رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه مفقود

داستان کوتاه مفقود به قلم فاطمه لقایی صفت

 

سبک بال رفته ای جا ماند ردت

میان کوچه ها پیچید عطرت

کجا رفتی که لاله خون چکانده

به هر سجاده مهری بو نشانده

از آن پرواز تو یک نام مانده

زِ هجر کوی تو غم جا مانده

سبک بال رفته ای ای داغ بر دل

هزار افسوس و غم با ما مانده

 

 

نگاهم رقص برگی زرد را از پشت پنجره ی آشپزخانه دنبال می کند، با دیدن آن برگ؛ حسی متفاوت داشتم، غمگین، نگران و کمی هیجان زده…

توی دلم گفتم ” دو سال است که پاییز بی تو را سر می کنم ای جانان”

با صدای مادرم، رشته ی نگاهم از پنجره بریده شد.

-سلام، صبحت بخیر دخترم.

برگشتم و با محبت گفتم: سلام صبح شما هم بخیر، امروز خیلی دیر بلند شدی!

لبخند تلخی زد و روی صندلی میز غذا خوری نشست.

امروز خیلی چشم هایش پف کرده بود و کلافه به نظر می رسید، فکر می کنم چیزی ذهنش را درگیر کرده بود، به نظرم چین و چروک های دور چشمش بیشتر به چشم می خورد.

چای خوش رنگی داخل فنجون ریختم و روی میز گذاشتم.

-چی شده مامان؟ چرا این قدر کلافه هستی؟

نگاه سردی بهم انداخت و دوباره به فنجونش چشم دوخت.

-یعنی خودت نمی دانی؟

نفس عمیقی کشیدم و دوباره به پنجره نگاه کردم.

-این زندگی من! تو چرا حرص می خوری؟ از وقتی گفتن حسین شهید شده من یک روز خوش نداشتم، خودت هم…

برای اولین بار صدای مادرم کمی بالا رفت.

-نمرده! مفقود الاثر شده!

دستی به صورتم کشیدم، بغض بدی سد گلویم شده بود، مادر چایش را خورد و با مهربانی ذاتی اش گفت: الهی دورت بگردم…

صحبتش را قطع کردم، می دانستم که می خواهد باز نصیحتم کند.

-الهی من قربونت برم، چرا خودت را عذاب می دهی؟ بلند شو که خیلی کار داریم، می خواهم خانه را تمیز کنم و…

دستم را گرفت و گفت: اول یک کاری می کنی؟

سوالی نگاهش کردم.

-قاب عکس حسین را دوباره روی میز دکور توی پذیرایی بذار.

فکر نکنم مادرم دلش را ندارد که بعد از دو سال، قاب عکس دامادش از روی میز برداشته شود.

لبخند تلخی زدم.

-چشم بانو، امر دیگه؟

چشم هایش خندید و گفت: سلامتیت مادر!

پیشانی اش را بوسه ای زدم، از روی صندلی بلند شد و به طرف پذیرایی رفت؛ من هم کتری را برداشتم و دوباره آب کردم و بر روی اجاق گاز گذاشتم.

 

به طرف پذیرایی رفتم و کنار مامان روی زمین نشستم و به پشتی تکیه دادم، نمی دانم چرا باز هم ناراحت بود.

-چرا این قدر ساکتی مادر من؟

برگشت و با چشم های پر از اشکش گفت: دیشب خواب حسین و پدرت را دیدم، خیلی ناراحت بودند.

نگاهم را به دیوار سفید رو به رویم دوختم و صدایش زدم: مامان؟

با گوشه ی روسری اش اشک چشم هایش را پاک کرد.

-جان مامان؟

چشم هایم را بستم و چهره ی پاک و معصوم حسین پشت پلک هایم ظاهر شد.

-می خواهم بروم بنیاد خبری بگیرم، شاید این دفعه پیدایش کرده بودن.

با غم نگاهم کرد.

-این قدر رفتی و آمدی، خبری شد که الان دوباره می خواهی بروی؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم.

-نمی دانم چی کار باید بکنم؟ مامان؟

دستم را در دستانش گرفت و با سکوتش منتظر بقیه ی حرفم بود، سرم را روی شانه اش گذاشتم.

-خسته شدم، از نبودنش، از دلتنگی، از خیلی چیز های دیگر، یعنی توی این دو سال زنده هست؟

نمی دانم سکوتش را چی معنی کنم، ولی خطی شد بر تمام باور هایم، اما من ناامید نمی شوم.

*

-آقا تو را به خدا، یک نگاه دیگری بکن.

با جدیت به صورتم خیره شد.

-خانم چه قدر بگم اسمش نیست، بیا این لیست، دوباره نگاه کن!

