رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه آواره ی کوچه پس کوچه های عشق

داستان کوتاه آواره ی کوچه پس کوچه های عشق نوشته فاطمه لقایی صفت

[فروارد از کانال داستان کوتاه واقعی]
” آواره ی کوچه پس کوچه های عشق ”
ژانر: عاشقانه
روزی که شروع شدنش شاید کابوسی برای فردا های آینده ام بود، روزی که به ظاهر مثل یکی از شوخی های طنز روزگار به نظر می رسید؛ روزی که با ورودم به مدرسه شروع شد.
با تماشای دانش آموزانی که دست در دست هم از کنار هم بودن، هر لحظه لبخند شان عمیق تر میشد حس سرد تنهایی درگلویم می نشست.
نشسته روی سکو ، با حسرت به آدم های جدیدی ک حتی نام هایشان را نمی دانستم خیره شده بودم که گرمای صدای صحبت های دو نفر را کنارم احساس کردم.
خواستم اعتنایی نکنم و به این حس مبهم تنهایی پروبال بدهم، که دستی روی شانه ام نشست.
– سلام تازه به این مدرسه اومدی؟
لبخندی در لب هایم درخشید.
– سلام بله دانش آموز جدیدم.
خنده ی مهربانش را با اشاره به دوستش کوچکتر کرد و گفت: اسم من فاطمه اس و این هم دوستم محدثه اس و تو؟
– الهه، از دیدنتون خوشبختم.
قبل از اینک جوابی ازش بشنوم بلند شد و به سمت بوفه ی مدرسه رفت.
محدثه خیلی آهسته ب من نزدیک شد، از این فاصله کم حس بدی بهم دست داد.
– تنهایی؟
– حالا که شما هستین فکر نکنم!
نگاهی به چشم هایم انداخت و با لحن تندی گفت: خنگ! منظورم از اون لحاظه.
با حرفش لبخند امیدوارانم روی لبم خشکید؛ با دیدن چهره ی بهت زده ام در ادامه حرفش سری تکون داد.
– رفیق دوست پسرم دنبال یک دختر خوبه که من میخوام تو رو بهش معرفی کنم واقعا خیلی پسر ماهیه.
چشم هام گرد شد.
– تو دوست پسر داری؟
بلند خندید و پشت چشمی نازک کرد.
– پس میخای مثل شما امل باشم؟
از حرفش خیلی ناراحت صورتم را برگرداندم.
– اهلش نیستم بیخیال من شو.
با حرص خندید و گفت: پس تو هم مثل فاطمه مریم مقدسی؟
فاطمه با همون لبخند مهربان به من نگاه کرد و یک پفک به سمتم گرفت و من هم تشکری کردم و باهم داخل کلاس رفتیم.
***
خداحافظی کردیم و باهم از کلاس خارج شدیم، روز خیلی خوبی بود برای منی که نمی دانستم تا کی باید درتنهایی به خنده های بچه ها با حسرت چشم بدوزم.
اما چهره ی محدثه غم زده ب نظر می رسید.
– پس چرا نیومده!
فاطمه شونه ای بالا انداخت.
– خوشحالم، نکه خیلی از اون پسره خوشم میاد!
محدثه با اخم به اطراف چشم دوخت که ناگهان خشکش زد.
– ای وای داداشم، خوبه که نیومد وگرنه بیچاره می شدم.
خداحافظی کرد و بدون انتظار برای شنیدن جواب دوان دوان به سمت پسری که اون سمت خیابون بود رفت.
به برادرش که نگاه کردم نگاه سنگینش رو روی صورتم متوجه شدم و قلبم شروع ب تپیدن کرد.
سرخی گونه هایم تعجب را در فاطمه که کنارم بود برانگیخت اما سعی کردم عادی جلوه کنم و ب راه ادامه دادیم و کمی بعد هم…
– خیلی خوشحال شدم که باهات آشنا شدم، فردا می بینمت!
– منم همین طور خداحافظت.

