم نزدیکشان شدم

_من رافروختی به این ؟فقط به خاطرپول؟ این چی داشت که من نداشتم؟

دادزدم:_جواب من رابده

_خواهش میکنم آرام باش من حق انتخاب داشتم

یک سیلی بهش زدم :_خفه شو

وبیژن یقه ام راگرفت ومن را هول دادمن هم ازخداخواسته بالگد به شکمش زدم وپخش زمین شد و باتمام زورم چندمشت به صورتش زدم،احساس کردم استخوان های صورتش بیرون زده اند وخون تمام صورتش راپوشانده بودحتی ناله هم نمیکرد

چندپسربه سمتمان آمدندومن را ازدانشگاه بیرون انداختندو بیژن رابه بیمارستان بردندومهتافقط گریه میکرد.بی اختیار به سمت خانه رفتم درحیاط بازبود رفتم داخل پدر راداخل حیاط درحال آتش زدن وسایل اتاقم دیدم قبل ازاینکه پابه فراربگذارم متوجه حضورمن شدوشتابان به سمتم آمد وچندبرابرمشت هایی که به بیژن زدم به صورتم زد و پخش زمین شده بودم وناله میکردم

_ببراون صدای لعنتی ات را

_پدرچه اتفاقی افتاده؟

_هنوز نمیدانی چه اتفاقی افتاده

_نه

دوباره چند لگد زد امااینباربه شکمم وازدردبه خودم پیچیده بودم وزمین راچنگ می انداختم

_همین الان ازخانه من برو بیرون وهیچوقت برنگردتوهم مثل مادرت هرگورستانی میخواهی برو فقط برو وراحتم بگذاریدومن هم درخواری خودم میمیرم ای خدا من چه گناهی کرده بودم که بایداین روزهاراببینم،پس نمیدانی چه اتفاقی افتاده طلافروشی راخالی کردند حالافهمیدی پریروز معلوم نبود کدوم گوری بودی

_اماپدر چطورممکن است کرکره پایین بود وهمه آژیرهاروشن بودند

_خفه شو ابله فکرکردی این هابرای یک دزدحرفه ای کارسختیست؟!

_متاسفم

_نمک روی زخمم نپاش ازجلوی چشم هایم دورشو تااینباربه قصدکشتن کتکت نزده ام

توی دلم گفتم انگار تاهمین چندلحظه پیش به قصدنوازش کتکم زدی!

به سختی اززمین بلندشدم و بی هدف از آن خانه شوم بیرون رفتم،همه آدم هاعجیب به من نگاه میکردند و عده ای به طرزچندش آوری نگاهم میکردند ومن به حقیرترین شکل ممکن بودم ونای حرف زدن هم نداشتم و یک بار برای همیشه از آن خانه رفتم ویابهتراست بگویم  پدربیرونم کرد!

به یک بیابان اطراف ارومیه رفتم و همه جاپرازسنگ بود واگر لیزمیخوردم ضربه مغزی میشدم بااحتیاط به دنبال یک گوشه گشتم، اما همه جاگسترده بودحتی یک درخت هم نبود، یک گودال کوچک پیداکردم و خودم را انداختم داخل اش وچشمانم رابستم واتفاقات این چندروز اخیرمثل یک فیلم ازجلوی چشمم ردشد.آسمان شروع به باریدن باران کرد و من درآن بیابان خلوت وخطرناک تنهابودم و تک تکِ سلول های بدنم به خاطرکتک های پدرم ازدردناله میکردن وحتی نای گریه کردن و شکایت کردن ازروزگاررانداشتم و هوا هم تاریک شد و من تازه متوجه سرما شدم وحتی نفس هایم هم یخ بودند و هیچ راهی برای گرم شدنم نبود  وتنهاکاری که ازدستم برمی آمد دردو دل کردن باپروردگارم بود:نجاتِ من به دست توست از این محبس نجاتم ده .پروردگارا گرفتارم توگشایشم ده .پریشانم توآرامشم ده. بی پناهم توپناهم ده. دل سوخته ام تومرحمم ده.چراکه بایادتوآرام میگیرم

بعدازچندساعت خوابیدن بانورِ خورشیدبیدارشدم وازآسمان طوفانی شب قبل هیچ خبری نبود،سعی کردم ازآن گودال بیرون بیایم دستم رابرلبه گودال گذاشتم واززمین بلندشدم انگار سرمای دیشب الان تاثیرخودش راگذاشته است تمام بدنم بی حس بود اماچاره ای نبود نباید آنجامیماندم به راه افتادم وبه داخل شهررسیدم وسپس به ترمینال مسافربری رفتم ویک بلیط برای تهران گرفتم این شهرغریب دیگرجای من نبودمن هیچ کس رانداشتم پس بهتربود ازاین شهربروم به یک جای دور به دنبال کارکردن و ادامه زندگی تنهایی ام. بالاخره بعدازاین همه اتفاق و مشکلات این یک سال درزندگی من این را یادگرفتم که هیچ وقت تسلیم نشوم وانسان بایدتاآخرین لحظه زیستن اش ناامیدنشود برای هرمسئله هزارراه حل وجوددارد.

من توانستم بابدنی پراز  درد طاقت بیاورم من توانستم یک شب سرد که چنداتفاق شبیه به کابوس پشت سرهم افتاده بودرابه صبح برسانم و مطمئن هستم روزهای سخت تراز این هاهم پشت سر میگذارم این منم قهرمان زندگی خودم.پشت یک طوفان بزرگ یک رنگین کمان قشنگ است!

فقط انسان کافی است اراده کند آنگاه میفهمی که جابه جاکردن کوه هم کارسختی نیست!

پایان

مریم ذوالفقاری

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید

    • اشتراک گذاری
    https://www.romankade.com/?p=28038
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات این محصول
    درباره سایت
    رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
    بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
    آخرین نظرات
    • عالی واقعا دلنشین بود...
    • ساریناعالی...
    • خیلی خوب بود کاش یکی باشه همینجور هوایی ادمو داشته باشه...
    • منسلام توروخدا میشه بگید فصل دوم کی میاد من که بدجوزی تو خماری موندم این رمان عالی...
    • امیرعای بود...
    • لیلالطفا جلدای بعدیو زودتر بذارین لطفا...
    اعتبار سنجی سایت
    DMCA.com Protection Status DMCA.com Protection Status
    شبکه های اجتماعی
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.