رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه محکوم به خیال او

داستان کوتاه محکوم به خیال او

«محکوم به خیال او»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
نفیر جان سوز نبودنها جان در میکند!
غم غمگین بودن و درد کشیدنها نفس میگیرد و صدای خوش فولوت را بانگ شلاق
میسازد… جان ای کودک سرزمینم!
چه کسی جانت را گرفت؟ چه کسی توجیهش کرد؟ خراش روی تن حریرت را با کدام
دوا مرهم نهادی که سوزشی مداوم بر چشم بازماندگان میپاشاند؟!
رودی بدون ماهی حکمش دل است… دلی محکوم به خیال!
شالش را دور گلویش سفت میکند، چشمان طوسی رنگش را در قاب مژههای بلندش
میچرخاند و لبخند مردهای روی لبهای ترک خوردهاش مینشاند. از جایش بلند
میشود؛ زانوهایش شقشق میکنند؛ دستش را چند ثانیهای روی زانوانش نگهمیدارد و
دوباره صاف میایستد. به سختی راه میرود، تمام بدنش درد میکند و درد دلش بیشتر
از محنتهای دیگر خار شده و چشمان او را میسوزاند. گویی حنجرهاش خفته است!
نای فریاد زدن ندارد. قدمی جلو نرفته که نوحا مقابل او سبز میشود.
شانههایش را با محبت میگیرد و کنار گوشش زمزمه میکند: «عزیزم تو الان
حالت…»
روشنا جیغی میکشد و سر جایش فرود میآید. دستانش را محکم روی گوشهایش
میگذارد و بلندتر جیغ میزند. این جمله برای او اتفاقات تلخی را تداعی میکند؛ دیگر
قادر به شنیدن سخنانی در رابطه با حال خوب و بدش نیست!
نوحا کنار او مینشیند و با زور، شانههای پران و لرزان دخترک را بین بازوانش جای
میدهد. دستش را روی صورتش میگذارد و نوازشوار بالا و پایین میکند.
سیل اشکهای دم مشک روشنا روی سبزوار صورتش جاری شده و جیغهای بلندش، او
را به سرفه میاندازد.
صدای خشدار گلویش کمکم کاسته میشود و دستهای بیجانش از روی گوشهایش
پایین میآیند.
نوحا بوسهای روی موهایش میکارد و سرش را روی موهای او تنظیم میکند. درب
اتاق باز میشود و مامان مریم با رنگ پریدگی وارد اتاق میشود.

– چی شده؟!
نوحا، اندام کوچک روشنا را محکمتر میفشارد و حرفی نمیزند. این جیغها و فریادهای
ناهنجار روشنا، دو سه ماهی است برای همه عادی شده. اشکهایش، چشمان پف کرده
و سرخش، لاغر شدن مداوم و دیوانگیهای دیگرش برای مامان مریم و بقیه عادی شده
است.
روشنا کمی تکان میخورد، چنان ماهی بر تنگ بازوان نوحا چنگ میاندازد و دمای دل
سوختهاش را با «آه» مداوا میکند.
مامان مریم به بهانهی آب از اتاق خارج میشود. نوحا کمی از همسر جوانش فاصله
میگیرد و به چهرهی او مینگرد. طی این چند ماه چقدر زود شکسته شده… از آن لبخند
بشاش، چشمان خندان، آنهمه شور و شوق زندگی، شیطنتهای گاه و بیگاه روشنا تنها
اندام نحیف و چشمانی پر آب مانده است.
نگاهی به موهای او میاندازد. موهای مشکی و یک دست فرفری روشنا گره خورده و
مدتهاست شانه نشده.
– م… من زشتم؟
با صدای بغضآلود و گرفتهی روشنا، چشمان نوحا نگاه زیبای او را شکار میکنند.
لبخندی میزند و دستی به گونهی خشک او میکشد، بغض مردانهاش را قورت میدهد و
پاسخ میدهد: «نه عزیزم. تو روشنای منی. مگه روشنای من زشت میشه؟ کی همچین
فکری رو انداخته توی سرت؟!»
پنجههای روشنا روی شالش مینشیند و آن را سفتتر از قبل دور گردنش قفل میکند.
– زشت شدم!
نوحا دست میبرد و شال او را شلتر میکند، از روی موهایش پایین میاندازد و
بوسهای روی پیشانیاش میکارد.
– تو زیبایی، زیباتر از همیشه. میخوای موهاتو شونه کنم؟
بیاهمیت به حرفهای نوحا روی زمین دراز میکشد. به دیوارهای خالی از عکس
مینگرد. صدایش میلرزد: «چرا عکسای بچمهمو برداشتی؟ کی به خودش اجازه داده
دست به عکسای اون بزنه؟!»
نوحا کنار او دراز میکشد.
– روشنا جان… منم دلم براش تنگ شده!

