رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
مجموعه دلنوشته شرم کنید

نام مجموعه: شرم کنید!

نام نویسنده: ستاره لطفی

ژانر: تراژدی

مقدمه:

تمامی‌تان یک مشت خطاکار هستید که سر خود را زیر برف نموده‌اید… ‌.

نقاب شرم را بر روی پوسته‌ی بی‌حیایی کشیده‌اید و نمی‌خواهید بفهمید با این یاوه‌گویی‌ها به جایی نمی‌رسید…اندکی افکارتان را رشد دهید در این جامعه‌ی بسی ویران…!

 

***

 

سخن نویسنده:

*این دلنوشته نه عاشقانه هست و نه تراژدیک، این دلنوشته از دل پر یک انسان میگه و بس!

*هر دلنوشته محتوی متفاوتی دارد.

 

 

 

«جای شیفتگی نبود…تمامشان خنجر زدند بر احساساتمان!»

نمی‌دانم چرا…شمایی که ذهنتان جا مانده‌است، برای چه حق نظر دارید…

البته هزاران درود بر شرف گذشته،

در زمان فعلی که شما غرق در خرافات و جهل و نادانی هستید،

تیشه می‌زنید به ریشه‌ی نسل جدیدتان!

به گفته‌ی شما ابرو حکم می‌کند بر احساس و تمامی عاشقان باید چنگ بزنند بر گلوی احساسشان، نکند ابرو خدشه بردارد و دهان یک مشت یاوه‌گوی باز شود…!

پا بر روی دند‌ه‌ی عقب گذاشته‌اید و می‌شتافید به سوی نادانی… .

در جامعه‌ای که عشق منفور و بد نام، نامیده شده است،

جای زیستن نیست…عشق همان دارایی است که قوت می‌بخشد به عمق جانت…

و حال با گفته‌ی چند یاوه‌گوی خرافات پسند،

نامش بد شده…

دوست عزیزی را دیدم!

با جهل و نادانی تمام،

عشق را منفور می‌دانست و با وقاحت تمام از آن بدگویی می‌کرد…گویی با این حس لطیف پدرکشتگی داشت…!

و اما از تک‌تک سخننانش،

بیماری و خرافات پسندی می‌ریخت و میشد به راحتی حدس زد که چقدر بی‌آگاهی است… .

گر نباشد نان شب و امید به سر آمدن حیات،

تپش‌دل گرمی هست که جانت را غرق در آرامش کرده و باز هم امید تلاش را به تو می‌دهد و آن چیزی نیست جز همان حس «عشق»!​

***

«نمی‌خواهند بفهمند…»

رسوایی یعنی چه؟!

از نظر شما،

فرو ریختن آبروی یک دختر

یعنی عاشق شدن او؟!

خودتان را زنده به گور کنید!

تقاضا دارم،

خود را در قبر گور انداخته و اندکی خاک بر روی خود بریزید…!

جای شما، در همان دنیای دیگری‌ست که با ندانستن‌هایتان،

برای خود ساخته‌اید…!

کم‌کم،

احساس می‌کنم یک عده هستیم که می‌خوریم،

می‌خوابیم و خطاگویی می‌کنیم… .

خداوند آفرید دختر را،

برای عاشق شدن…

برای عشق ورزیدن،

برای اینکه دنیا غرق مهربانی شود…

نه آنکه با اندکی نادانی سر دختران را زیر خاک فرو کنید و حق حرف زدن به آن‌ها ندهید…

دخترهای سرزمین ما،

حق دارند…!

حق احساس این حس را،

به خود بیایید و سد راهشان نشوید…

به راستی که به کل،

افکارتان شستشو داده شده است!​

***

جالب‌تر از هرچیزی،

این است که ما به مرور زمان همه‌ چیز را می‌پذیریم و با جان و دل،

آن را قبول می‌کنیم!

به نحوه‌ای آن را به خود تحمیل می‌کنیم،

امان از اینکه ادامه‌ی خود را می‌سوزانیم و باد هوا می‌کنیم…!

قانون اول را در مغز خود حک کنید:

«شما خودتان هستید! حرف زور را نپذیرید، در دهانشان بکوبید!»

آری،

کمی به اوضاع‌تان شرم کنید و به خود بیایید،

باورها و عقایدهای غلط را دور بیندازید…

و با خود تکرار کنید:

  • «ملت من، جلوی رشد مرا نمی‌گیرد.»​

 

***

چه امیدی است،

وقتی که به جای اینکه برای زندگی حال تلاش کنیم و بدانیم چطور از آن استفاده کنیم،

در حال جمع کردن توشه برای قیامتیم… .

