میآید…
تمام شهر را بهم میریزد
در شهر ها
خیابان ها
کوچه ها
قدم می گذارد…
سطل رنگ را به دست باد ها میدهد و خرمن موهای درختان را رنگ میکند.
مهمان یک ساله
اندک اندک مسیرش را جدا میکند؛دل زده میشود…
خسته میشود…
دلش رفتن را میخواهد و میرود…
و درخت… درخت بیمار می شود،گویی سرطان به جانش افتاد و تمامی موهایش را از ریشه جدا کرده…
جوانه زدن مهمان جدید فرصت می خواهد…فرصت از زیاد بردن معشوق سابق!
ادمیزاد هم همین است جانِ دلم…آنگاه که خود بخواهد میآید…تورا زیر و رو میکند…و آنگاه که مست نگاه رقیب میشود تورا رها میکند…
و نفرت درون تو،شعله میاندازد بر روی زندگی ات و مقصر میدانی پاییز را… و این قلب توست؛
قلب توست که بیمار میشود،
حسرت میخورد و در ارزوی لبخندی جان میدهد…گاهی هم بیماری اش مهر سکوت میشود بر روی لبانت..
تو که پاییز زندگی ات آخرین فصل برای توست پنچره را بر روی خودت میبندی؛نمی دانم،به والله نمی دانم، که قسمتت این است یا که تو خطا کاری!
نمی دانم چه کنم وقتی همانند پرنده ای که ماه ها لانه ساخت و باد رحمی به لانه اش نکرد خسته ای…
و غمگینی،همانند مادری که بعد از ماه ها انتظار کودک بی جانش را به اغوش کشید…
از چه گوییم برایت که مسکن شود برای تمامی دردهایت؟
چه کنم برایت که از یاد ببری آن معشوق بی وفایت را..
پاییزاست دگر، بی وفاست؛نود روز و شب میآید و از آن پس تو می مانی و تمام ماه هایی که برایت همان پاییز بی عشق است…
پاییز است همان شخص سوم رابطه ها…
چه کنم برایت خود بگو!
میدانم؛دل داده ای؛می دانم نامش زلزله ی کشور جانت است،می دانم جانم، می دانم….
میدانم که هر سال رنگ چشم هایش را رنگ سال مینامی!
نویسنده؛کیمیاصباغ
#پاییز
www.romankade.com/tag/رقیه-رحیمی