هقهقهای روشنا از سر گرفته میشوند. نوحا اشک کنج چشمانش را میزداید و با
دلتنگی میگوید: «دلم براش تنگ شده چون همدممون بود. الان نیست… من نمیخوام
دیگه داغ عزیزامو ببینم. تو باید خوب بشی!»
روشنا بلند میشود و دست مشت شدهاش را روی سرش پیاده میکند و میغرد: «چی
میگی نوحا؟ حالت خوبه؟ میگم چرا عکسای ملودی رو برداشتی؟»
نوحا مینشیند و آرام واگویه میکند: «برداشتم تا روشنای من زجه نزنه، برداشتم تا
زندگیم سیاهتر نشه، برداشتم تا یارم حالش بهتر بشه و باهام زندگی کنه!»
صدای لرزان و ترسناک روشنا در اتاق طنین میاندازد: «تو بیخود کردی به عکسای
بچه من دست میزنی!»
نوحا حرفی نمیزند و صاف مینشیند. روشنا آمپر چسبانده. بلند میشود و به دیوارها
مشت میکوبد: «اینجا عکس نوزادیش بود، اینجا عکس تولد یه سالگیش… اینهمه
خاطره رو بردی تا من بیام روی خط زندگی؟ بد کردی… من خیلی وقته قطار بیچارگی
خودشو بهم کوبیده و از زندگی پرتم کرده! چه انتظاری داری؟ ها؟»
خودش را با قدرت به زمین میزند و فریاد میکشد: «از یه زنی که بعد از چهارسال
وابستگی، بچهی دسته گل و بینفس و کبودشو توی دستاش میگیره چه انتظاری داری؟
میدونی وقتی اون دکتر بیهمه چیز بهم گفت ملودی مرده چه حسی داشتم؟ میدونی
خندههای اون دختر علم زندگیمون بود؟ من بدون حضورش چطوری نفس بکشم نوحا؟!»
نوحا به گریه میافتد. نفسهای حبس شدهاش را بیرون میفرستد و با هر بازدم ناله
میکند. روشنایی حال خوشی ندارد، جانش را در نگاه ملودی آتشپاره میدید و مرگ
دخترش، حکم تایید برای مردهگی او را داشت.
از فرط اشک، نفس کم آورده؛ فریادها و جیغهایش تمامی ندارند؛ ولیکن جانی برای
ادامهی ادای بیچارگی ندارد.
مامان مریم پشت درب اتاق نشسته و زیر انگشتان محکم شده روی لبش زار میزند.
ملودی نوهی این خانوادههم بود. دختر شیرین و دوست داشتی، خوشرو و سر و
زباندار روشنا و نوحا فقط چهار سالش بود! روشنا او را هفدهسالگی به شکم کشیده بود
و قصد داشت در جوانی، با دخترش بزرگتر و عاقلتر شود؛ ولی عمر ملودی قد نداد…
مادرش را در بیست و یک سالگی و پدرش را در سی سالگی از پای درآورد و آسمانی
شد.
مامان مریم اشکهایش را پاک میکند و برای یاری رسانی به عروسش وارد اتاق
میشود. نوحا سرش را روی زانوهایش گذاشته و اشک میریزد. روشنا کف اتاق افتاده
و در اشکهایش میخزد.

مامان مریم با مهربانی زیر شانههای روشنا را میگیرد و بلندش میکند.
– پاشو دختر گلم. خودتو بشکنی کاری پیش میره؟!
– د… دیگه هیچی پیش نمیره مامان مریم! منم بزودی میمیرم… بزودی جنازه بیجونم
روی دس…دستای نوحا آویزون میشه!
مامان مریم حساب اشکهایش را نمیکند و «خدانکنهای» میگوید. نوحا سرش را بلند
کرده و با صدای گُر شده بر روی آتش روشنا مینالد: «به خدای احد و واحد اگه این بار
از مرگ خودت حرف بزنی، به مرگ خودم خودمو حلقاویز میکنم همهتون از دستم
راحت شید!»
مامان مریم چشمانش را گرد میکند.
– تو باید پناه این دختر باشی الان، داری جا میزنی؟! تو مرد جا زدن نبودی نوحا!
– آدم که بودم، آدم که هستم؛ سنگم زیاد داغ بشه هزار تیکه میشه!
روشنا چشمان اشکیاش را به سوی نوحا میگیرد.
– فقط یچیزی ازت میخوام، برو انجام بده بعدش هر کاری بخوای میکنم!
روی دستان مامان مریم بلند میشود و روی پاهایش میایستد.
– قاتل ملودی رو پیدا کن!
نوحا موهایش را میگیرد و روی زانوهایش سر خم میکند. کاری که روشنا میخواهد،
نوحا آرزو دارد؛ ولی نه توانش را دارد و نه اجازهاش را!
– روشنا جان پلیسا…
صدای روشنا با گریههایش آمیخته میشود: «پلیسا فسفس میکنن تا جنازه یه دختر دیگه
رو دست پدر مادرش بشینه! نوحا بچهمون بود… ملودی زندگیمون بود! آوردن گفتن این
بچهته، بچه من نبود. چشاش باز نبود، تنش گرم نبود، صورتش صاف نبود و دو خط
بزرگ روش افتاده بود، تنش خونی بود، بچهی منو کشته بودن!»
صدای اشک ریختنهای مامان مریم به هوا شلیک شده و نوحا با صدا اشک میریزد.
روشنا روی زمین مینشیند و با لبخند به حاشیهی زرشکی فرش مینگرد و برای مامام
مریم تعریف میکند: «شما میدونید ما چقدر به همدیگه وابسته بودیم. من و نوحا و
ملودی! چهار سال پر از خنده و عشقو گذروندیم تا این آخرا…»
لبخندش محو میشود و اشک میریزد.

