می گفت:
پاییزو دوست ندارم
می گفت:
عاشق بهارم
چون بهارش بودم…
می گفت:
-ضربان هامو می شنوی
می گفت تنها دلیلش تویی
می گفت:
-صداتو دوست دارم
اما همشون خواب بود…
یه دروغ بزرگ…
وقتی که رفت؛
خزان بود.
بهاری نمانده بود.
ضربان نداشتم.
صدایم از لرزش شیشه ها هم خش دارتر بود.
حرفاش بوی رفتن داشت.
اما بهانه می خواست.
بی بهانه نمی شد.
می ترسید.
من بهانه دادم…
وقت گفتن :دوست دارم
دلش لرزید؛
ترسید از وابسته شدن.
ترکم کرد…
بهار خزان را به آغوش گرفت.
ضربانش از پا افتاد؛
تب مردن گرفت؛
آه….لعنت به تو با حرفایی که به امید تو بودن باور کرده بودم.
نام اثر: اعتراف
نوشته ی نداسلیمی
[disk_player id=”17873″]
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید