سرم را روی شانهاش گذاشتم و دمی عمیق از هوایش گرفتم.
چشمانش را بسته بود و با دستان ظریفش ریشهایم را قلقلک میداد.
لبخندی زدم و بوسهای بر پیشانیاش نشاندم.
شانهام انگار کمی خیس بود.
نگاهی به چهرهاش انداختم، اشک از چشمانش سرازیر شد.
– چی شده یاسمین؟
سرش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد.
دستانش را سمت ابروهای نقاشی شده اش برد و با عصبانیت پاکشان کرد.
کلاه گیس طلاییاش را در آورد و محکم به زمین کوبید.
جای خالی آن ابرو های مشکی و آن گیسوان بلند طلایی قلبم را فشرد، امّا به روی خودم نیاوردم.
با تعجب به مردمکهای لرزان و باران زده اش نگاه کردم.
دهان باز کرد.
– خیلی زشت شدم؟!
با حرفش بغض تمام وجودم را فراگرفت امّا به سختی اشکهایم را پشت لبخندی پنهان کردم.
– این چه حرفیه! دیوونه شدی!؟
زبانش را بر لبهای خشکیدهاش کشید.
دمی کشید و کمی تأمل کرد. لبهای سفید و بی رنگش را محکم روی هم فشرد و بلند گریهای سر داد.
در اوج گریه و درد چهرهاش انگار چیزی را تمنا میکرد.
هق هق کنان لب زد.
– مهرداد، تو… رو…خدا هوچ…وقت منو فراموش نکن!
این بار دیگر توانی برای فرار و پنهان کردن دردهایم نداشتم، لبخند انگار از چهرهام مرده بود.
بی هوا قطرههای اشک روی گونههایم فرود آمد. انگار تلاشهایم بی فایده بود.
تن خستهاش را به آغوش کشیدم و با تمام وجود بوییدمش.
پلکهایش را آرام روی هم گذاشت.
لبخندی از شوخی و تمسخر زدم. بغض اجازه حرف زدن را نمیداد.
بغضم را در گلو کشتم و به حرف آمدم.
– دخترهی دیوونه منم گریه انداختی، میخوای برات لالایی بخونم؟
خندیدم و منتظر جوابش ماندم.
اما انگار تصمیمی به جواب دادن نداشت.
– خب مثل اینکه خوابی! فقط اینو بدون من هر جوری که باشی دوست دارم.
یادته؟ همون روز اول که هم دیگر رو تو کافه دیدم.
با یاد اولین دیدار، اشک در چشمانم حلقه زد.
نگاهی به پلکهای بستهاش انداختم انگار مزاحمش بودم.
– خب بخواب.
دستش را بالا آوردم و بوسهای پشت دستش نشاندم.
امّا دستانش بی جان و سرد بود.
من حرفهای دلم را زدم، اما دیر…
سارا خوارزمی