– دخترم تو کوچه بود، مثل هر روز. رفتم صداش کنم بیاد ناهارشو بخوره؛ ولی نبود. یه
لنگه کفش دخترم وسط کوچه افتاده بود!
از دوستاش پرسیدم، گفتم یه آقای از خدا بیخبر اومد و با موتور بردش! گفتم ملودی
ترسیده بود، داد میزد؛ ولی… مامانش بمیره که اونوقت داشتم لباس میشستم و صداشو
نمیشنیدم. به نوحا زنگ زدم، رفتیم آگاهی. دلم روشن بود به پیدا شدن دخترم… دو هفته
از نبودن سر و صداها و بهونهگیریهای لحظهایش نفس نداشتم. زنگ زدن که دخترتون
پیدا شده. خدا میدونه چقدر ذوق کردم و با چه حال خوبی نوحا رو خبر کردم و رفتیم
اداره پلیس. گفتم کو؟ ملودیم کجاست؟ پتوی دو متری پسچیده شدهای آوردن گفتن اینه!
دست و دلم میلرزید پتو رو باز کنم، با توکل به خدا پتو رو کنار زدم… صورت مثل
ماهش کبود شده بود! دو خط بزرگ و خونی روی صورت لطیفش بود…
به هقهق میافتد، دستانش را به شانههایش میچسباند و سرش را به شانهی راستش تکیه
میدهد.
– تنش سرد بود، پتو رو باز کردم… بغلش کردم و موهای طلاییشو ناز کردم. صداش
زدم، براش شعر مورد علاقهشو خوندم، گفتم ناهار ماکارونی داریما! نوحا جلو نمیومد…
نیومد ببینه دخترمون کشته شده. بلندش کردم و داد زدم که این کیه دادید بغلم؟ دختر من
کو؟ دختر خندهروی منو کجا بردید؟! اون ناهار نخورده بود، شکمش خالی بود.
دامن مامان مریم را میگیرد و با صدایی پر از درد میگوید: «بچهم گشنهش بود مامان!
گفتن یه مرد کثافت و مریضی دزدی کرده و دخترتونو دزدیده، هر بلایی خواسته سرش
آورده… دختر چهار ساله من بازیچه یه مرد شده بود مامان مریم! درد کشیده بود و
مقاومت کرده بود که زخمی شده بود و… آخرش کشتش! ملودی چهار سالش بود. مگه
بچه چهار ساله چقدر تحمل داره؟!» چشمان نوحا سرخ شده، تب نگاهش نگران
دردیست که تن کوچک دخترش آن را به دوش کشیده و جان داده است… نفسهایش
داغ شده و لبهایش به هم دوخته شدهاند. مامان مریم توان سخن گفتن ندارد. اینقدر
اشک ریخته که در آغوش روشنای بیجان میگرید. نوحا بلند میشود. پاهایش را روی
زمین محکم نگهمیدارد و دستش را مشت میکند.
– میگردم… اگه قبل پلیس پیداش کنم همون بلا رو به سرش میارم. نفسشو میگیرم!
روشنا سرش را به دیوار تکیه میدهد و چشم میبندد و اشکهایش را با لرزش لب
میباراند. مامان مریم هول کرده، با دستپاچگی میگوید: «این… نوح… نوحا!»
نوحا از خانه بیرون میزند و درب را به هم میکوبد.
روشنا کنار دیوار دراز میکشد و در خودم جمع میشود. مامان مریم با تمام
نگرانیهایش، کنار روشنا مینشیند و به مثل همیشه برای او مادری میکند.

