آغازی لطیف اما ادامه ای جنایی دارد..
یک راز مبهم..
دو دختر در یک انسان!
و اما کشف این معمای عاشقانه…
نگاهم رو به اطرافم گردوندم..مریم با زیرکی از میان شاخه های بزرگ و تنومند درختِ خم شده عبور کرد و به من مجال حتی راه رفتن رو هم نداد. اخمی کردم و دست به سینه به تماشایش نشستم.
وقتی دید از حرکت ایستادم با سرخوشی به عقب چرخید و لبخند به لب گفت:
-چی شد خانوم..جا زدی؟!
با لحنی که کمی حرص چاشنی اش شده بود لب زدم.
-نخیر مریم خانم. من مسئولیت پذیرم..وقتی باباعلی گوسفنداشو میسپره به ما، صحیح و سالم هم می خواد از ما تحویل بگیره نه اینکه خدایی نکرده بلایی سر گوسفنداش بیاد..
اما او بیخیال تر از این حرف ها بود. چوبی نسبتا بزرگ برداشت و به دنبال گوسفندی که میان شاخه ها شیطنت می کرد به راه افتاد. صدایش در حین دوییدن به گوش رسید.
-نمی خواد اونجا وایستی و من رو نگاه کنی..بیا خوش بگذرونیم بابا..
عصبی پوفی کشیده و دنبالش به راه افتادم. نزدیک خانه که شدیم باباعلی از خانه اش بیرون امد. با دیدن ما دستی برایمان تکان داد و نزدیکمان شد.
رمان بسیار زیبااا
اما بسیار بی معنا
بی معنایش اینجا بود که نصف بود تمام لذت داستان از بین برد
لطفا تا که تمام نکردین نزارین
وقت رمان میزارین مکمل بانین
لطفا ادامه اش را بزارین