تمام شب رنگ نگاهش پشت پلک های خفته ام پدیدار می گشت، سر در نمی آورم از این اشتیاق بی مورد برای دوباره دیدنش.
صدای زنگ گوشم را خراش می دهد و به سختی بلند می شوم و جلوی آیینه می ایستم؛ چشم های عسلی را در آیینه می بینم که خیلی خسته به نظر می رسند، چند بار پلک هایم را به هم می کوبم و نگاه آن پسر را…
چه اتفاقی برای چشم هایم افتاده؟
چرا مدام نگاهش را دنبال می گردد؟
با شدت زیادی آب را به صورتم می زنم تا به خودم بیایم، حاضر که شدم راهی مدرسه میشوم.
به قدم هایم نگاهم را دوخته ام ک صدایی مرا به خود می آورد.
– مراقب باش، ظهر خودم میام دنبالت.
سرم را که بالا می آورم با قطع شدن صدا مواجه میشوم؛ دوباره دل داده ام به نگاه سبز رنگ چشم های متعجبش
اینبار لبخند محبت آمیزی نثار سرخی صورتم می کند و چشمک کوچکی که می زند برق را در چشم هایم میهمان می کند.
سر کلاس درس نشستم اما گوشم صدا را پس میزند.
– چیشده الهه صبح اون رو دیدم که بهت خیره شده بود و… تو که به اون فکر نمی کنی درسته؟
با سکوت بی حسم متوجه جوابی ک در سرم بود شد.
– نه این امکان نداره! الهه تو…
نگاهش که کردم حرفش بریده شد و تا آخر صدای نصیحت هایش درگوشم زنگ میزد اما تا به خودم آمدم دیدم شماره ام را در برگه ی کوچکی نوشته ام و در دست به سمت محدثه می روم.
– بهت که گفتم داداشم خیلی ازت خوشش اومده و شمارتو می خواد گفته می خوام آشناییمون بیشتر شه و بیایم خاستگاری اون عاشق نجابتت شده، دختر تو محشری که تونستی مخ یه همچین آدمی رو بزنی آخه مازی عاشق هرکسی نمیشه.
اسم برادرش مازیار بود؛ از اون لحظه ای که رسیدم خونه منتظر پیامکش بودم و بعد با ترس و لرز زیادی شروع به حرف زدن باهاش کردم، کمی بعد گفت که بهم علاقه منده و تنها دختری هستم که می تونه درکنارش خوشبختی رو احساس کنه.
این جملاتش حس خوبی بهم می داد، شب موقع خواب فقط دلم میخواست وقتی که می بینمش حرف بزنم تا از لحن صدایش اطمینان کافی بدست آورم.
صبح پشت در مدرسه دور از چشم بچه ها برای اولین بار رو در رو با او صحبت کردم و صورتش را نزدیکم کرد، طوری که نفس هایش را روی صورتم حس کردم.
– من عاشقت شدم! هیچوقتم ولت نمی کنم تو مال من میشی الهه حالا ببین.
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم بعدش بی اختیار گونش رو بوسیدم و تا کلاس تمام راه را دویدم.
حس میکردم که سرخی صورتم از دورهم پیداست اما…
باز هم نصیحت های فاطمه که انگار متوجه صحبت ما شده بود با رسیدن محدثه قطع شد.
– ایول خوشم اومد بالاخره نشون دادی که اونقدر هام بی احساس نیستی.
عذاب وجدان مثل یک عنکبوت کوچک در دلم دستو پایش را تکان میداد، با خودم گفتم دیگر حرفی بین ما رد و بدل نمی شود.
اما با رسیدن اولین پیام از سمت مازیار دوباره برقی در چشم هایم حلقه بست.
– خانومم حالت خوبه؟
برای اولین بار با تمام وجودم با عشق و علاقه حرف میزدم.
این ها همه چیز را تغییر می داد هر بار با خودم می گفتم ای کاش اولین های زندگی ام را تجربه نمی کردم؛ هربار با خودم عهد می بستم دیگر حرف نمی زنم اما…