– خواست خدا بود. حتما حکمتی توی کارشه! تو هنوز جوونی دخترم، ملودی هم اگه بود
هیچوقت نمیخواست مادرش درد بکشه!
– راست… میگی؛ ولی من دیگه بچه نمیخوام. تمام تلاشمو کردم که ملودی مثل من
بیپدر و مادر نشه، سعی کردم مثل من تمام عمرشو توی پرورشگاه نگذرونه. تو
سرنوشت من همه چیز سیاهه، همه چیز مزهی تلخی میده. تا چشم باز کردم گفتن اینجا
خونته، پرورشگاه. تا اومدم خوشحالی واقعی رو تجربه کنم و با نوحا و ملودی زندگی
کنم، دخترمو به بدترین شکل به قتل رسوندن. بودن من تو دنیا موثره؟!
مامان مریم او را محکم بغل میکند و سرش را میبوسد.
– نوحا به تو نیاز داره، ما همهمون به تو نیاز داریم. همهمون خوشحالیم که ملودی از تو
زاده شده… تو مادر اون دختر خوشگلی.
روشنا دستهایش را روی چشمانش میگذارد و فشار میدهد. در دلش صلوات میفرستد
و برای رسیدن روزهای خوش یمن دعا میکند.
***
نوحا ساعتهاست در خیابانهای تهران میچرخد. در گرمای ظهر بیرون زده و تا
تاریکی شب به خانه بازنگشته است. به نظر خودش کوچه به کوچهی تهران را به دنبال
مردی با مشخصاتی که بچههای همسایه داده بودند گشته بود. قد متوسط و چاق،
سیبیلهای کم پشت و صورت گرد، چشمانی خمار و مشکی رنگ با دندانهای سفید و
یکدست… همان مشخصاتی که از دختر و پسرهای کوچک همسایه دریافت کرده بود.
قدم به قدم به اطرافش نگاه میکند. چهرهی تپل و سفید ملودی از جلوی چشمانش دور
نمیشوند. این نوع به حق پیوستن برای مرگ دختری چهار ساله، همانند پای نهادن روی
افکار متصل به دل و تسلط بر خویشتن است.
نزدیک دو ماه است که هر روز کنار روشنا نشسته و او را با چهار چشم نگاه میکند تا
دیت از پا خطا نکند. همسرش نیاز به روانشناس دارد؛ ولی پیش دکتر نمیرود، لحظهای
از خانه و عکسهای ملودی دور نمیشود. روشنا زن عاقلی است. میداند اگر اوضاع
سامان بگیرد، زندگیاش باز هم با کم و کاستی ساخته میشود؛ اما تا آتش دلش خاموش
و قاتل دخترش پیدا نشود، از تسلا خبری نیست.
امروز حسابی از پاهایش کار کشیده، کوچه به کوچهی تهران را زیر و رو کرده تا به
قبرستان برسد. از میان قبرهای مسلمان و کافر رد میشود، کنار قبر ملودی میایستد.
عکسی از چشمات خندان و رو به افق ملودی با موهای دم اسبی روی سنگ قبر کشیده

شده است. مشخصات این دخت کوچک، قلب نوحا را جریحهدار میکند. ملودی تهرانی،
متولد سال هزار و سیصد و نود و شش، تاریخ وفات وی سال هزار و چهارصد و یک
درج شده. فرزند نوحا تهرانی، روشنا یزدی.
با پشت دست، اشک جمع شده در چشمانش را پاک میکند و کنار قبر مینشیند. به رسم
عادت، فاتحهای میخواند و چهار زانو کنار خوابگه ملودی مینشیند.
– دختر عاقلم… دختر گلم، دختر عزیزم!
لبخندی میزند و به عکس او چشم میدوزد.
– مامانت بیقراره… یادته چندبار گفتم دم در جای بازی نیست؟ گفتم تو دختری، حساسی
و باید بیشتر مراقب خودت باشی. کاش اون روز من میمردم و تو میموندی پیش
روشنای من! من نمیدونم چطور؛ ولی یجوری مامانتو آروم کن. دو ماه داره گریه
میکنه، هیچی نمیخوره، حتی راه نمیره… عکساتو جمع کردم تا حالش بهتر بشه،
امروز نمک ریخت رو زخم نبودنت! فقط برای عکسایی که برداشتم… ملودی بابا؟ یه
بار دیگه بیا تا صدات کنم جوجه، جوابمو بدی و با جیغجیغهای ظریفت بگی جوجه
مامانمه!
پیشانیاش را به قبر میچسباند و اشکهایش را در دایرهای نامشخص فرومیریزد.
لبهای تَ َرش را به گوشهی سنگ میچسباند و گرمای سیه قبر را به لب میکشد.
از نابودی خویش باکی ندارد، روشنا برایش اهمیت بسیاری دارد و دلش میخواهد
اوضاع زندگیشان، به سه ماه قبل بازگردد و عاشقانه در نفسهای هم نفس بکشند.
حسرت زندگی خوب، از همان آرزوهاییست که تا قبل از مصیبتها به فکرش نمیافتیم
و هرگز به ذهنمان خطور نمیکند که شاید روزی حالمان اینگونه نباشد…
باران شدت گرفته است. نوحا از روی قبر ملودی بلند میشود و با خداحافظی پدرانهای،
قدمهایش را تندتر میکند.
در خنده نام بودن باران بهاری شکی نیست؛ ولی چرا بارش این قطرات نعمت، دلگیر و
همدست غروب واقع شدهاند؟!
آستین کوتاه سفید رنگش خیس شده و موهایش از بلندای پیشانیاش آویزان گشتهاند. کاش
از آسمان یخ میبارید تا داغ دلش را آرام کند… با افکار پریشانی که جامعه برایش رقم
زده از خیابانها عبور میکند. نزدیک پیادهرو، دختر بچهای درشت اندام روی خطوط
مشخص شدهی لیلی بالا و پایین میپرد. بغض گریبانگیر نوحا میشود. کاش این دختر
ملودی بود!
جلو میرود و خطاب به دخترک زیبارو میگوید: «عمو جون برو خونه… هوا سرده!»