اسف‌بار است!

ما از فردایمان خبری نداریم

و دل‌خوش به دنیای پس از مرگ هستیم!

دوست عزیز من،

کمی مغزت را پرورش بده…

اول به دنیای الانت تفکر کن و سپس،

باورهای دروغ را بر ذهنت حاکم نکن!​

 

 

***

«خزان غم رمیده در حالم،

ای خدا من به گرفتاری دچارم»

 

در مابین سلول‌های تاریک مغزم،

چیزی شبیه بر هیچ قدم می‌زند…

هیاهویی بزرگ،

در لابه لای کوچه‌های افکارم می‌وزد و صدای خش‌خش شاخه‌های خشک،

به گوش می‌رسد.

جان درد!

آری جانم درد می‌کند،

برای چه؟!

برای چه قرص جان دردی نیست که تسکین بدهد دردم را… .

آه بر من،

امروز خبری سهمگین و ویران کننده‌ای را شنیدم…!

تیتر روزنامه‌ها شده بود…!

«دختری که تحملش سر آمد و دست به خودکشی زد!»

ای داد بر من…

مردمانم خود را زنده به گور می‌کنند…

تحمل!

صبر!

نمی‌دانم کجا رفته‌اند،

فقط می‌دانم که هم‌جنس‌‌هایم دیگر جان خود را دوست ندارند؛

اوضاع به قدری خر*اب است که گاهی،

وقتی خود را میان این همه مغز فرسوده تصور می‌کنی…

دلت میخواهد سر به بیابان بگذاری…

زندگی‌ای اجباری،

اجباری موهوم…!

خودکشی در ذات من،

زبانه کشیده است!​

 

 

 

***

«زندگی ضربه می‌زند!»

بارها و بارها شده مشتی از سوی زندگی در دهانمان کوبیده شود…!

در دام بی‌افتیم و در قعر نادانی دست و پنجه نرم کنیم،

هزاران‌بار شده خطایی کنیم و تاوان آن را با تلخ گذشتن ثانیه‌های ساعت پس دهیم!

اما یک بار نشده از این حماقت محض دست برداریم و کمی شاخک‌هایمان را تکان دهیم…!

همیشه از وضع بحرانی‌مان شرم نمی‌کنیم و هرچقدر زندگی سنگ جلوی پایمان بیندازد،

باز هم با پررویی حماقت قبل را تکرار می‌کنیم.

به نظر من،

یک عده هستیم که فقط برای بدبختی دست و پا می‌زنیم و به یکدیگر تنه می‌زنیم…

و روز به روز بیچاره‌تر می‌شویم…!

از طرفی هم لعنت بر حیات می‌فرستیم و آن را منفور می‌دانیم،

برای بدبختی‌های بی‌انتهایش…

غافل از اینکه عیب بر روی جان ما حک شده و نمی‌توانیم خود را اصلاح کنیم…

گناه عمد همین است،

اصلاح نکردن شخصیت نادان و فرریخته‌ات…

که تو را جذب می‌کند به سوی بدبختی و نادانی!​

 

 

***

سلول به سلول،

رج به رج آرزوهایم

خون فواره می‌کنند!

زمین و زمان،

ثانیه و ساعت،

ایستاده و ای داد بر جماعت…!

عوامی هستیم از جنس تیغ،

می‌خراشیم آرزوها را با جیغ!

همه بد ذات و خودخواه،

زمانه شده بازیچه‌ی ما… .

مردمان سرزمینم،

می‌زنند بر شانه‌ی هم

و نمی‌کنند شرم…!

می‌ستانیم جان آرزوهای یکدیگر را.

نمانده مردانگی و دلی خیرخواه… ‌.

همه از یک جنس هستیم،

اما بدخواه…!

بشر همه از منند،

اما مانع منند…

حسودان قدعلم کرده‌اند،

انسانیت پا برهنه می‌شتافتد به دور دست‌ها…

 

***

سخنی نمانده برای گفتن،

همه زخم جان یکدیگریم…!

می‌گویند از درد بمیر،

جان ده و آب شو،

اما سفره‌ی دل بی‌قرارت را برای رفیق باز نکن!

که بدجور ضربه‌اش را می‌خوری و خرد می‌شوی… .

اعتماد به آدمیزاد،

مانند این است که قبر خود را بکندی و قدری خاک روی خود بریزی!

انسان اگر قابل اعتماد بود،

به این زودی پس نمی‌کشید…!​

 

***

«اشک‌هایم،

رگبار کلماتی است که قلبم نتوانست آن‌ها را به زبان بیاورد… .»

ما کجاییم؟!

درست در مابین مرز مرگ و فقر،

ما ایستاده‌ایم… .

گردباد بدبختی،

می‌وزد و سیلی می‌زند بر صورتمان؛

ما اختیار از دست داده‌ایم و می‌لرزیم مانند بید

چاره‌ای کن ای جسم ناچار،

از هر طرف می‌زنند به تو یک زخم نابکار!

شده دیده ببندی به روی زمانه‌ای که دشمن توست،

این منم با چشمانی بسته و طوفانی در ذهن… .

نمانده رسم وفاداری،

دیده باز نمی‌کنم…

می‌خورم زخم از طرف همان دوست نالوتی…!​

 

 

 

***

نفست را در سی*نه حبس می‌کنی و قدری اکسیژن را از ریه‌هایت منع می‌کنی،

اوایل به سهولت می‌گذرد…

اما،

هرچقدر که تیک‌تاک عقربه‌ها می‌گذرد

جانت سر می‌آید و کل بدنت تمنای نفس کشیدن می‌کند…

و این یعنی به مرور،

نفس نکشیدن برایت دشوار می‌شود…

حیات هم همین‌گونه است!

طفلی هستیم بی‌بهانه،

می‌گذرانیم زندگی‌مان را در آشیانه…

رشد می‌کنیم و می‌شویم بزرگ‌تر،

و اما رسوای زمانه…!

همین‌که زمان مانند تیری رها شده از کمان بگذرد،

زندگی تو را دلآشفته می‌‌کند و سایش می‌دهد جانت را…

ماییم که بی‌هیچ دغدغه‌ای،

برای بزرگ شدن تلاش می‌کنیم

و اما نمی‌دانیم که چیزی جز عذاب ندارد!

 

 

***

«بد ذاتی، اندرون ما می‌رقصد!»

شرم کنید،

روا نیست این حجم از بی‌حیایی شما

که این‌چنین می‌شکنید قلبی شیشه‌ای را… .

دانلود رایگان  دلنوشته چشم های بسته

دنیای من،

لبریز از سیاهی محضی است که از انسان‌ها نشأت گرفته…

غرق شده‌ایم در هاله‌ای سیاه،

گم شده‌ایم در غریبی‌ای ناآشنا!

این ما هستیم؟!

همان اشرف مخلوقات!

آه… .

نه!

ما به همدیگر تنه می‌زنیم،

چشم خوشبختی یکدیگر را نداریم…

رفاقت…!

نمانده،

اثری از رفاقت در این زمانه نمانده… .

رها شده‌ایم در خلسه‌ای مملو از بدجنسی و از دست داده‌ایم مردانگی‌مان را… .

جامعه‌ی من،

به یکدیگر کمک نمی‌کنند… بلکه تیغند بر جان!​

 

***

می‌گفت حکایت مانند آدمی گرسنه است،

تا وقتی که شکمش خالی است و در تنگ،

برای رسیدن به غذا تلاش میکند و می‌کوشد…

اما همینکه به خواسته‌اش می‌رسد و سیر می‌شود،

حالش از غذا بهم می‌خورد!

عشق هم همین است،

برای او تلاش میکنی و عاقبت که دل تشنه‌ات سیرآب شد، او را پس می‌زنی!

به گمانم او یک بی‌شعور بی‌منطق بود…!

حتی آدمی هم بعد از دو ساعت باز محتاج غذا می‌شود،

چه برسد به عشق،

عشق که جای خود را دارد.

میخواستم بگویم،

تا ابد محتاج تو خواهم ماند!​

 

***

«قضاوت!»

اولین چیزی که بر روی زندگی ما سایه‌ای سیاه افکنده، قضاوت است!

پا بر روی احساسات یکدیگر می‌گذاریم و با جهالت تمام،

شخصیت همدیگر را زیر ذره‌بین قرار می‌دهیم…

بی‌آنکه بفهمیم قضاوت نابه‌جا، تاوان دارد!

وقتی که از اندرون هم خبر نداریم، بهتر است زیپ دهانمان را بکشیم و حرف‌های اشتباه را به زبان نیاوریم و شخصیتی را لکه‌دار نکنیم…

و اما امروزه، مردمان من بی‌آنکه از کسی خبر داشته باشند؛

او را مورد قضاوت‌های سمی قرار می‌دهند و اصل او را لطمه دار می‌کنند… .

بهتر است کمی چشمانمان را باز کنیم،

بفهمیم هرآنچه را که برای مردم می‌بینیم…

روزی به خودمان برمی‌گردد…

پس در این مسیر ناهموار، زیباتر فکر کنیم و ببینیم!​

 

 

***

فردای من،

بازتاب افکار امروز من است!

روشن‌تر می‌اندیشم،

زیباتر زندگی را می‌گذرانم…

دنیایی که مردمانش اینگونه شانه بر شانه‌ی هم می‌زنند،

ارزش ندارد آن را بر کام خود تلخ‌تر کنیم…

و اما مابین این احساسات فوران کرده،

من انتظارم را می‌کشم و یاد می‌گیرم برای شیرین کامی خود،

از کسی انتظار نداشته باشم!

من به تنهایی،

گوشه‌ای می‌نشینم و بی‌توجه به موجوداتی به نام «انسان» زندگی خود را رقم می‌زنم…

زیباست…!​

 

***

«یک نفر در این شب تار،

دلش گرفته از هر دردی…

و اما دیگری می‌خندد از هر دری…»

و درست بود که بی‌عیب و نقص نبود نسل آدمیزادها،

اما دل شکستن کمی دور از ذهن بود…!

خطایی که امروزه، همه به آن مبتلا هستند.

شیشه‌ی دل یک دیگر را می‌شکنند و نمی‌کنند اعتنا…!

حرف‌ها قدرت دارند،

عمل‌ها هم همین‌طور…

و اما انسان‌ها نمی‌کنند شرم…

حرف می‌زنند و آن آوای سهمگینی که از ل*ب خارج شده،

سیلی می‌زند بر صورت دیگری…

کجا این‌چنین شتابان اشرف مخلوقات؟!

کمی انسانیت آرزوست…!​

 

 

***

بهتر است همه دستی به زندگیمان بکشیم.

بس است حقارت،

باید خاک‌ها را از روی افکار خود بتکانیم و ذره‌ای جهان را ببینیم،

عینک تیرگی را از چشم برداریم و در برخورد با انسان‌ها، اهمیت بیشتری بدهیم…!

هرچه می‌کشیم، از هم‌نیشینی غلط است و به هرچه که می‌اندیشیم، تاثیر منفی آن است!

 

***

در پس احساس‌های گوناگونمان،

عشق را محترم بدانیم…!

و اما اندکی درک نخواهیم داشت که معنای این جمله را تحلیل کنیم… .

مانند همه چیز،

عادی از این نوشته هم رد می‌شویم و تنها در این میان؛

عشق است که بی‌حرمت می‌شود…!

خواهم رفت از دیاری که مهر،

بازیچه‌ی آدمیزادی است…!​

 

***

مهربان باشیم… .

نیم‌خط نوشته‌ای که هیچ جای دنیا را در بر نمی‌گیرد؛

اما اثر او می‌تواند یک جهان را سست کند… .

بهتر است کمی مهربان‌تر باشیم،

به جای سرزنش آغو*ش بگشایم و لبخندی مزین ل*ب‌هایمان کنیم…

چه بسا که نسل آدمیزادی،

در حال منقرض شدن است و دست من به کجای جهان بند است که کمی درس انسانیت یاد بدهم؟!

من فقط می‌توانم فریاد بکشم که مهربان باشید؛

مهربان‌تر…!​

 

***

و شاید درک ما از زندگی درست نبود،

شاید باید خوب می‌ماندیم برای همیشه، اما نماندیم… .

شاید نباید لبخندهایمان را دریغ می‌کردیم، اما کردیم. دل شکستن کمی دور از باور بود، اما شکستیم. هزاران شاید که در مغزم، ردیف می‌شوند و با یک پلک زدن،

ماشه کشیده می‌شود…!

ما باید خوب می‌ماندیم،

نباید در انتهای آمدن‌هایمان، یک رفتن می‌چسباندیم…

و اما شاید ما انسان نیستیم…!​

 

 

***

 

«و اما آهسته و نرم‌نرمک،

به این نتیجه رسیده‌ام که هیچ‌کس جز خودت، برایت نمی‌ماند.»

تمام من را،

من می‌فهمد.

درد من را،

من تسکین می‌دهد.

تو و هزاران نفر از جنس تو،

باز هم برای جسم من از تیغند.

فکری که آلوده به منفعت خود است را،

نمی‌خواهم برای التیام زخم‌هایم.

و اما خود من نیز،

به هیچ‌کس خوبی نمی‌کنم!

