به توکل نام اعظمت
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان :ماشین عروسی
به قلم :زهرا رحمانی عضو انجمن رمان های عاشقانه علی غلامی .
تاریخ شروع :۹۹/۲/۴۲
«یا علی »
به آدم هایی که برای خریدن گل وارد مغازه شده بودند نگاه کردم .بین این آدم ها هر کدوم مشکلی دارند .یکی پول نداره ولی همون قدر هم که داره در کنار خانواده اش خوشبخت هست ، یکی پول داره ولی کسی و توی زندگی نداره که بتونه طعم خوشبختی و باهاش بچشه، یکی هم مثل من هیچ کدوم و ندارند .
_«ببخشید آقا » . با صدای خانمی که رو به روی میز وایساده بود از فکر بیرون اومدم و گفتم :«بله بفرمایید ». دستش که پر از النگو بود سمت گوشه ای از مغازه که گل های طبیعی گذاشته بود اشاره کرد و گفت :«من بیست شاخه گل رز میخوام ».
از پشت میز بلند شدم سمت قسمت گل ها رفتم .خم شدم از توی سبد، گل ها و جدا کردم کنار هم چیدم، کمی شاخه هاش و درست کردم آب روش پاشیدم برگشتم سمت خانم که بالای سرم وایساده بود گفتم
_«ببخشید خانم می خواهید داخل باکس باشه یا..». نذاشت حرفم تموم بشه
گفت :«نه فقط اگر میشه با ربان قرمز ببندید ».
برگشتم از روی میز ربان برداشتم به اندازه قیچی کردم ، دور گل پیچیدم .
سمت خانم گرفتم که با هزار ناز و عشوه برداشت، از توی کیف کارت بانکی و بیرون آورد سمتم گرفت
گفتم :«قابل نداره».
دستاهاش و تکون داد گفت
«ممنونم ، رمزش هم سیزده بیست و چهار هست»
برگشتم سمت جایی که کارتخوان گذاشته بود .کارت و داخل دستگاه کشیدم ولی رمز یادم رفت برگشتم سمت همون خانم تا رمز دوباره ازش بگیرم که دیدم نیست.با تعجب دور تا دور مغازه نگاه انداختم ولی نبود .
نگام به روی میز خورد که حتی گل ها هم با خودش نبرده بود . شونه ای بالا انداختم «حتما برای پس گرفتن کارت دوباره میاد ».
کارت و توی کشو گذاشتم ، کار مشتری ها راه انداختم ساعت نزدیک یازده شب بود که مغازه از مشتری خالی شد .
وسایلم برداشتم بعد از اینکه کار ها انجام دادم و مطمئن شدم کاری از قلم نیفتاده ، از مغازه بیرون اومدم .
کنار خیابان وایسادم برای اولین تاکسی که رد شد دست بلند کردم ، چند متر جلوتر وایساد .
در عقب و باز کردم .
_«سلام خسته نباشید »