نامِ رمان: نمیشود با چای مست شد؟
نویسنده: غزل داداشپور
خلاصه: رمان روایت گرِ زندگیِ دختری به نامِ غزل است که در نُه سالگی فرزندخواندهی برزو سپاهی و همسرش شد.
این زوج یک پسر به نامِ باربد دارند که پس از گذشتِ چند مدت به غزل دل میبازد.
برزو و همسرش طلا که از احساسِ باربد با خبر میشوند تصمیم میگیرند او را از غزل دور کنند و به آمریکا بفرستند.
بعد از گذرِ ده سال باربد باز میگردد.
این بار مصمم است که غزل را به دست آورد
تلخ منم!
همچون چای سرد
که ساعات طولانی نگاهش کرده باشی
و ننوشیده باشی…
تلخ منم!
چای یخ، که هیچ کس ندارد
هوسش را…
☕️✨
#سیدعلی_صالحی
-لوئیزا ادامه م…می داد، ح…حتی بدون و…ویلیام ترینر!
کتاب را بست و به جلد کتاب چشم دوخت:
-من پیش از تو!
نفس عمیقی کشید و کتاب را روی کنسول کنار تختش گذاشت و کش و قوسی به بدن کرختش داد.
حدود یک ساعت و نیم بود که سر این کتاب نشسته بود و بالاخره به پایان رسانیدش!
کنکوری بود اما بیشتر وقتش صرف خواندن کتاب های غیر درسی می شد.
از روی تخت بلند شد و بعد از اتاق خارج شد.
سر پله ها بود که مادرش را در حال لاک زدن به دستانش دید.
لبخندی زد و آرام آرام پله ها را پایین آمد، وقتی به آخر پله ها رسید گفت:
-چ…چسان ف…فسانی کردی مامی!
طلا سرش را بالا می گیرد و به دختری که از جانش هم بیشتر دوستش داشت چشم می دوزد و با لبخند می گوید:
-تو که بی خبری!
منظور مادرش را نمی فهمد، می پرسد:
-ا…از چی؟
لبخند مادرش وسع بیشتر پیدا می کند و می گوید:
-باربد صبح پرواز داشت، تا شب می رسه!
دستانش یخ می بندد، نفس در سینه اش حبس می شود، عرق سردی درست روی کمرش حس می کند.
باربد؟
باربد سپاهی؟
همانی که مثل چی ازش می ترسید؟
طلا که می بیند دخترش عکس العمل خاصی نشان نمی دهد متعجب می گوید:
-چت شده غزل؟
به زور دهان باز می کند و با صدایی که خودش هم به زود می شنید می گوید:
-ه…هیچی!
متفاوت و جالب
قشنگ بود
عااااااااااااااااااااااااااالیییییییییی بود
قشنگ بود
عالی بود