با بغض لیست را از دستش گرفتم و بر روی اولین صندلی که نزدیکم بود، نشستم.

همه ی اسم ها را خواندم، نبود!

دانلود رایگان  داستان کوتاه آزگارد

روی صندلی وا رفتم و برگه از دستم بر روی زمین افتاد، آن مرد سریع از جایش بلند شد و به طرفم آمد.

-چی شد خانم؟ حالتون خوبه؟

نمی فهمیدم چی گفت و چی کار کرد، تمام بدنم بی حس شده بود، بی اراده بلند شدم و دسته ی کیفم را شل در دست گرفتم.

از ساختمان خارج شدم و کنار خیابان به آهستگی راه می رفتم و بدون توجه به افرادی که بهم برخورد می کردند و با یک جمله تکراری همه اش می گفتند، خانم حواست کجاست، رد می شدم.

 

نفس عمیقی کشیدم و چادرم را محکم تر گرفتم و از خیابان رد شدم.

به کوچه که رسیدم، مات ماندم؛ همسایه ی رو به روی ما وسط کوچه نشسته بود و بر سرش می زد، همه ی همسایه های دیگر هم دورش جمع شده بودند.

همان طور که نگاهش می کردم، به سمت خانه راه افتادم، جلوی در، دست در کیفم کردم و کلیدم را برداشتم.

تا خواستم در را باز کنم کسی صدایم کرد، برگشتم و دیدم، ربابه خانم است همان که گریه می کرد و خودش را می زد.

-مریم جان؟ دیدی چه خاکی بر سرم شد؟ دیدی پسرم رفت؟

شوکه نگاهش کردم، او خودش را در بغلم انداخت و با بغض گفت: وقتی گفت می خواهم با حسین بروم، کمی خیالم راحت شد، ولی باز هم دلم شور می زد مادر، از محمد قول گرفتم که برگردد، گفت قول می دهم، ولی نمی دانستم که قرار است جنازه اش برگردد.

شونه هایش را فشاری دادم و من هم بغضم ترکید.

-امروز رفتم بنیاد، گفتند نیست! حسین من هم هنوز برنگشته ربابه خانم.

هر دو در آغوش هم

 

گریه می کردیم.

***

اشک هایم را پاک کردم و چادرم را از سرم در آوردم و دستانم را در حوض فرو کردم و آبی به صورتم پاشیدم.

-مامان گلی؟ کجایی؟

در چوبی خانه باز شد و مادرم با چادر سفید گل دارش که همانند فرشته ها شده بود، بیرون آمد و لبخند مضطربی زد و با عجله پرسید: سلام مادر ترسیدم! چی شد؟ اسمش بود؟

سعی کردم ناراحتی ام را پنهان کنم، زیر لب گفتم: انشالله در لیست بعدی اسمش هست.

وا رفته بر روی زمین نشست و با غم به گلدان های اطلسی کنار نرده ها، چشم دوخت؛ زیر لب گفت: یا حسین خودت بچه ام را حفظ کن.

بلند شدم و از پله ها بالا رفتم و رو به رویش نشستم و دستان سردش را در دست گرفتم.

-به اون بالایی اعتماد کن! حواسش به ما هم هست.

 

یک هفته از آن روزی که بنیاد رفتم، می گذرد و هیچ خبری نشده است.

دستی به گلدان اطلسی ام کشیدم و آن ها هم مثل من پژمرده و غمگین شدند.

توی این هفته این قدر که به خودم فشار آوردم، قلبم بار دیگر درد گرفت و راهی بیمارستان شدم، حرف دکتر در گوشم زنگ خورد” دخترم این همه استرس و هیجان برایت سم است! تو یک سکته را قبل از این رد کرده ای، کمی به خودت استراحت بده.”

دست راستم را روی قلبم گذاشتم، ببین حسینم قلبم دیگر تحمل این همه سنگینی را ندارد، همه ی سختی های زندگی بر دوش من است.

چشم هایم را اشک شسته بود و بیداری و روشنایی وجودم، نگاهم را باز تر و پر نور تر می کرد، هیچ چیزی نمی خواستم، هیچ آرزویی نداشتم، فقط می خواستم مثل همه ی مخلوقات خداوند خیلی آرام و طبیعی زندگی کنم.

حس غریبی ست حس آزاد شدن از پیله خود و در آمدن و سپس پرواز چون پروانه، حال آماده ام تا به همراه حسین در آسمان آبی پرواز کنم.

بی هیچ دغدغه و نگرانی شاید روزی بتوانم به آن دور دست ها به دنبال حسین بگردم.

”پایان”

 

نویسنده: فاطمه لقایی صفت

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1832 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,035 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • Mah
    ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ | ۱۸:۱۳

    خیلی قشنگ بود
    مخصوصا اون قسمت اخرش

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.