خب چرا مامان با ما نمی آد؟
– چون مامان دلش نمی خواد با ما بیاد.
دست دخترک را کشید و قدم از قدم برداشت اما بهار مصرانه به عقب چرخید و با آن اخم های معترضش لب زد:
مامان بیا اونجا خیلی خوش می گذره!
مرد جوان کلافه شد و به قدم هایش سرعت بخشید و دخترک را به دنبال خودش کشید.
دختر با پا فشاری هنوز هم مادرش را می خواند اما گویی مادرش ساز مخالفش را کوک کرده بود.
ناامید چشمانش بارانی شد و با صدای بلندی جیغ کشید:
مامان بیا… .»
– بهار!
با گیجی به سوی صدا چرخید و به زهرا خیره شد و به آرامی لب زد:
چی شده؟
نگرانی در صدای دوستش موج می زد:
چرا انقدر گرفته ای؟
لبخند تصنعی ای را زینت لب هاش کرد و دلیل بافت:
سه شنبه است و روز آخر هفته و زنگ آخر خب مسلما خسته ام!
لبخند محوی زد و گفت:
خیله خب خانوم خوشحال باش چون الاناست که زنگ بخوره!
به دفتر سفید زیر دستش زل زد و اهی کشید:
می شه دفتر هندسه تحلیلت رو بهم بدی شنبه برات می یارم؟!
سری تکان داد و دفتر را به سمتش گرفت.
– حتما، مگه جزوه رو ننوشتی؟
– نه کامل، یه کم ناقصه.
– باشه مشکلی نیست.
کتاب هایش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت. همان موقع زنگ زده شد. زهرا ضربه ای به شانه اش زد و گفت:
پاشو بریم خونه!
#عطیه_شکری
#زنگ_تحلیلی
#براساس_واقعیت
Www.romankade.com/tag/عطیه-شکری/