سال جدید است، سال هزار و چهارصد و چهل و دو قمری. به اندازهی سال تولد نوجوان دهه هشتادی امروز از آن نوروز تاریخی میگذرد نه که نوزدهسال باشد، با امسال میشود هزار و سیصد و هشتاد سال که خورشید میل طلوع ندارد.
نه که خورشید نخواهد بر مردم بتابد نه! خورشید طاقت یادآوری آن گریههای ریز کودکانه را ندارد. با خود میگوید کاش میتوانست آن روز به جای عطش، باران ببارد.
تو هرچه برایش دف بزنی او خجل است که چرا نمیتوانست در کربلا نتابد. میخواست ببارد.
عرق شرم بر رخسارش جاریاست، چرا نمیتوانست آن روز بر قامت تشنهلب، صمیمانهتر بتابد؟
آن روز رسم نو شدن سال در کربلا معنی شد، اما تفاوتهایی هم با نوکردنهای ما داشت.
پیش از تحویل سال به دید و بازدید رفتند. شب بود. ماه، روشن میتابید تا چهرهها در خاطرهها بمانند. ماه تا در توان داشت نور میتابید، نمیدانست که خیمهگاه خودش یک قمر دارد و باید توانش را براش شب بعد جمع کند. آنگاه لازم است کودکان تیزی خارها را ببینند تا پاهایشان نخراشند. آن شب دیگر قمر در خیمهشان ندارند که جلوی پایشان را روشن کند.
همه جمع بودند، حسین (ع) از ماه خواست لطیفتر بتابد تا آنان که میل همراهی ندارند بروند.
ماه دید که دلها بیتاب فردا هستند. شنید که صدای گریه از خیمهها میآید. شنید که از آن سو خنجرها تیز میشوند.
آن شب ماه نمیخواست جای خود را به خورشید بدهد. من مطمئنم اگر خورشید میدانست میخواهد چه روزی را روشن کند اصلاً طلوع نمیکرد.
من حاضر بودم آن شب هرگز به پایان نرسد و امروز هم شب باشد و همهی عمرم را در تاریکی شب بگذرانم ولی آن شب تمام نشود. دنیا تا روز قیامت در تاریکی باشد و شب هرگز به صبح نرسد، به ظهر نرسد.
زمان میدوید، ساعت در آنجا نبود ولی مگر مشخص نیست؟ وقتی دختر در آغوش پدر است عقربههای ساعت مسابقه میدهند.
خورشیدِ غافل طلوع کرد و دید و بازدید به پایان رسید.
خورشید به وسط آسمان رسیده بود، رسم بندگی را ادا کردند و عدهای رسم شهادت را به جا آوردند.
من نمیدانم که چند قطره خون آن لحظه بر شنهای داغ چکید ولی میدانم دلهای بیقرار عاشقان خدا به لطف نماز آرمید.
داشتند همه به ثانیههای آخر نزدیک میشدند، به لحظههای آخر دیدن رخ پدر، لحظههای آخر نفس کشیدن.
هرچه خورشید بیشتر به فرق آسمان نزدیک میشد، لبهای تشنه بیشتر ترک برمیداشتند.
نمیدانم آن روز کسی به خورشید گفته که دست از آوردن ظهر بکش یا نه ولی میدانم که چند ساعت بعد خورشید به جای نور، بابت حماقتش خون گریه کرد.
از نوروز میگفتم، از دید و بازدید و سفرهی هفت سین. میشد سفرهی هفت سین چید؟! سال که نو شده بود.
در آن بیابان گداخته و آن آسمان صاف بیابر، ماهی قرمز کجا؟
برای سفرهی هفت سین ماهی قرمز نبود ولی نوزادی بود که مثل ماهی به خود میپیچید و لبهایش ترک برداشته بود.
فقط یک مشکل داشت او مثل ماهی، قرمز نبود اما با یک تیر سه سر گلگون شد.
سفرهی ما آینه نداشت ولی روح کسی وجود داشت که مثل آینه بود صادق و نورانی… رشید و بیآلایش.
آینهاش به قدری پاک بود میدرخشید آن هم وقتی که مشت خیسش به لبهایش نخورد.
بیرحمها آینه را شکستند. نگفتند که شاید مادرش در حسرتش بماند. یک آینهی شکسته باز هم همان آینه است. باز هم میدرخشد. ماه را تکه تکه کردند ولی او هنوز میدرخشد مگر شبها روشن نیست؟
شنهای داغ به گریه افتادند وقتی که چانهی فرزند زهرا به زمین فشرده میشد، وقتی که محاسنش رنگ خون گرفت، وقتی که نفسش پنهان شد.
بر زمین خودش جان داد. آن شنهای داغ از آن حسین بودند. دشت کربلا را خریده بود که مبادا خونش بر زمینهای خلق خدا بریزد و زائرانش بر زمین مردم قدم بگذارند.
فرشتهها به مادر و پدرش تسلیت گفتند و زمین و زمان پیراهن عزا به تن کرد و امروز هنوز دنیا پیراهن مشکی به تن میکند. کوچهها بوی حسین میگیرند، دلها هم شور حسین میگیرند.
من میترسم… کسی را میشناسم که پیراهن مشکی به تن دارد ولی مدیون هزاران نفری است که حقشان را با آب نوشجان کرده و رفته و برنگشته!
کسی دیگر را میشناسم که بدون پوتین پا به میدان مین گذاشت تا مبادا حق مردم به گردنش شود او هم رفت و برنگشت.
حسین تن به حقالناس نداد، سیدالشهدا! چه افتخاری بالاتر از این که زمینت آرامگاه پسر زهرا باشد؟!
من کسانی را میشناسم که در زیر پرچم حسین هستند ولی فقط در ماه عزایش.
محرم که جایش را به صفر داد زیر پرچم خالی میشود و دلها و روح و روانها میروند زیر پرچم خواستههای کوچک و بزرگ!
خورشید شرمزده از نباریدن است ولی ما سربلند از دل به عزا دادن چند روزه و از فرو رفتن در منجلاب سیصد و شصت روزهی گناه.
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید
خیلی قشنگ بود
من چندبار خوندمش و سرش گریه کردم
چقدر زیبا گفتی امگا
چه زیبا وعالی بود واقعا ❤❤
ممنونم عزیز
خیلی زیبا یود امگا جون
اشکم دراومد