دختر ای تنها !! با غم های زیاد ، در زندگی اش … غم بی مادر ای ، نفرت پدر !! و سرانجام ازدواج بخاطر رهایی از خانواده ! و باز هم پس زده شدن …
اشنایی با مردی جذاب و در نهایت عشق … اما با برملا شدن حقایق زندگی اش و متاهل بودن ، چه بر سر این عشق می اید ؟؟!
گاهی سکوت میکنی ، چون اینقدر رنجیده ای که نمی خوای حرف بزنی …
گاهی سکوت میکنی ، چون واقعا حرف ای برای گفتن نداری …
سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم یک انتظار …
اما بیشتر وقت ها سکوت برای این هست که ، هیچ کلمه ای نمیتونه غم ای رو که تو وجود ات هست توصیف کنه ، که این یعنی همون حس تنهایی …
سیگار ام رو از پنجره ماشین پرت کردم . با چشم های ریز شده به سامان نگاه کردم … از شرکت اومد بیرون و همون طور که با موبایل حرف میزد سوار ماشین اش شد و به راه افتاد … سوئیچ و چرخوندم و ماشین روشن کردم و پشت سرش حرکت کردم …
بد نبود ولی این مادر جون زیادی روشن فکر بودا دختره میگه عاشق یکی شدم بعد مادر جونش میره سراغ پسره برا امر خیر:) کاشکی ما هم از این ننه ها داشتیم
خوب بود
رمان قشنگی هست لطفا کاملش کنین