هر روز صمیمی تر از دیروز با عشق و علاقه ی بیشتری حرف می زدم، دلتنگش می شدم؛ فکر روز و شب من صدای دلنشینش بود.
همه ی آرامشم را در برگرفته بود و اگر لحظه ای از او خبری نداشتم، آشوبی تمام وجودم را فرا می گرفت که فقط خودش می توانست به آن آشوب خاتمه دهد.
بعد از آن به بهانه ی دیدن محدثه مازیار را ملاقات می کردم، مادرم اطمینان زیادی به محدثه پیدا کرده بود، کارش را بلد بود.
وقتی که دستش را می گرفتم حس می کردم خوشبخت ترین دختری هستم ک در تمام دنیا حضور دارد.
گرمای دستش مسکن سخت ترین درد هایم بود و دوری ازش درد قلبم!
دیگر خسته بودم میخواستم همه بدانند میخواستم بگویم به همه عالم که برای من است قلبی که در سینه ی او می تپد.
– مازی؟
– جانم خانومم؟
همیشه این حرفش باعث میشد با آرامش بیشتری حرفم را بزنم.
– من دیگه خسته شدم!
تعجب را میتوانستم در چهره اش ببینم، هر چند که از هم دور بودیم.
– منظورم اینه که دلم نمیخواد برای هر بار دیدنت هزار تا دروغ سر هم کنم بسه دیگه نمیخوام پنهونی داشته باشمت می خوام همه مارو کنار هم ببینن.
– می فهممت عزیزم فقط یکم فرصت بهم بده تا خانوادم رو راضی کنم.
– آخه چقدر باید منتظر بمونم؟
– صبر کن باهاشون صحبت کنم بهت خبر میدم.
با این حرفش گوشی رو کنارم گزاشتم و منتظر تماسش شدم، نفس هایم عمیق تر میشد و ضربان قلبم تند تر.
خدا خدا می کردم که همه چیز همان شود که میخواهم.
با صدای زنگ گوشی از جا پریدم و با دست لرزان تلفن را جواب دادم.
قبل از اینک چیزی به زبانم بیاورم مازیار با صدایی که از امیدوارانه شوق داشت گفت:
– مامانم اصرار داره ک امشب بیای اینجا تورو از نزدیک ببینه میگه اگه واقعا دوست داشته باشه یه جوری خانوادش رو می پیچونه و میاد.
زبانم بند آمده بود و عرق سرد روی پیشانیم قدرت تکلم را از من گرفته بود.
– ولی آخه…
– ولی و آخه رو بیخیال به مامانت بگو میخوای با محدثه درس بخونی واسه امتحانت اینم آخه ترس داره؟
با سردی تمام باشه گفتم و قطع کردم؛ چرا باید مادرش همچین درخواستی از من داشته باشه؟
اصلا مهم نیست خدا خواسته که همه چیز برای به هم رسیدن ما جور بشه پس من امشب به اونجا میرم.
رفتم حموم و بعد به مامان گفتم قراره با محدثه ریاضی کار کنیم و دور از چشم اون آرایش کردم و با یک خداحافظی تند بدون اینک اجازه بدم صورتم دیده بشه، از خونه اومدم بیرون
مامانم خیلی مذهبیه و دلش نمیخواد آرایشی روی صورتم ببینه.
با هر سختی بود از کنار مزاحم های خیابانی گذشتم، با دیدن آن ها در دلم برای داشتن پسر پاکی مثل مازیار در قلبم به خودم می بالیدم و می دانستم مثل این لااوبالیها نیست، رسیدم و با شوق و استرس زنگ آیفون را زدم.