سرمای هوا را بهانه کرد تا حداقل در این شهر دختر دیگری به قتل نرسد!
دخترک با ترسی که در چشمان غریلهاش دودو میزد، کمی به عقب میرود. نوحا از او
دور میشود تا احساس ناامنی را از وی بگیرد.
– خطرناکه… برو خونه گلم.
زن جوانی از آپارتمان خارج میشود. دختر کوچک، به سوی او میدود و کمرش را
محکم میگیرد. زن جوان نگاهی به نوحا میاندازد.
– بله؟
– داشتم به دخترتون میگفتم که… که اینجاها امنیت نداره و بره خونه.
– امنیت با نگاههای شما مزاحما از بین میره!
نوحا سوءتفاهم را به فال نیک میگیرد.
– اشتباه نشه! من تازه دخترم رو از دست دادم، توی کوچه باری میکرد که دزدیدنش!
نخواستم بلایی که سر خانوم من اومد دامنگیرتون بشه!
زن جوان کمی خجل شده. چادر گلدارش را محکم میگیرد و با گفتن «تسلیت میگم!»
وارد آپارتمان میشود و درب آهنی را میبندد.
نوحا نگاهی به رد پای گچ میاندازد. چقدر ملودی روی این خانههای مشخص شده
میپرید! لب میگزد و پاهای بیجانش را به حرکت در میآورد.
تا وقتی که به خانه برسد، به اطرافش چشم میدوزد. خدا را چه میدید… شاید آن مرد
بیایمان در کنج خزهای سبز میشد!
شلاق باران تعذی تنش را به دنبال دارد. به گمانم سرما بخورد. سر کوچهشان میایستد
و به محوطهی آسفالت شده مینگرد. عاری از حتی یک نفر…
جلو میرود. با هر قدم، بنری با عنوان «متوفای عزیز ملودی تهرانی» رویت میکند.
دستی به صورتش میکشد تا حال روشنا و مامان مریم دگرگون نشود.
عکس دختر چهارسالهاش جایجای محله پخش شده و دل نوحا را میلرزاند.
جلوی درب سفید رنگ حیاط میایستد. کلیدش را در قفل در میچرخاند و وارد حیاط
میشود. در تاریکی حیاط، نور خانه بیرون میزند و حیاط را روشن میکند. جلو
نمیرود، در قاب در خشکش میزند؛ هنوز کلید را از قفل بیرون نکشیده و درب حیاط
را نبسته است.

روشنا کف حیاط افتاده و زیر باران فریاد میکشد، مامان مریم شانهی او را گرفته و
سعی میکند بلندش کند. روشنا نگاهی به نوحا میاندازد و دیوانهوار میخندد.
مامان مریم اشکش را پاک میکند و شتابزده به سوی نوحا میرود.
– پسرم… کجا بودی؟!
– روشنا چشه؟ چیشده؟
روشنا خودش را به زمین میکوبد و ناله میکند، خدا را صدا میزند…
– نمیدونم، چشم باز کردم دیدم اونده تو حیاط داد میزنه!
نوحا موهای خیسش را کنار میزند و به سوی روشنا میرود. مامان مریم تاکید میکند:
«زودتر بیابد داخل سردتون نشه؛ خیس شدید.»
و به خانه میرود. تن نحیف روشنا زیر باران، مانند بچهای هفتهشت ساله نمایان
میشود. لباسهای سیاه رنگش آغشته به آب کف حیاط شدند و اشکهایش زیر بارش
باران نهان گشته است. نوحا از کمر خم میشود و به حالت نشسته دستانش را دور
روشنا میپیچد.
– عزیزم؟ مگه نگفتم خودتو اذیت نکن؟
ناخنهایش را روی دستان نوحا میکشد و زجه میزند. میان آه و فغانش واگویه میکند:
«ملودی باردن خیلی دوست داشت! بهارو خیلی دوست داشت و گرما… گرما براش حس
خوبی ایحاد میکرد! نوحا…»
نفسکم میآورد و به هقهق میافتد. دمی میگیرد و فریاد میکشد. نوحا موهایش را
نوازش میکند و سرش را به سینه خود میچسباند.
– روشنا جانم… داری آتیشمون میزنی خانوم خوشگلم!
بازدمش را با آه فوت میکند.
– ما آتیش گرفتیم نوحا… داریم خاکستر میشیم!
نوحا لحظهای چشم میبندد. از جایش بلند میشود و به کمک شانههای روشنا، او را از
زمین جدا میکند.
– تو که میدونی اخم کنی ملودی گریه می کنه! بچهمون سنش زیاد نیست… نذار بیشتر
درد بکشه!
تن شل شدهی روشنا روی دستان نوحاست. مدام هقهق میکند و بیجان چشم بسته است.
مامان مریم جلو میآید و روشنا را برای تعویض لباس به اتاق خواب میبرد. نوحا

