به نام خدا
روزی روزگاری یک مار زیبای خوش خط و نگار دو تا تخم گذاشته بود و منتظر به دنیا آمدن بچه مار های قشنگ ش بود. یک روز از خواب که بیدار شد احساس گرسنگی زیادی کرد و به همین دلیل تصمیم گرفت از لانه خودش بیرون برود. مار به تخم هایش نگاهی کرد و فکر کرد ” بچه ها امروز به دنیا نمی آیند زودی میرم غذا میخورم و مقداری هم غذا برای بچه ها می آورم تا وقتی به دنیا آمدند غذا داشته باشند”.
مار از لانه اش بیرون رفت اما غافل از اینکه بچه ها امروز به دنیا می آیند. کمی بعد از رفتن مار ، بچه مارهای خوش رنگ و زیبا از تخم ها بیرون آمدند . آنها خیلی گرسنه بودند و نیاز داشتند مادرشان کنارشان باشد. بچه مارها وقتی دیدند مادرشان نیست از لانه بیرون آمدند تا دنبال مادرشان بگردند.
کمی که از لانه دور شده بودند خرگوش سفیدی را دیدند و با خوشحالی به سمتش رفتند. یک صدا گفتند : مامان
خرگوش بلند خندید و گفت : من مامان شما نیستم . من یک خرگوشم من گوشهای بلندی دارم و بدنم پر از موهای نرمه . من دست و پا دارم و می پرم. مامان شما ماره.
بچه مارها با ناراحتی به راه خودشان ادامه دادند و رسیدند به یک میمون و یک صدا گفتند : مامان
میمون که در حال خوردن موزی در دستش بود خندید و گفت : من مامان شما نیستم . من یک میمون هستم ببینید چه دم درازی دارم ، چه دست های بلندی دارم ، چه دندون های زیادی دارم و گوشهای کوچیک ولی تیزی دارم . مامان شما یه ماره.
بچه مارها دوباره با ناراحتی به راه خودشان ادامه دادند و به برکه رسیدند و یک ماهی را دیدند که از داخل آب به آن ها نگاه میکند با خوشحالی گفتند : تو مامان مایی؟
ماهی با تعجب نگاهی به آنها کرد و گفت : من ماهی هستم و تو آب زندگی میکنم و بدون آب میمیرم. تنم پر از پولکهای رنگی رنگی هست و با آب شش نفس میکشم و توی آب با باله ها ی کوچکی که دارم شنا میکنم .من مامان شما نیستم . مامان شما یه ماره.
بچه مارها با ناراحتی به راه خودشان ادامه دادند تا رسیدن به یک شیر بزرگ و طلایی رنگ. با خوشحالی گفتند: تو مامان مایی ؟
شیر غرشی کرد و با عصبانیت گفت : من یک شیرم مگر نمی بینید چقدر بزرگم و دندان های تیزی دارم. حیف که علاقه ای به خوردن شما ندارم و گرنه یه لقمه چرب تان میکردم حالا از جلوی چشمهایم دور شوید .مامان شما یک ماره برید دنبال یک مار بگردید.
بچه مارها با ترس روی زمین میخزیدند و گریه میکردند و می گفتند پس مار ها چه شکلی ان. آنها هم خسته شده بودند و هم گرسنه . همین طوری که به راهشان ادامه میدادند . رسیدند به یک مار گفتند : تو مامان مایی؟
مامان مار که خیلی دنبال بچه هایش گشته بود و حسابی نگران بود با دیدن بچه هایش به سمتشان رفت و دورشان پیچید و به آغوششان کشید و گفت : عزیزای دلم من مامان شما هستم. ببینید چه بدن خوش رنگ و درازی دارم ، زبون چنگالی بلندی دارم روی زمین میخزم. ما نه دست داریم نه پا . عوضش بدن ما را خدا طوری آفریده که نیازی به دست و پا نداریم و اگه کسی خواست به ما آزاری برساند نیشش میزنیم.
خیلی داستان خوبی بود برای پسرم خوندم خیلی با اشتیاق گوش میداد