دانلود رایگان  داستان کوتاه تاوان یک رویا

مازیار آرام و با مهربانی همیشگی در را برویم باز کرد و وارد خانه شدم، دست هایش را حلقه کرد دور گردنم و پیشانیم را آرام بوسید.
چند قدم جلوتر رفتم داخل خانه.
– تنهایی؟ پس مامانت و محدثه کجان؟
– میان صبر داشته باش عزیزم.
توی آشپزخونه رفت و قهوه را خیلی عاشقانه در فنجان های کوچک ریخت، به سمت آشپز خانه رفتم.
– بزار منم بیام کمکت.
بیسکوییت ها را در ظرف میچیدم که در گوشم زمزمه کرد.
– فکر کن توی خونه ی خودمون باشیم.
چشم هام رو بستم و اون صحنه ی قشنگ آینده رو با مازیار تجسم کردم؛ چقدر قشنگ بود دلم می خواهد همیشه در این رویای واقعی زندگی کنم.
چشم هام رو که باز کردم کلی شمع روشن رو برویم دیدم و یک صندلی چوبی خالی درست کنار مازیار، فنجان قهوه را به سمتم گرفت و با گرفتن فنجان عاشقانه درکنارش نشستم و به شعله های کوچک شمع که درتاریکی می درخشید خیره شدم.
طولی نکشید که فنجان ها را در سینی کوچک تزئینی گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم که صدای زنگ در آمد، حتما مادرش بود؛ قلبم تند میزد!
به در نگاه کردم و منتظر بودم خانم ترین دختری ک در جهان وجود داشته و دارد را پیش چشم مادرش به رخ بکشم و خودم را در دلش جا بدهم.
در همین فکر و خیال با نفس عمیقی خودم را آماده اولین مواجهه کردم، اما با دیدن چهره ای که ظاهر شد خشکم زد.
– کیا بیا تو که آوردمش.
– ایول داداش شرطو بُردی عجب چیزیه.
اصلا نفهمیدم، سرگیجه ی عجیبی گرفتم و تا به خودم آمدم کف اتاق افتاده بودم و بی حال به چشم های قرمز مازیار نگاه می کردم، سر در نمی آوردم چطور بی تفاوت ایستاده بود وقتی من با این حال افتاده بودم؟
چطور می توانست بخندد، مازیار تحمل دیدن گریه ام را هم نداشت چه برسد به…
صداها درگوشم می پیچید و تنها چیز هایی که می شنیدم حرف هایی بود که از اتفاقی شوم درحال رخ داد خبر می داد.
– چی به خوردش دادی طفلی نتونست نیم ساعت دووم بیاره!
– هیچی یه سری خواب آوره دوباره بیدار میشه نترس.
صدای قهقهه هر دوی آن ها تنها چیزی بود که قبل از بیهوشی به خاطر دارم.
چشم که باز کردم روی صندلی پشت ماشین مازیار دراز کشیده بودم و درد در تمام بدنم پیچیده بود، سرگیجه ام کمتر شده بود اما هنوز هم تار می دیدم.
– مازیار کجا میریم؟
– دارم میبرم به خانوادت تحویلت بدم هرز**.
چی؟ چطور ممکنه؟ مازیار این حرف هارا نمیزد، منظورش کس دیگری بوده مطمئنم.
به خانه که رسیدیم در خانه را زد و مرا جلوی در با همان حال بد انداخت، مادرم در را باز کرد و با گریه و نفرت به من نگاه می کرد.
– چیکار کردی تو دختر؟ با آبروی ما بازی کردی! من دختری به اسم الهه ندارم.
حرفش تمام نشده بود پدرم را دیدم ک با عصبانیت زیادی به طرفم می آید.
– چه غلطی کردی ها؟ چی برات کم گذاشتم دختر که به فکر این چیز ها افتادی؟
با تعجب به اون چهره ی عصبانی پدر نگاه کردم هنوز هم نمیتوانستم لرزش پاهایم را موقع ایستادن تحمل کنم.
– چی میگی بابا من چیکار کردم؟
تا به حال این قدر عصبانیت در چهره و صدایش ندیده بودم.
– خودتو به اون راه نزن مادرش زنگ زدو همه چیزو گفت.
اصلا نمیخواستم این که فهمیده باشند را قبول کنم اما خیلی دیر بود، قبل از جواب دادن آنقدر از درد کتک هایش بخود پیچیدم ک دیگر قدرت حرف زدن را نداشتم.
وقتی که خسته شد با نفرت به چشم هایم زل زد.
– هیچ وقت آبرویی ک ازم بردی رو نمی تونم بدستش بیارم و اینو بدون تو جایی توی قلبو زندگی من نداری فهمیدی؟ کاش بمیری و راحتمون کنی.
نای گریه کردن هم نداشتم فقط از خالی شدن حیاط استفاده کردم و از خانه بیرون آمدم.
همه چیز تمام بود.
من یک آواره ی بی کس
دختری که از تنهایی در شلوغی شهر چیزی از عشق نمی دانست، حالا آواره ی کوچه پس کوچه های عشق است!

نویسنده:فاطمه لقایی صفت
ویراستار:زهرا جهانگیری

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.