تیشرت خیسش را در میآورد و وارد سرویس بهداشتی میشود. درب را میبندد و کنار
دیوار خانهی حزن میسازد. به کاشیها میچسبد و پایین میآید. بیصدا، شانههایش را
به چنگال اشک سپرده و بالا و پایین میکند. روشنا حالش خوب نیست؛ نوحا غم
دخترشان را بکشد یا دیوانگی همسرش را؟ حکمت خدا از این مصیبت کلان چیست؟ با
کلی خوشحالی روشنا را از پرورشگاه بیرون کشید و ازدواجشان زبان زد خاص و عام
شد.
با چه ذوقی بچهدار شدند و با چه حیرتی از دستش دادند!
دو تقه به درب دستشویی وارد میشود.
– پسرم؟ بیا دیگه!
صدایش را کمی بمتر میکند تا ردای محوی بر بغضش بپوشاند: «اومدم.»
از جایش بلند میشود و چشمانش را میشوید. سرخی و پف کردن نگاهش به صراحت
قابل دیدن است، لاغرتر از دو ماه قبل شده و ریشهایش تا زیر گلو کشیده شده و بهم
ریختهاند. ملودی ریش دوست نداشت. میگفت این لکهی سیاه رنگ، گونهاش را
میخاراند!
تیغ را برمیدارد. نکند همسایهها حرف در بیاورند که پدر ملودی ترگل ورگل کرده
است؟! دل دخترش مهمتر است!
تیزی را روی گونهای میگذارد و آرام پایین میکشد؛ ریشش را میتراشد و چونهی
سفیدش را به نمایش میگذارد.
– الان خوب شده بابا… مگه نه؟!
اشکی از کنج چشمانش سر میخورد و زمین صاف گونه تا گردنش را میپیماید.
دستی به صورتش میکشد و از محوطهی کوچک و مرطوب خارج میشود.
روشنا پیراهن سیاه خفاشی و دامن همرنگش را پوشیده و کنار سفره شام کز کرده است.
مامان مریم با دیدن ریشهای تراشیدهی نوحا، نگاهی به روشنا میاندازد و چشمانش را
روی تنلخت پسرش متمرکز میکند.
– لباست کو؟ ریشتو چرا زدی؟!
روشنا سرش را بلند میکند و چشمان اشکی بیحالش را به همسرش میدوزد.
نوحا در حین راه رفتن میگوید: «اینطوری بهتره!»
روشنا لبخند کمرنگی میزند. او میداند نوحا چرا ریشهایش را زده است.

بلند میشود و کنار بشقاب پُر و دست نخوردهاش مینشیند.
لب باز میکند تا سوالی بپرسد، تلفن خانه به صدا در میآید. نوحا تیشرتش را پوشیده و
کنار تلفن حاضر میشود.
– الو… سلام احوال شما؟! خوب…ممنونم بله شما خوبید… شکرش… خونهایم… ها!
نگاهش به سوی روشنا کشیده میشود؛ دهان نیمه بازش را میبندد و به سختی آب
دهانش را قورت میدهد. روشنا لبهای خشکش را به هم میساید و کنجکاوانه میپرسد:
«کیه؟»
دستان نوحا روی تلفن سست شده و لبخند محوی روی لبش نقش بسته است.
– میشنوم! الان بیایم؟ یعنی… باشه… زحمت کشیدید. خدا نگهدار.
تلفن را سر جایش تنظیم میکند.
مامان مریم و روشنا منتظر سخنی از جانب نوحا هستند. او کنار تلفن مینشیند، به سفره
خیره میشود. تند شدن نفسهای نوحا، خبر خوب یا بدی را در پی دارد.
– روشنا… آقای غفاری بود!
روشنا بلند میشود و در حین حرکتش به سمت نوحا میپرسد: «غفاری کیه؟»
کنار همسرش مینشیند.
– نوحا؟ اشک تو چشات حلقه بسته! چی شده؟!
لب میزند: «پلیسه زنگ زد!»
نام پلیس برای روشنا وهمآور بود. وحشتزده عقبتر میرود.
– این وقت شب؟ چیکار… چیکار داشت؟!
– قاتل ملودی بابا پیدا شده!
برق از سر روشنا میپرد. گویی دیگر صدایی نمیشنود. پر شده از کینه، نفرت و شوقی
بیهدف!
– ق… قاتل!
اشکهای بارانگونه از چشمانش سرلزیر میشوند و مدام زمزمه میکند: «قاتل!»
نوحا همسرش را در آغوش میکشد و با چشم، قیم مادر خندان و گریانش را میشود.
روشنا لبهای لرزانش را تکان میدهد.

