یک زندگی، یک زندگی ساده با فراز و فرودهای خاص، یک زندگی که پر از مشکله؛ یک زندگی که گذشتن ازش خودش یک مشکله. میشه گفت این مشکل چیزیه که اگه یکبار با یکنفر برات اتفاق بیفته، بارها و بارها با همونشخص برات تکرار میشه؛ ولی پسر قصهی من نمیخواد این اتفاق براش بیفته. اون برای فرار کردن از مشکلات داره هر کاری میکنه و اینه که برای من قابل احترامه.
سخن نویسنده: این یک داستان واقعیه؛ چیزی که اتفاقافتاده و اون رو به چشم دیدم. البته اینم بگم که با تلاشهای زیادی تونستم اجازه نوشتنش رو بگیرم؛ ولی خب، خیلی برام ارزشداره که این افتخار نصیبم شده. تو داستان اصلی دست بردم تا قابل فهمتر بشه و شماها خوشتون بیاد. امیدوارم استقبال خوبی ازش بشه.
از وقتی یادم میاد تو خونه، جنگ بود؛ جنگ اعصاب، جنگ اعصاب و جنگ اعصاب. زمانیهم که دعوا نداشتیم مهمون داشتیم که از صدتا دعوا، بدتر بود.
یهزمانی آرزوی یک زندگی پر از پول و عشق و حال داشتم؛ اما الان فقط یک زندگی عادی میخوام؛ همین و بس. خستهشدم از همهچیز؛ از همهچیز و همهکس. واقعا خسته شدم؛ از تکرار ثانیهها، از تکرار پشت سر هم زندگی، من حتی از نفس کشیدن هم خسته شدم. از همهچیز… .
پوف کلافهای کشیدم و از پشت میز کامپیوتر بلند شدم. چشمهام از بیخوابی زیاد، میسوختن. دستی به موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم که چشمم به خونه سوت و کور افتاد. مشخص بود کسی خونه نیست. همه لامپها خاموش بودن. اینجا کمی برای زندگی دلگیر نبود؟ شاید نه و شاید آره. اصلا شاید فقط برای من اینطور بود؛ شاید.
کیانا جان دوست خوبم من مطمئن بودم که تو با این نویسندگی خوبت روزی به جایگاهی میرسی برای تو بهترین ها را ارزو میکنم رمانت عالی بود و بسیار خوشم امد تو فوق العاده ای♡♡و البته تشکر ویژه ای از تمام کسانی که در این کار پشتیبان تو بودند
عالیه موفق باشین
عالیه موفق باشین
با سلام، احساس خواندن گزارش وضعیت زندگی یک فرد منفی گرا، بیشتر از احساس خواندن یک رمان جذاب بود. موفق باشید.