داستان کوتاه آغوش مرگ
سرم را روی شانهاش گذاشتم و دمی عمیق از هوایش گرفتم.
چشمانش را بسته بود و با دستان ظریفش ریشهایم را قلقلک میداد.
لبخندی زدم و بوسهای بر پیشانیاش نشاندم.
شانهام انگار کمی خیس بود.
نگاهی به چهرهاش انداختم، اشک از چشمانش سرازیر شد.
- چی شده یاسمین؟
سرش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد.
دستانش را سمت ابروهای نقاشی شده اش برد و با عصبانیت پاکشان کرد.
کلاه گیس طلاییاش را در آورد و محکم به زمین کوبید.
جای خالی آن ابرو ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.