– بریم پاسگاه؟
– گفتن فردا بریم. حکم قصاصش اومده!
نفسهای روشنا به شمار افتاده است. نمیداند خوشحال باشد یا ناراحت!
اشکهایش بند نمیآیند… در آغوش نوحا، محکم چشم میبندد و به روشن شدن هوا امید
دارد.
قطرات آب آغشته به نمک روان شده از چشمانش، روی گونهی خشکش نقش بسته است.
با بیقراری و گزگز کردن مداوم سلولهای تنش، تاریکی شب را به سپیده دم رسانید.
در خواب ناآرامی بریدهبریده نفس میکشد. تاب و توان مقابله با کابوس را ندارد… قاتلی
که چنگ بر گلوی ملودی نهاده و روشنا پشت دخمهای زجه میزند، صداهای فریاد و
جیغهای دردناک دختر بچهی مظلوم، قدرت بازوی مردی زورگو که آه از نهاد این
خانواده بلند کرده است. روشنا روش بیدار شدن از این خوابها را بلد نیست. چنان ماهی
بیرون افتاده از تنگ تکان میخورد و لبهای دوخته شدهاش اجازهی فریاد نمیدهند.
نوحا سعی میکند روشنا را از خواب بپراند، مامان مریم با نگرانی بالای سر او نشسته
و متحیر به رفتارهای او چشم دوخته است. انگار سطل آبی با تقسیم ناعادلانهای از
سرش تا زیر چانهاش ریخته و غرق عرق شده است.
مرد نامرد، آنچه رواست بر تن ظریف کودک میکوبد و نوازشهایش خار بُ َرندهی تن
اوست. دیدن دست و پا زدنها و اشکهای ملودی در چنگال آن ابلیس، دل روشنا را از
صدها نقطهی نامشخص کور میکند!
نوحا تکان شدیدی به شانههای روشنا وارد میکند. چشمان پر آب روشنا باز میشود،
لبان خشک شدهاش را از هم فاصله داده و با چشمانی درشت شده به نوحا و مامان مریم
مینگرد. تن خیسش را چند میلیمتر جا به جا میکند.
– نوحا…
نوحا او را در آغوشش سکنا میدهد و در گوش او زمزمه میکند: «تموم شد، خواب
دیدی!»
روشنا آستینهایش را روی چشمانش میگذارد و اشک میریزد.
– خواب دیدم… خواب! بچهم درد کشیده بود، اذیت شده بود بعد کشتنش! نوحا من دیدم!
چشمانش دودو میزند. نوحا بغض را پس میزند و روشنا را محکمتر به خود میفشارد.
– چند ساعت دیگه میریم کلانتری. الان آروم باش!

مامان مریم با آب قندی که درست کرده است، کنار روشنا مینشیند. لیوان را جلوی
دهانش نگهمیدارد. روشنا چند جرعه از آب شیرین را سر میکشد، به ساعتی نمیکشد
که خوابش میبرد.
با زیرکی مامان مریم، قرصهای آرام بخش روشنا در آب قند حل شده و بعد از چندین
روز مقاومت برای نخوردن دواها، روشی را استفاده کرده و عروسش را آرام خوابانده
است.
خیالشان بسی راحت شده، پیدا شدن این قاتل ناشناس اندکی حال خوش و مخشوشی
برایشان پدیدآورده است. به گفتهی آقای غفاری، قاتل را تا روز قصاص ملاقات نمیکنند
و برای بدتر نشدن حال روشنا، دیدارشان را به روز اجرای حکم اختصاص دادند. نوحا
میداند اگر آقای غفاری از مقاومتش برای دیدار خانوادهی مقتول با قاتل بکاهد، استخوان
گردن آن مرد به زیر دندانهای نوحا خرد خواهد شد! تحمل میکند، مانند این دو ماه
دندان به جگر فرو کرده و با بیقراریهای روشنا سازگاری میکند تا روز موعود.
***
از پیدا شدن وی تا اجرای حکم، یک هفته میگذرد و امروز دار اعدام مهیاست…
در میدان شهر طناب گرهگرهای را به چوب محکمی آویزان کردهاند و آن را بالا کشیده
و چهارپایه ای زیر آن نهادهاند. مردم همچون مور و ملخ به خیابانها ریختهاند تا
صحنهی دلخراش چند دقیقهی بعد را فیلمبرداری کنند.
نوحا بیحال کنج دیوار نشسته، مامان مریم چادرش را گرفته و اشک میریزد و روشنا،
روی زمین افتاده، چادر سیاهش را به خاک میکشاند و قرمزی چشمانش را به طناب
گره زده است. صدایش در گوشهی حنجرهاش، در حزن و ناامیدی بغض ترکیده شده
دست و پا میزند و دلش برای جان دادن مرد ریسه میرود.
لباس و شلوار آبی راهراهی مرد تبهکار در هیکل چاقش خوش نشسته است. دستان
دستبند زدهاش را به چشمانش زده و میگرید. پلیسها دورش را احاطه کردهاند. ماموران
بارها تلاش نوحا را برای از بین بردن این بیرحم خو پس زدند. نوحا بلند میشود و
کنار روشنا قل علم میکند.
– پاشو… پاشو وقت اعدامه!
روشنا به کمک مامان مریم بلند میشود و وزنش را روی مادرشوهر مهربان و
غمدیدهاش میاندازد.

