به نام خدا
بوی طناب
دستانم را نوازشوار بر روی گونههای زبر مردانهات میکشم و تو لبخند میزنی و کف دستانم را عمیق میبوسی.
چشمانت را رصد میکنم و تو بوسهای داغ بر روی چشمانم میکاری.
چشمانم را میبندم و لبخندی به روی خوشبختی میپاشم؛ نمیدانم مانند تمام این پنج سال دچار وهم و خیال شدهام یا عمر خوشبختیام به اندازهی چشم بر هم زدنی بود؟!
به تن به خواب رفته از خستگیات نگاه میکنم و خودم را در آغوشت جا میدهم. سر در گردنت فرو میبرم و به هوای نعشهی عطر تنت شدن، دمی میکشم به اندازهی پنج سال خماری، تا در کوهان دلم ذخیره کنم اما…
بی معرفت! چرا عطرت را عوض کردهای؟
من این عطر را نمیخواهم؛ بوی دوری میدهد بوی جدایی…
– م… ام… ان.
– الهی قربونت برم عزیز دلم! اول بگو بابا بگو ب… اب… ا!
من این عطر را نمیخواهم؛ بوی زخم میدهد.
– مامان چرا همه بابا دارن من ندارم؟
– کی گفته دخترم؟ بابا سر کاره. کارش خیلی سخته، نمیتونه زود زود بیاد خونه، ما پیش اون میریم. چند روز که صبر کنی میاد.
من این عطر را نمیخواهم؛ بوی کبودی میدهد.
– مامان چرا نمیخوابی، داری گریه میکنی؟!
– نه جانِ مامان چشمهام یکم درد میکنه. تو بخواب عزیزم!
من این عطر را نمیخواهم؛ بوی درد میدهد.
– مامان تنم درد میکنه.
– عزیز دلم گریه نکن! الان پاشویه میکنم خوب میشی.
– اگه بابا بود من و دکتر میبرد.
– لوس نباش دیگه! چیزی نیست، الان خوب میشی.
من این عطر را نمیخواهم؛ بوی خفگی میدهد.
– مامان این لباس عید منه؟
– آره خوشگلم.
– خیلی قشنگه. بابا خریده برام فرستاده؟
– آره زندگیم بابا خریده.
– خیلی دوسش دارم!
– من هم، خیلی دوسش دارم!
من این عطر را نمیخواهم؛ بوی طناب میدهد.
– مامان! مامان چشمهات رو باز کن!
چرا بابا چشمهاش بسته؟
اینها میگن بابات مرده.
مامان! مگه نگفتی بابا برمیگرده؟
مامان چشمهات رو باز کن!
کاش میشد دیگر هیچ وقت چشم باز نکنم!
– مامان چشمهات رو باز کن! مگه نگفتی دروغ نگو؟
مگه نگفتی دروغ بگم خدا دوسم نداره؟
واسه چی بهم دروغ گفتی؟
دیگه خدا دوست نداره.
یعنی این دوست نداشتنهایم به خاطر دروغهایم بود؟!
– مامان! مگه نگفتی بابا سرکارِ، پس چرا اینها میگن بابات آدم کشته؟
– چته چرا لباست خونیه؟ چرا تب کردی؟ چرا میلرزی؟!
– من، من آدم کشتم. کمکم کن! تو رو خدا نجاتم بده! من، کشتمش. نجاتم بده! نجاتم بد… ه!
آنقدر فریاد میزنم تا صدای فریادهایت به گوشم نرسد؛ چه تلاش بیثمری؟! مگر میتوان از این کابوس هرشب فرار کرد؟!
– خد… ا! بس… ه! خستهام. از روزهای نبونش خستهام. از شبهای بودنش خستهام. از اون همه سال بودن تو رویاهام…
از این همه سال بودن تو کابوسهام…
خد… ا!
برگرفته از واقعیت.
باقلم: فاطمه اسماعیلی (آیه)
عالی