شعر
✨ سرطان
? ژانر عاشقانه
✍ بقلم فرزانه شفیع پور
روی تخت دراز کشیده بود و با حسرت به تنها پسرش نگاه
می کرد.
پسری یک ساله و شیرین که هنوز نمی توانست بابا صدایش کند و او می ترسید آرزوی این کلمه را با خود به گور برد.
دستانش را گشود برای در آغوش کشیدنش و اما جانی برای برخواستن نداشت و نه صدایی که محصور بود در پشت ماسک اکسیژن…!!!
دستانش به روی سینه جمع شدند و قطره اشکی روی
گونه اش چکید و او فرزندش را می خواست…
نگاهش را به سقف بالای سرش که آسمانش شده بود دوخت و از خدا فقط یک فرصت دیگر خواست…
فرصتی برای لمس خوشبختی…
همان لحظه چشمانش بسته شدند و روحش به پرواز درآمد و کودکش را در آغوش کشید و عطرش را به جان خرید.
اتومبیل ها که حرکت کردند,
پسر کوچک دنبالشان دوید و دستش را برای عکس پدر که بر شیشه ی عقب ماشین چسبانده بودند دراز کرد و برای اولین بار نامش را خواند…