قاتل با چشمانی سرخ از اشک روی چهارپایه میایستد. زانوانش شقشق به هم برخورد
میکنند و صدای گریه کردنش به گوش تمام مردم میرسد. طناب را کمی باز کرده و
دور گردنش میاندازند.
چشمان روشنا و نوحا هیاهوی ضیافت برداشتهاند. حرفهای پلیس را نمیشنوند و
پندهای وی به جوانان در رابطه با دچار شدن به سرنوشت قاتل را نمیشنوند. چشم و دل
آنها به فغان بشری دیگر راضی شده و دلشان مهر انتقام را بر نامهی دادخواهی کوبیده
است.
مرد جنایتکار حرفی نمیزند، با صدا گریه میکند و خدا را صدا میزند. زبان روشنا
بندآمده است، قدرت بازوان نوحا تحلیل رفته است و کسی توان کوبیدن مشتش بر دهان
این شیطان صفت را ندارد.
پلیس جوان، پایش را روی چهارپایه میگذارد و به یکباره آن را هول میدهد. روشنا
دست روی گوشهایش میگذارد و چشمانش را محکم میبندد، نفسهایش تند شده و بدنش
را زلزلهای ده ریشتری احاطه کرده.
نوحا از پلک زدن دریغ میکند. جان دادن انسانی را میبیند و بغضش میگیرد. طناب
دور گردن کلفت مرد سفت شده و محیطی متشنج و مملوء از خفگی را برایش پدید آورده
است. شیرهی جانش را قطرهقطره میگیرند، پاهای معلقش بر روی هوا میلرزد و تنش
تاب بازی میکند، چشمانش برگشته و رنگی مایل به سفیدی را نمایش میدهد. سرش را
در تنگنای طناب تکان میدهد و ندای «آ…» پر از دردی را نقل میکند.
اشک گوشهی چشم نوحا پایین میآید و دلش را میلرزاند. روشنا اشک میریزد و فریاد
میکشد: «ملودی من… ملودیم کجاست… مل…»
نفس کم میآورد و نبضش روی هزار است. نوحا با دیدن روشنا داغش تازه میشود؛ به
هق هق میافتد و گوشهای در خودش جمع میشود.
هیکل لخت و آویزان مرد از طناب، بیحرکت مانده و خبری از تکانهای دردناکش
نیست. روشنا روی زمین افتاده و از ته گلویش جیغ میکشد. جانی گرفته شد؛ ولی
ملودی زنده نشد… شایهی خطری از سر ملودیهای ملت کم شد، همچنین ملودی با
عزرائیل هم سفر شده است و قصد بازگشت ندارد!
روشنا دیگر آن دختر سابق نمیشود. روانش پریشان شده و با هر کلمهای با آغازگر
«میم» و پایان دهندهی «ی» جانش را در ره خیابانی نامشخص اهدا میکند!
به راستی که کسی از فردای خودش خبر ندارد. یک روز قهقهه و دیگر روز هقهق
شده کار دل بیمانند بشر. روزی با او و دیگر روز محکوم به خیال با او باید زیست.

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 1 امتیاز کل : 5
  • حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید

    • اشتراک گذاری
    https://www.romankade.com/?p=28147
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات این محصول
    درباره سایت
    رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
    بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
    آخرین نظرات
    • عالی واقعا دلنشین بود...
    • ساریناعالی...
    • خیلی خوب بود کاش یکی باشه همینجور هوایی ادمو داشته باشه...
    • منسلام توروخدا میشه بگید فصل دوم کی میاد من که بدجوزی تو خماری موندم این رمان عالی...
    • امیرعای بود...
    • لیلالطفا جلدای بعدیو زودتر بذارین لطفا...
    اعتبار سنجی سایت
    DMCA.com Protection Status DMCA.com Protection Status
    شبکه های اجتماعی
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.