منی به فکر جان خود هستم را چه باک از بی‌جانی هزاران کس و اما ما برای چه شرم نمی‌کنیم!

 

***

بانگ فریاد کودکان،

جانم را به موازات مرگ می‌کشاند.

دلشوره‌ای کشنده، مرا در بر گرفته.

آینده‌ای که شبیه پایان است،

انتظار ما را می‌کشد.

دل‌نگرانی فرزندهایمان برای آینده،

خدشه‌ای است بر روی قلبم.

می‌خواهم دهان بگشایم و از امیدواری دم بزنم،

اما از هر جهت که فکر می‌کنم…

در آینده‌ای نزدیک، همه در هم می‌لولیم برای تکه‌ای نان و این دهان مرا می‌بندد که از امید، سخنی نگویم!​

 

***

 

آه بر من، آه بر تو… .

در مبهم‌ترین نقطه‌ی تاریخ و جهان،

دل باختیم.

جایی که هیچ‌کس معنای عشق را درک نمی‌کند، جای مهر ورزیدن نیست.

در ناحیه‌ای که آدمیزادی برای عشق تلاش کند و او را به تمسخر بگیرند،

جای زیستن نیست.

دیدارها محدود باشد، رسیدن احتمالی باشد، را*بطه مخفی باشد…آه بر من، ما زندانی هستیم یا مجرم‌؟!

جای من و تو،

این‌جا نبود.

زندگی ما، کمی دور از باور بود.

مردمان من با نفرت دو عاشق را به تماشا می‌نشینند،

و اما با اشتیاق یاوه‌گویی می‌کنند.

آه و هزاران ناله، برویم از این دیار؟

 

***

مهربان بودیم، از هر جانوری نیش خوردیم.

همیشه بودیم، از خود گذشتیم، خود نخوردیم و به آن‌ها دادیم… .

اما جواب از خودگذشتگی ما چه بود؟!

نمک‌نشناسی‌ای بیش نبود!

از آن زمان به بعد،

آموختم بد بمان و موفق شو.

در ذهن من حک شد که برای کسی بیشتر از ظرفیتش خوب نباشم، چرا که انسان‌ها ظرفیت ندارند و رو دل می‌کنند!

از آن زمان، من یک انسان شرم‌آور شدم.​

 

***

زندگی را باری دگر به تماشا می‌نشینم.

هیچ‌کدام از نمی‌توانیم آینده را تشخیص بدهیم،

اما می‌توانیم در همین لحظه دهان بگشاییم و کاری کنیم.

اما هیچ یک از ما،

حرکتی نمی‌کند.

یک بزدلی در تمام ما،

می‌رقصد.

هیچ یک از ما،

توان این را نداریم که برای زندگی خود بجنگیم.

من زندگی را باری دگر،

برای جانی دگر می‌خواهم.

منِ بی‌جان،

در لابه‌لای این زندگی پوست انداخته‌ام و جان باخته‌ام.

من اگر فریاد نکشم،

تمامی آرزوهایم نابود می‌شود.

من انسانم،

حق زندگی دارم.

من نمی‌خواهم خفه باشم.

مرا در نطفه خاموش کرده‌اند.

اما باری دگر من فریاد می‌کشم و از این حماقت رهایی می‌یابم.

آری،

آن روز دیر نیست که من طعم زندگی را می‌چشم و به مشکلاتی که مرا اسیر کرده بودند، پوزخند می‌زنم.​

 

***

جامعه‌مان در هاله‌ای از سیاهی دنیوی مدفون شده.

جان باختگان نه برای مال بلکه برای جان،

سر به تیزی تیغ مشکلات می‌دهند… .

امشب را با نونِ خالی از نان سر به بالین می‌گذارند، فردا را چه کنند؟!

ویروسی که گریبان همه را گرفته‌است،

به این آسانی‌ها دست بردار نیست و می‌خواهد همه را در سیاهی مطلق گم کند.

نفس‌گیر است زندگی؛

اگر مردمان من دست به دست هم بدهند،

ما به این غروب غم‌انگیز پایان می‌دهیم!​

 

***

روزی از روزگاران زندگی،

من می‌خندم.

آزادانه می‌گردم،

آینده‌ام دیگر تیره و تار نیست.

آن روز را، من با شجاعت خود برای «خود» می‌سازم.

 

ستاره لطفی،

پایان​

 

 

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • لطفا میشه پی دی اف کامل و رایگان رو بزارید...
  • شبنمببخشید فصل دوم رمان ساقی نوشته زینب عامل منتشر شده یا نه...
  • ناشناسکارتووون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.