رویاهایم را سوزاندم
رویاهایی که برای به دست آوردنشان،
زمین و زمان را به هم دوختم!
دودی که از خاکستر رویاهایم بلند میشد،
خاکستری نبود؛ صورتی بود!
نمیدانم برای مصرف قرص بود یا شوک مغزی…
هرچه که بود از نابودی رویاهایم نشات گرفته بود!
بطری بنزین و به گوشهای که دقیقا نمیدونم کجا بود پرت کردم. شبیه آدمای بد حال شده بودم! آستین خونیم رو به صورتم کشیدم، بوی خون و گاز و بنزین قاطی شده بود و حالم رو بهم میزد.
با خنده و چشمهایی که همه چیز رو دو تا میدید به آستین خونی لباسم نگاه کردم. خون من بود یا خون الکس؟ خون هرکدوممون که بود زیادی سیاه بود!
کف دستم به طرز عجیبی سوخت و خونریزی کرد. خب، گویا شیشهای که هول دادم توی گردن الکس دست خودمم پاره کرده بود!
فندک نقرهای رنگی که از جیب الکس برداشته بودم رو بالا گرفتم. اوه الکس بیچاره، با فندک خودت، جسدت رو آتیش میزنم! البته نه فقط جسد خودت بلکه… بلکه خونهی پدریم به همراه همهی اون مدارک رو آتیش میزنم!
خیره به آتیش فندک تمام لحظاتی که همین حالا گذروندم رو مرور کردم. مدام تصویر جسد غرق در خونش روانیم میکرد!…
جیغ زدم:
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید
خیلی خیلی قشنگ بود:))
عالی بود واقعا لذت بردم
محشره محشر
عالیییی بودددد ۱۰ بار خوندمش اصلا تکراری نبودد برام
بی نظیر
خیلی کیوت و گوگولی
این رمان زیباست ممنون از نویسنده
سلام
من کسیم که شاهد تلاش ها و زحمات زینب برای این رمان بود!
من کسیم که با چشمای خودم دیدم زینبم بند بند این رمان رو ،
با خیال خودش ساخت ،
با واقعیت خودش مقایسه کرد ،
و با قلم خودش نوشت!
پس کسایی که میگن زینب اصکی رفته ، کپی کرده یا هر کوفت دیگه ای ، لطفا خفه شیدباتشکر
قربون تو
یه رمان بینظیر
ممنون گلم